گزارش تمرین نمایش «شرق دور، شرق نزدیک»

    کد خبر :63815

حمیدرضا نعیمی از ایرانشهر به شهرزاد کوچ کرد. از شمال به جنوب رفته است؛ ولی هنوز به دنبال شرق است. او از پنجم مرداد شرق دور را به شرق نزدیک می‌رساند.

برای ما خورشید همواره از آن شرقی طلوع می‌کند که ما را چندان خوشایند نیست. این روزها طلوع خورشید، آن شرق باشکوه، نظاره‌گر ندارد. ساعت‌ها روی بسیار تنظیم می‌شود و نفس شهر به غرب‌ها بسته است. مردم طلوع ندیده در انتظار غروب‌اند. غروبی که دلگیر است و خبر از برادر مرگ می‌دهند. وقت خواب است. دمی ندارند که تو را از آن مرگ کوتاه بیدار کنند.

مرگ‌های این روزها هم در این طلوع مشرقی رخ می‌دهند. سازه‌ها در شرم خورشید فرومی‌ریزند. قطارها در خشم فرازشید آسمان‌ها واژگون می‌شوند. آدمیان که بزرگ می‌پنداریمشان،‌ این طلوع مسیحایی را ساعت مرگ خویش مقرر می‌بینند. این خشم ندیدن شرق‌هاست.

حال این روزها مردی از غرب، با مردی از شرق، دو شرق می‌سازد. یکی دور و دیگری نزدیک. خودش می‌گوید از نیمه فروردین پایش به شرق‌ها باز شده است. وگرنه تا پیش از این دستش به کار بود. می‌نوشت از آنچه به دردش آورده است. او می خواهد مرد روز خویش باشد. مرد شرق‌ها، او شب را غنیمت استراحت می‌داند. این را در آن یک هفته پارکابی بودنش آموختم. می‌گفت موهایش را سیاهی شب از او ربود و جای رد دزدیش، سفیدی پاشید. او می‌خواهد بزرگ فکر کند، همانند قد بلندش یا آن دستان کردمآبش.

تلاشم یک ماهه‌ای دارم برای رسیدن به تمرینش. تمرین‌هایش را در غیاب خورشید برگزار نمی‌کند. او شرقی می‌اندیشد؛ شاید. بیشتر آثارش غربی می‌زند، از فاوست می‌گفت و سقراط. پایه‌های غرب را با دستانش تکان می‌داد تا دریابد از آن درخت چه می‌ریزد. نمی‌دانم چه ریخته، نپرسیدم. تمرین ساعت ده آغاز می‌شود، برای تئاتری‌ها عجیب است. برای مردمانی که شبشان به کار است، روز غنیمت خواب است؛ اما گروه حمیدرضا نعیمی این روزها جز تمرین در شرقین جای دیگری نیستند.

ما زودتر می‌رسیم. ما خورشیدی‌تر از کارگردانیم. نعیمی دمی پس از ما می‌رسد. در آغوش می‌گیریم، همانند دو شرقی. دیداری است پس از ماهی. هر بار می‌بینمش لبخندش را می‌بینم، اگرچه مردی است سرسخت و جسور. حرفش را می‌زند. در بزنگاه‌ها صدایش بلند می‌شود. نمایش‌هایش که زخمه‌هایی است بر تن خماری مردمان ماه‌پسند.

آرامش قبل از طوفان است. تمرین آرام آغاز می‌شود. همگی آرام‌آرام می‌آیند. بدون هیچ استرسی، آن هم پس از بالا و پایین شدن‌ها در ایرانشهر. بازیگران جوان‌تر زودتر می‌آیند. تمرین را از همان ابتدا آغاز می‌کنند. سریع به سوی پشت صحنه، پله‌ها، رختکن، پله‌ها، سالن. بچه‌های موسیقی هم سرمی‌رسند. تمرین سلفژ و آواهای متفاوت. موسیقی کار نسبت به کارهای سابق نعیمی متفاوت است. او در این برهه آرام است. کاری به بازیگران ندارد. خودش خوب می‌داند جای حرص خوردن ندارد. خودشان کار خودشان را می‌کنند.

فرصت غنیمت است. با نعیمی گپ مفصلی می‌زنم. یک پرسش و بیست دقیقه پاسخ. اول از درام خوش‌ساخت می‌گوید:

«این اعتقاد من است ممکن است درست نباشد و ممکن است بعدها نظرم را پس بگیرم؛ اما تا جایی که جستجو کردم، اگر از تئاتر دوران یونان باستان و تئاترهایی جسته‌وگریخته طی این دوران بگذریم  تا برسیم به عصر نئوکلاسیسیست‌ها، مشخصاً تئاتر وارد یک محوطه‌ای می‌شود که دیگر ربطی به جریان نور روز و نور آفتاب ندارد. قرار است آنجا اتفاقاً در یک ساعتی در تاریکی، یک تکه جا (گُلِجا) روشن شود و بازیگرانی بیایند نقش‌خوانی کنند و مردم برای آمدن به داخل آنجا باید سکه‌ای بپردازند و برای دیدن تئاتر پول بدهند. تا دوره‌ای که تئاتر بسیار شکل خاص خودش را می‌گیرد. تا دورانی که تئاتر خوش‌ساخت با آثار اوژن اسکریپ سمت‌وسوی دیگری می‌گیرد. تا دورانی که تئاتر وارد عصر مدرن می‌شود. نمایش‌نویسی وارد عصر مدرن می‌شود یعنی از 1875 به این طرف توسط امیل اوژیه، ساردو، الکساندر دومای پسر و دیگران. تا دورانی که انقلاب بزرگی دارد در عرصهٔ زبان و اساساً درام اتفاق می‌افتد. می‌بینیم که بزرگانی مانند ایبسن راهکار و دستورالعمل‌های بسیار سختی را برای کارگردانان وضع می‌کنند. می‌گویند باید این‌گونه کارگردانی بکنید؛ چون می‌خواهند از آن شکل عامه‌پسندی تئاتر دور شوند. چون می‌خواهند از آن شکلِ خیلی سطحی و صرفاً سرگرم‌کنندهٔ تئاتر دور شوند و به سمتِ تئاترِ فخیم و اندیشمند قدم بردارند. از این دوران به بعد دیگر می‌شود گفت تئاتر آرام‌آرام دارد به سمت‌وسویی می‌رود که دیگر عامه در آنجایگاهی ندارند.

حرف‌ها جدی می‌شود. در باب رابطه مخاطب و بازار و ارزش هنری، کمی مختلف القول هستیم. همین که در شهرزاد نشسته‌ایم و گفتگو می‌کنیم محل تضارب آرای ماست. من دخیل نمی‌شوم. فرصت نعیمی است. او از ارزش‌گذاری مادی می‌گوید و من از نظام زمینه و اثر؛ ولی هر دو ارسطویی می‌اندیشیم یا بهتر است بگویم ارسطو را نقطه صفر دکارتی ماجرا می‌بینیم. جایی برای محک زدن.

« این تعارف‌پذیر نیست که عامه سواد ندارد. عامه عاشقِ تلویزیون است، عاشقِ صرفاً سرگرم شدن است، عامه حوصلهٔ مطالعه و خواندنِ آثار کلاسیک‌ها را ندارد، عامه فلسفه دوست ندارد، عامه با اندیشه خیلی سروکار ندارد، سریع برانگیخته می‌شود، سریع خاموش می‌شود، سریع رأی او تغییر می‌کند، سریع کوتاه می‌آید و می‌پذیرد، زیرِ بارِ بردگیِ خودخواسته می‌رود؛ اما قشر فرهنگی، قشر اندیشمند، قشر روشنفکر قطعاً قشری است که دنبال تغییر است، چیزی به ناممکن برای او معنا ندارد، هر چیزی برای او ممکن است و او به دنبال تغییر و تکمیل شدن است، دنبال اصلاح است.

در چنین شرایطی است که ما می‌بینیم بیش از هر چیزی هنر یا اساساً صنعت هنری به نام سینما و تلویزیون یک جایگاهی پیدا می‌کند و می‌رود زیر چتر و یوغِ حکومت‌ها، مخصوصاً رسانه‌ای مانند تلویزیون که به راحتی می‌تواند هر طوری که دوست دارد مردم را در جهتِ پذیرشِ قیود خودش، تربیت کند و اساساً به آن سمت‌وسو بکشاند. در این شرایط تئاتر براساس آن جوهره و روح اصلی خودش که از نطفه صاحبش شده است یعنی وقتی ما برمی‌گردیم به آثار اولیهٔ نمایشنامه‌نویسی جهان، روحِ اعتراض در همهٔ آن آثار وجود دارد. روحِ اعتراض به قیودِ سختِ مذهبی که در یونان باستان می‌بینیم. قیودِ سیاسی، ناعدالتی‌ها، نابرابری‌ها، ظلم‌های طبقاتی، ظلم‌های احزابی، دسته‌بندی‌هایی که وجود دارد. همهٔ اینها در اعتراض تئاتر وجود دارد. مثلاً شما در نظر بگیرید در حماسهٔ بزرگ ایلیاد چه نقدی وجود دارد؟ چه اندیشهٔ بزرگی در این اثر وجود دارد که می‌شود راجع به جهت‌گیریِ فکری و اندیشه‌ایِ هومر صحبت کرد؟ جز یک شاعر بزرگِ تصویرپردازِ قدرتمند در زمینهٔ خلق تصاویر بدیع و قصه‌گویی. آیا اصلاً لحظه‌ای شما می‌توانید نگاه بکنید که یک حکمت در نگاهِ هومر وجود دارد؟ من ندیدم، آن‌قدر که این حکمت را در فردوسی و حماسه شاهنامه می‌بینم .بدونِ هیچ‌گونه عِرق ناسیونالیستی، ایران‌دوستی، نه حکمت وجود دارد.»

بازیگران در این بین کماکان تمرین می‌کنند. نوای پیانو گوش‌نواز است. در آن تاریکی ‌BackStage، کلاویه‌های فرومی‌روند تا نتی فرارود. جان کلام ما را موسیقیایی می‌کند. هنوز بهداد نیامده است؛ ولی گروه تمرین می‌کند. گروه کامل است. تمرین از صدا به بدن تغییر پیدا می‌کند. برخی آواها را بالا و پایین می‌کنند و برخی بدن را.

گروه موسیقی بوی راک می‌دهد؛ پیانو و درامز و گیتار و چند ساز کوبه‌ای تک صدا. الهام شعبانی با لباس‌ها سر‌می‌رسد. زمان سریع می‌گذرد و نعیمی هنوز آرام است.

«حالا برگردیم به تئاتر. من در ایلیاد حکمت نمی‌بینم، نقد نمی‌بینم، نگاه ویژه‌ای نمی‌بینم؛ اما همین که به دستِ درام‌نویسان قرار است اقتباس صورت بگیرد، در اقتباس‌ها شما کاملاً جهت‌گیری‌های فکری، اندیشمندانه، اجتماعی، سیاسی همه نوع را می‌بینید. نمونه‌اش آژاکس، آژاکس در اثر هومر هیچ ارزشی جز همان ارزش ادبی ندارد؛ اما وقتی می‌آید در جایگاهِ درام، آژاکس تبدیل به یک اثری می‌شود که اصلاً ساعت‌ها می‌شود راجع به آن صحبت کرد. نقدِ یان کات که بر اثرِ آژاکس می‌خوانیم لذت می‌بریم، با آن جملهٔ بی‌نظیرش که وقتی می‌گوید «جبههٔ خودی جای تصفیه‌حساب‌های شخصی است.» این جملهٔ یان کات است در مورد آژاکس. به عبارتی می‌شود اولین اثرِ سیاسیِ جهان که به نظر من بقیه آثار قبل از آن هم سیاسی هستند. من خیلی اعتقاد ندارم آژاکس اولین اثرِ سیاسی درام جهان باشد. من فکر می‌کنم همان اولین اثر هم خودش سیاسی است. ایرانیان هم یک اثر سیاسی است؛ چون جهت‌گیری دارد. جهت‌گیری نویسنده را دارد. حتی پرومته در زنجیر هم یک اثر سیاسی است؛ چون آنجا بحث قدرت است. قدرتی که خدایان دارند، در برابر نیروهای برتر و حالا از قدرتشان چگونه دارند استفاده می‌کنند. حتی در آن نگاهِ سیاسی هم وجود دارد. به نظر من همین که می‌بینیم نویسنده در یک جایگاهی بین خدا و انسان جهت‌گیری و دفاع از انسان را مدنظر قرار داده است و به عبارتی خدایان را در جایگاهی قرار می‌دهد که ما دوستشان نداشته باشیم، این یعنی اینکه این نمایش یک جهت‌گیریِ خاصِ فلسفی، اعتقادی و اجتماعی در آن است.»

فضای خالی نمایش مرا کنجکاو می‌کند. قرار است دکور چه باشد؟ به من می‌گوید و من به شما نمی‌گویم. آن چیزی نیست که در سقراط و فاوست دیدیم. از مکعب و کره خبری نیست. حجم‌ها نیز در شرق به خواب می‌روند. پنجم روز آغاز نمایش است.

بمب، ترس، دلمان هُری می‌ریزد، وحشت در شهرزاد، اختلال صوتی در هاش‌اف. مهیب است همانند یک انفجار، دور از موضوع نمایش نیست. نعیمی برمی‌خیزد و همه چیز را بررسی می‌کند. از قلب ضعیف می‌گوید و جویایی مقصران. هر کس می‌تواند بمبی بترکاند در میانه اجرا. از آن بمب‌های همه تئاترکش.

«برگردیم به دوران عصر مدرن، در دورانی که آرام‌آرام تئاتر صاحبِ صحنه‌پردازی می‌شود و در آن یک مقدار بحثِ مالی و اقتصاد هم مطرح می‌شود، صحنه‌پردازی‌های عجیب‌وغریب می‌آید. آن چیزهایی که راینهارت و پیسکاتور در تئاتر آلمان رقم می‌زنند. ماشینری آرام‌آرام وارد تئاتر می‌شود و مدام باعث می‌شود تئاتر یک مقدار هم گران‌تر شود و هم نمایشنامه‌های با تفکراتِ خاص می‌آیند. مثلاً یک نمایشنامه‌نویس تفکرات چپی دارد، یک نمایشنامه‌نویس تفکرات خاص دیگری دارد، راست یا میانهٔ خاص کشورش را دارد و بعد نگاه می‌کنیم می‌بینیم حکومت‌ها دارند نسبت به تئاتر یک تعاملات و یک نگاهِ بسیار زاویه‌دار دارند. مدام باعث می‌شود عامهٔ مردم خیلی از تئاتر استقبال نکنند و بروند کنار؛ اما تماشاگر تئاتر همچنان مملو و سرشار صندلی‌ها را دارد اشغال می‌کند. چون آنها دنبال اندیشه هستند.

بر این اساس من هنوز هم اعتقاد دارم تئاتر امروزه هنر عامه نیست، نمی‌شود. من چگونه باید یک بقال، یک مأمور شهرداری، یک دست‌فروش، این‌ها را بیاورم برای آنها هملت را اجرا کنم؟ من چگونه فاوست را توضیح بدهم؟ آیا مفاهیم فاوست برای یک آدمی که در سوپرمارکت دارد لوبیا و عدس می‌فروشد و دغدغه‌اش فروش است، قبل فهم است؟ من چه باید بکنم که فاوست در این مملکت اجرا شود؟ فاوست را برای چه کسی باید اجرا کنم؟ مفاهیمی که در شاه لیر وجود دارد برای چه کسی قابل‌اجراست؟ همین الآن شما یک فیلم مستهجن را نشان بدهید مطمئن باشید یکی از پرطرفدارترین فیلم‌ها خواهد بود در بین عامه مردم، همیشه این‌طور بوده نه در ایران، همه جای دنیا این‌طوری است، یعنی من شخص می‌بینم هیچ‌وقت نمی‌توانم فیلم کیارستمی را به خانواده‌ام پیشنهاد بدهم که ببینند. باد ما را با خود خواهد برد، مفاهیمی که در این فیلم زیبا جاری و ساری است. برای خانواده من چه جایگاهی دارد؟ عذاب می‌کشند. اصلاً نمی‌توانند بفهمند و بعد این فیلم را اتفاقاً مبتذلش می‌کنند. سخیفش می‌کنند و جایگاه این فیلم پایین می‌آید. چه بسا عباس کیارستمی آن‌قدر که باید برای دیدن باشد برای ندیدن است، سینمای کیارستمی سینمای ندیدن است.»

دستورات را یک به یک اعلام می‌کند. نعیمی فکر زیاد دارد. از نور و صدا گرفته تا کافی‌شاپ طبقه دوم. صدای هواکشش آمبیانس تمرین است. نمی‌شود با آن کنار آمد. این هم از مصائب سالن نساختن. مهندسیش را نداریم یا نخواستیم داشته باشیم. نور روی میز اتاق رژی هم مهم است. تعبیه نشده است.

منتظر بهداد می‌مانیم. می‌گویند در راه است. او پرده دوم نمایش را بازی می‌کند. پرده اول تمرین می‌شود. نعیمی به میان اجرا می‌رود. با هر بازیگر حرفی ردوبدل می‌کند بهناز نازی را نشسته روی زمین، آرام مخاطب قرار می‌دهد. همانند او روی زمین می‌نشیند و با او کُردی تمرین می‌کند. رسا فریاد می‌زند و از او می‌خواهد این گونه سخن بگوید. روی لحن و آکسان بازیگران حساس است. موسیقی قطع می‌شود و مردمانش در تاریکی غرق می‌شوند.

«یک روزی یک دانشجویی به من گفت من از سقراط بدم می‌آید و من از این نمایش متنفرم حتی با وجود اینکه شما بلیت آن کار را به من دادید و من آمدم بدون اینکه بلیت آن تئاتر را بخرم، چون پول نداشتم نشستم حالم بد بود چون کنار من یک نفر می‌گفت من 8 بار آمدم این کار را دیدم، من چه باید بگویم در این شرایط؟ باید بگویم حق با اوست و بگویم چرا یک نفر 8 بار آمده سقراط را دیده؟ حالا حالِ این خانم که کنار آن آقا نشسته بد است، یک آدمی آمد تالار به من گفت من می‌توانم با خانواده‌ام بیایم این تئاتر را ببینم؟ گفتم همین الآن می‌توانی آنها را بیاوری؟ گفتم آره، گفت مامان بابا بیایید من بلیت گرفتم، از اینکه یک خانواده می‌خواستند تئاتر من را ببینند خوشحال بودم ولی من باید الآن در این شرایط چه کنم؟ من باید بیایم مانند دوست شما امین میری که خیلی تعریفِ کارشان را شنیدم و خیلی افسوس خوردم که دیدن آن کار را از دست دادم به دلایلی، من باید حتماً مانند او کار کنم تا شما راضی باشید؟»

نور می‌آید. این یک آزمون است. نور می‌رود. یک مکث طولانی، پینتر‌وار. نعیمی شاکی از این وضعیت، سالن ایرادات جدی دارد. هنوز نور خوبی برایش تهیه نشده است. سیستم صوتی مورد دارد. خودش می‌گوید از اینکه از سالنی به نام استادش رفته است دلگیر است. او در طلسم ایرانشهر دچار است. متونش اجرا شده‌اند و خودش روی سن ناظرزاده رفته است؛ اما در کسوت کارگردان، جولای خویش بر بستر صحنه نیانداخته است. پنج سال را با پاسکاری‌های سرسنگی گذراند و دو فصل را با کنسلی پارسایی.

تمرین بار دیگر شروع می‌شود. صدا می‌پیچد و می‌گوید نباشد، دلش نمی‌خواهد اکویی در کار باشد. البته شاید امبرتو را دوست داشته باشد، این اکوی ایتالیا تازه مرحوم شده؛ ولی آن اکوی انگلیسی را نه. به هر حال انگلیسیش غرب است.

پلکان را می‌جهد و درمی‌نوردد. بالا می‌رود. در طبقه هفتم ایستاده کنترل می‌کند. «یک دو بگو چه می‌بینی؟» قطع و اتود و گفتن «زنده باشی». همه چیز با Sound Vheck پیش می‌رود. پی‌درپی قطع و وصل می‌شود این تمرین‌. بسیار ممارست می‌شود تا به صدای مطلوب دست بیابد. می‌خواهد غار برایمان متصور شود و از بازیگر حس رمانتیکی طلب می‌کند. به صدای دلخواه می‌رسد و سعی می‌کند قطع نکنن.

«من می‌خواهم بگویم آن باید باشد، این هم باید باشد، من می‌گویم این دو نگاه در کنار هم زیباست، این نمایش‌ها کنار هم زیباست، مفاهیمی مانند کارتن‌خواب‌ها همین الآن برای عامهٔ مردم هم هیچ مسئله‌ای نیست همان‌طور هم که موضوع برجام هیچ مسئله‌ای نیست، همان‌طور هم که موضوعِ بسیار بسیار مهمِ ریاست‌جمهوری به چه کسی برسد؟ آقای قالیباف بشود یا روحانی یا آقای رئیسی؟ اصلاً اینها دغدغهٔ مردم نیست، مردم وارد یک موج می‌شوند، یک عده‌ای می‌گویند از این شخص حمایت کنید مردم می‌روند پشت سر آنها، اصلاً برای مردم اهمیت ندارد فقط زمانی اهمیت دارد که خودشان دچار یک آسیبی شوند، فقط همان لحظه آن اتفاق باعث می‌شود از نظر احساسی شروع بکنند به واکنش نشان دادن، من همیشه گفتم اگر ما می‌خواهیم وضعیتمان خوب شود، از این چیزی که است بهتر شود، به جای کار سیاسی کردن باید کارِ فرهنگی بکنیم، کار فرهنگی کردیم مردم به فهم و آگاهی برسند، مردم رشد بکنند آن‌وقت همهٔ چیزهای دیگر سالم و صحیح خواهد بود، ما هیچ کارِ فرهنگی نمی‌کنیم، بعد انتظار داریم همه‌چیز درست شود، چیزی درست نمی‌شود، نه الآن، نه قبل و نه بعد تا زمانی که رویهٔ این است ما از دوران افشاریه می‌رسیم به دوران قاجاریه، بعد می‌رسیم به دوران پهلوی، بعد به همین دوران، بعد نگاه می‌کنیم می‌بینیم مسئلهٔ فرهنگی ما هنوز دغدغهٔ اصلی است، هنوز اندیشمند این مملکت دارد زجر می‌کشد، هنوز که هنوز است رابطهٔ بین اندیشمند و مردم قطع است، چرا رابطهٔ بین اندیشمند و مردم قطع است؟ آقای بهزاد عشقی چه باید می‌کرد که نکرد؟ جانش هم که داد، گاهی وقت‌ها آدم باید بمیرد که حرفش ثابت شود، مانند سقراط، سقراط می‌دانست تمام کاری که کرده اگر زنده بماند تبعید را بپذیرد یا زندان، دیگر ارزش ندارد، هیچ‌کس نخواهد فهمید او چه می‌گوید، مرگ را می‌پذیرد تا یک عده بگویند سقراط چه گفته بود که مرگ را پذیرفت و کشته شد؟ با مرگش به عبارتی این فرصت را ایجاد کرد که حرف‌هایش دوباره مورد واکاوی قرار بگیرد، بهزاد عشقی در این مملکت می‌میرد تا بگوید تحجر با ما چه می‌کند، استبداد با ما چه می‌کند، بی‌عدالتی‌ها با ما چه می‌کند، دیوانش را باز کنید تمام شعرهای این آدم یکی از آنها برای این نیست که این آدم نفع شخصی و مادی ببرد، نمونهٔ واقعی‌اش هم این است که در سن 32 سالگی جانش را قربانی می‌کند و شهید راه عدالت و آزادی می‌شود، چه برای او مهم است؟ به من بگویید در ایران چه کسی بهزاد عشقی می‌خواند جزء یک درصد اندکِ اهلِ اندیشه و تفکر؟ شعرهای او سخت نیست اتفاقاً تا می‌توانسته سعی کرده زبانِ عامه را بگوید و بعضی از شعرهای او چقدر حرف‌های رکیک دارد.»

آرام و قرار ندارد. کار به اوج نزدیک می‌شود. بیش از بازیگران کنش دارد. بیش از آنان حرکت می‌کند. از زاویه‌های مختلف می‌نگرد و می‌گوید سالن در برخی نقاط مناسب تماشا کردن نمایش نیست. صندلی‌های شهرزاد کمی آزاردهنده‌اند. تلسکوپی نیستند. لبه‌های تیزی دارند. با این حال نعیمی صعود و سقوط می‌کند. از شرق به غرب می‌رود و بالعکس.

به بازی و لحن بازیگر گیر می‌دهد، آن هم بامزه. می‌گوید «این چه لحنی است؟ انگار پرونده سیصد کیلو تریاک زیر دست تو هست.» داستان زینال بندری و الخ را پیش می‌کشد. شوخی و مطایبه‌ای به موقع.

نعیمی شیوه کارش همانی است که در «ترور» دیده بودم. مدام رد می‌کند، رد می‌کند، رد می‌کند، به نتیجه می‌رسد. با بازیگر خوش‌خلق است، تشویق می‌کند، تعدی نمی‌کند، ریز ریز پیش می‌رود، با حوصله است، داستان می‌گوید، بازیگر باید شیرفهم شود.

به جمعیت اضافه می‌شود؛ ولی در روان و حالت دماغی نعیمی خللی ایجاد نمی‌شود. منتهای خشم او کشتن خویشتن است، نه بریدن سر بازیگر.

«من می‌خواهم بگویم من نمی‌توانم بپذیرم فقط یک شکل برای کارِ تئاتر وجود دارد، من نمی‌توانم بپذیرم در یک تئاتر اگر قرار باشد یک چهرهٔ مطرح و سرشناس وارد شود این یعنی اینکه نباید باشد، بستگی به نوعِ حضور و استفاده از آن چهره دارد، همه می‌گفتند نمایش سقراط من اگر پرتماشاگر شده به خاطر چهره‌هایی مثلاً آقای آییش بوده، اما آیا واقعاً همهٔ آن این بود؟ یک مجموعه باید دست‌به‌دست هم بدهد تا کار موفق شود، یک هنرپیشه آوردند در یک کار موفقیتی نیست، بعد باید ببینید مبنای آن اثر اول از نظر بخش متن و نمایشنامه چیست و دوم نگاه کارگردان چیست و سوم گاهی وقت‌ها شما باید به دوست‌داشته‌های مخاطبانتان هم توجه کنید، مخاطب چه دوست دارد من چرا باید فلان هنرمندی را بیاورم که مخاطب آن را دوست ندارد، اصلاً مخاطب با او زاویه دارد من هیچ‌وقت او را انتخاب نمی‌کنم، آدم‌هایی هستند در شرایطی کارهایی کردند و رفتارهایی کردند، نگاه‌های حکومتیِ خاصی داشتند، در جریانات حزبی‌شان یک کارهایی کردند، من به آنها احترام می‌گذارم هر کس هر نگاهی دارد ولی آن بخش هم اعتقاد ندارم که خودشان را تأیید می‌کنند و بقیه را رد می‌کنند، آن‌ها انتخاب خودشان است ولی من اگر بخواهم تئاتر کار بکنم شاید نتوانم از آنها استفاده کنم چون می‌بینم شاید تماشاگر من آنها را دوست نداشته باشد، چرا باید تئاتر من لطمه ببیند؟ آن هم تئاتر رهاشدهٔ امروز، آن هم تئاتری که امروز این‌قدر بی‌پشت و پناه است، در این شرایط من باید به فکر این باشم که هر طوری شده بتوانم تماشاگر را داشته باشم و حرفم را بگویم، بلیت تئاتر گران است چون من هم دارم به سختی روزگار می‌گذرانم، آیا برای خودروی 30، 40 میلیونی به هنرمند سوبسیدی داده می‌شود؟ آیا هنرمندان می‌توانند به عنوان سابقهٔ کار کارتشان را بردارند ببرند یک شرکت خودرو، بگویند من دارم کارِ فرهنگی می‌کنم سوبسید خودروی من کجاست؟ به من می‌توانید یک ماشین بدهید؟ این همه سوبسید برای کارمندان دولتی وجود دارد و برای آقایان، نمایندگان مجلس، نمایندگان مجلس همه طور دارند ساپورت می‌شوند، حقوق‌های میلیونی برای آنهاست، سفر خارج برای آنها و بچه‌های آنهاست، زحمت هم می‌کشند ما هم داریم زحمت می‌کشیم بیشتر از شما با این تفاوت که ما داریم با سیلی صورت خودمان را سرخ نگه می‌داریم، مواهبش برای شماست پس منتی ندارد، اگر بلیت من شده 50 هزار تومان، تئاتر در همه جای دنیا گران است، اصلاً شوخی نداریم، محصولات فرهنگی گران است یک سی‌دی موسیقی در ایران 12 هزار تومان است، یک سی‌دی موسیقی در کشور خارجی 25 یورو است، کتابی که اینجا 10، 15 هزار تومان است، آنجا 50 هزار تومان قیمتش است، تئاتر ما که اینجا روی هم 15 یورو است، تئاتر آن طرف ببینید چقدر است، نمایشی که توسط کلاوس پایمان در ایران اجرا شد، به نام ریچارد دوم سال 1380، در آلمان با قیمت 200 مارک روی صحنه بود و بلیت این کار به بازار سیاه رفته بود و دوست من آنجا با 400 مارک این اثر را دیده بود.»

نعیمی می‌خواهد شاعر باشد، لطیف و پر‌خیال به نظر آید. نمی‌خواهد بیضایی باشد، می‌خواهد نعیمی باشد. بازیگر کنشی دارد بسان سوسن تسلیمی و می‌گوید «این را نمی‌خواهم؛ چرا که تسلیمی کارش را کرده و نمی‌خواهیم همان کار را بکنیم.» یک درس هم می‌دهد، «هیچ وقت از میانه دیالوگ بازی را آغاز نکن.»

صدای سم اسبان و موسیقی قورتمان می‌دهد، بر سر ریتم و ضرباهنگ و تمپوی رقص اختلاف می‌افتد. گودرزی وارد می‌شود و عنان کار را به دست می‌گیرد. زمان می‌گیرند. گودرزی حرکات را کنترل می‌کند. بدنش نحیف و منعطف است. او یک‌جانشین است. مرد چرخش و رفتن و آمدن است.

بهداد می‌آید و فضا عوض می‌شود. صعود می‌کند با آن بالاها. هنوز پرده اول تمام نشده است. ناگهان با هیجان چیزی می‌گوید. این جوری کن، این جوری کن. از جا برخاسته است و با دست و پاهایش حرفش را می‌زند. بازیگران را هدایت می‌کند. نعیمی اوکی می‌دهد. بهداد می‌خواهد بازیگر روی آکسان‌ها تمرکز کند.

«تجربه نشان داده است مردم قَدرِ چیزهای ارزان را نمی‌دانند، وقتی به مردم طبیعت را ارزان می‌دهند با طبیعت چه می‌کنند! دریا و صحرا و طبیعت ما را نگاه بکنید! هر جایی ارزان در خدمت مردم قرار داده شده ببینید چه می‌کنند! اما یک تالار عروسی یک ویلا در اختیار آنها قرار داده می‌شود وقتی پولش را می‌دهند بدهند با چه لذتی از آن صحبت می‌کنند و بعد ببینید آیا خسارتی وارد می‌کنند؟ اما هر جای ارزانی که به مردم ایران ارائه داده شود بلااستثناء مردم می‌شوند نابودگر آن منطقه و آنجا. به نظر من بزرگترین دشمنِ داخلی و خارجی ایران خود ایرانیان هستند همان بلایی که دارند سر رودخانه‌هایشان می‌آورند، رودخانه‌های ما آلوده است، تمام طبیعت ما نابود است چون کار فرهنگی نکردیم، من اعتقاد دارم اگر مردم می‌خواهند کار و محصول فرهنگی ببینند باید برای آن هزینه کنند مانند هزینهٔ خوراک و پوشاک، بهترین آشغال‌ها که فست‌فودها باشد می‌خورند با قیمت گزاف در صف می‌مانند اما انتظار دارند ما برای تئاتر دعوتشان کنیم ما دعوتشان نمی‌کنیم، دوست دارید باید پول بدهید و کار را ببینید؛ اما در این زمینه من همچنان اعتقاد دارم ما درباره کارتن‌خواب‌ها می‌توانیم صحبت کنیم و بلیت گران بفروشیم اما اینکه نوعِ دیگری از تئاتر مانند تئاتری که شما گفتید باعث خوشحالی من است اما من می‌بینم 30 نفر آدم در یک پروژه‌ای که 6 بازیگر دارد داریم تلاش می‌کنیم و من از 15 فروردین تا به امروز دارم کار می‌کنم، گروه من تا ساعت 9 شب اینجاست، این گروه دارد زحمت می‌کشد، از 15 فروردین گروه من دارد می‌آید تمرین تا اول مرداد، سه و ماه نیم روزی 6 ساعت دارند کار می‌کنند چرا باید 50 هزار تومان برای بلیت این‌ها داده نشود که این‌قدر حرمت می‌گذارند برای این وادی و هنر و به تماشاگرشان حرمت می‌گذارند و اصلاً با تماشاگر شوخی ندارند، بقیه را آزار می‌دهد من حرفی ندارم چه می‌توانم بکنم؟!»

ساعت چهار است. شش ساعت بر سر یک تمرین. تازه یک پرده از این شرق‌ها آماده شده است. بهداد می‌رود تا لباسش را بپوشد. وقتی برای دیدن بهداد روی صحنه نداریم. می‌شود یک غافلگیری. خبرنگارهای دیگر دیرتر از ما رسیده‌اند. آنان نعیمی و بهداد را به حرف می‌کشند. از اینکه نمایش چیست و چطور خواهد بود. من می‌خواهم معما باشد. به خصوص زمانی که با رضا مهدی‌‌زاده درباره دکور و طراحی صحنه گپی زدیم. نعیمی می‌خواهد کاری کند که از او انتظار نداریم. این بماند برای پنجم مرداد. فردا روز موعد اوست.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید