داستان مردی که خواب نمی‌دید

    کد خبر :675398

خاطرات اسدالله خالدی را می‌توان از جمله آثار خط‌شکن در حوزه خاطره‌نویسی در نظر گرفت. نویسنده تلاش کرده تا با استفاده از شیوه‌های نو، مسیری جدید در نوع روایت خاطرات ارائه دهد؛ مسیری که امروزه کم و بیش در اکثر کتاب‌های خاطرات دیده می‌شود.

کتاب «مردی که خواب نمی‌دید»، داستان زندگی یکی از مبارزان انقلابی است که خاطراتش را از دوران کودکی تا سال‌های مبارزه با رژیم شاه و کوران جنگ روایت کرده است.

این اثر که به کوشش انتشارات سوره مهر برای اولین‌بار در سال 84 منتشر شده، اخیراً به چاپ پنجم رسیده است؛ با وجود این مرتضی سرهنگی، کارشناس حوزه خاطره‌نویسی و نویسنده، معتقد است این کتاب هنوز هم دیده نشده است.

«مردی که خواب نمی‌دید»، خاطرات اسدالله خالدی است که به قلم داود بختیاری نوشته شده است؛ کتابی که حاصل یک‌سال مصاحبه و گفت‌وگوی نویسنده و راوی است؛ از روزهای پیش از انقلاب تا ساعاتی که خالدی در اسارت اردوگاه‌های عراق گذراند. کتاب در 14 فصل تنظیم شده و نویسنده تلاش کرده تا با استفاده از زبانی ساده و در عین حال با به‌کارگیری عناصر داستانی، به نوع روایت جذابیت بخشد. هرچند این موضوع در سال‌های گذشته عمدتاً در نوع نگارش کتاب‌های خاطرات دیده می‌شود، اما با در نظر داشتن زمان انتشار اولین چاپ این اثر، باید آن را یکی از اولین آثار متفاوت با شیوه‌ای نو در حوزه خاطره‌نویسی در نظر گرفت.

راوی این کتاب متولد محله قدیمی شاپور تهران است. دوران ابتدایی و راهنمایی‌اش را در مدرسه‌ای در همان محله و دوران دبیرستانش را در مدرسه فرانسوی رازی در خیابان فرهنگ گذراند. پس از اخذ مدرک دیپلم برای ادامه تحصیلات راهی آلمان نزد برادرش می‌شود و در نهایت در رشته مهندسی کشاورزی از شهر گیس‌آلمان فارغ‌التحصیل می‌شود. او پس از بازگشت به ایران به فعالیت‌های سیاسی مخالف رژیم می‌پردازد و چند صباحی نیز گرفتار سلول‌های رژیم ساواک و آزار و اذیت‌ها و شکنجه‌های ساواکی‌ها می‌شود پس از پیروزی انقلاب عازم جبهه‌های نبرد می‌شود و پس به اسارت دشمن در می‌آید. بیان جزئیات، توصیف، ایجاد فضا و استفاده از گفت‌وگو و شخصیت‌پردازی، سبب شده تا «مردی که خواب نمی‌دید» به یکی از جذاب‌ترین خاطرات حوزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تبدیل شود.

 

در بخش‌هایی از این خاطرات می‌خوانیم:

ناگهان سیم‏‌بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابان‏‌های اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت‏تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی.

ـ عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر.

به یاد کتاب تاریخ و تعریف‏‌هایی که از قزاقی که یک شب راه صدساله را پیموده بود، افتادم.

ـ بی‏خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته‌‏اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صدساله را برود.

مردم شعار می‌دادند … پیروز باد ملت … پیروز باد ملت …

ـ کسی فریاد کشید:

ـ نمی‏توانی بیا پایین تا خودم بروم.

 

سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم:

ـ هنوز داش اسدالله‏ات را نشناخته‌‏ای … تو یک چشم به‌‏هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا می‏رود و همان‏جا لانه می‌‏سازد. چه فکر کردی. پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکل‏‌اش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش.

ـ نچ، نچ، این یارو خیلی کلفت است!

ناگهان دست‌هایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده‌‏ام گرفت.

ـ چه‌‏ات است داش اسدالله؟ چرا خیط می‌‏کاری‌؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی.

ـ چه وهمی … دست‏‌هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شده‏اند. عصبی رگ انگشت‏‌هایم را می‌‏شکنم. پاهایم را از زانوها برمی‏دارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر می‌‏گذارم. لحظه‏‌ای همان‏طور می‌مانم و بعد رو نوک گالش‌‏های شاباجی می‌ایستم تا دستم به بالای سر کلاه‏پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم‌‏بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت‌‏اش می‌‏اندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه می‏ترکد. همراه مردم از همان‏جا فریاد می‌کشم. جمعیت هجوم می‌برد به طرف سیم‌‏بکسل شعار را نیم‌‏گفته رها می‌کنم و با چشمان ترس‌‏زده به مردم نگاه می‌‏کنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه‏ رضا شاه در وجودم چنگ می‌‏اندازد. یک‌هو تمام هیکل استخوانی‌‏ام خیس از عرق می‌‏شود.

بی‌اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه. انگار می‌خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم‏بکسل کشیده شد. مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم. گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‌‏های قاچ خورده‌‏ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم. چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی‌‏ام تکه‏‌پاره شوند.

ـ آها ااای‏ی‏ی … آها ااای‏ی‏ی … نکشید … من هنوز این بالا هستم … نکشید … نکشید …

ـ خاک تو سر ترسوات. کجا رفته آن همه دل و جرأت. مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه‌‏های محله این‏جا نیستند؛ و گرنه پاک آبرویت رفته بود.

ـ دِ بیا پایین … داری چی با خودت بلغور می‏کنی … زود باش …

ـ آمدم … همین الان … آمدم …

چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم.

ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرأت پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم‌‏بکسل را گرفته بودم. چنان محکم که انگار می‌خواستند از دستم بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم‏‌بکسل شدند. کسی فریاد کشید:

ـ با یک، دو، سه سیم‌‏بکسل را بکشید.

 

انگار که کسی مردم را رهبری کند، هماهنگ فریاد کشیدند:

ـ یک، دو، سه … پیروز باد ملت.

لحظه‌‏ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خردشدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده‌‏ای می‌ماند. …

انتشارات سوره مهر کتاب حاضر را در دو هزار و 500 نسخه و در 312 صفحه در دسترس علاقه‌مندان به خاطرات انقلاب اسلامی و دفاع مقدس قرار داده است.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید