گورباچف؛ تراژدی مردی که به رویاهایش باخت
“میخائیل گورباچف”، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق، نمودی عینی از رهبرانی بود که کارنامه کاریشان در دوره حضور در قدرت، هیچ فرد، طیف یا جناحی را به طور کامل راضی نکرد. وی سیاستمداری بود که به واسطه برخی رویه ها و سیاست های داخلی و خارجی خود و انجام اشتباهات فاحش در این حوزه ها، روند فروپاشی شوروی را تسریع کرد ودر نهایت نَه در غرب احترام کسب کرد و نَه در کشور خودش با احترام چندانی رو به رو بود. مساله ای که از وی یک “تراژدیِ” تمام عیار ساخت.
بازتاب-“میخائیل گورباچف”، آخرین رهبر و البته اولین و آخرین رئیس جمهور اتحاد جماهیر شوروی سابق، چهارشنبه گذشته درگذشت. بلافاصله پس از مرگ وی، ناظران و تحلیلگران، تحلیل و تفسیرهای مختلفی را در مورد حیات سیاسی گورباچف و بررسی کارنامه او در این زمینه، از ابعاد مختلف ارائه کردند. با این همه، شاید نکته مشترک در میان اغلب تحلیل ها این بوده که تحلیلگران، زندگی سیاسی گورباچف را تا حد زیادی شبیه به یک “تراژدی” ارزیابی می کنند و معتقدند که باید وی را سیاستمداری دانست که در نهایت به رویاهایش باخت و پس از او نظام سیاسی شوروی نیز فروپاشید.
با این همه، باید توجه داشت آن جنس از تحلیل هایی که فروپاشی شوروی را صرفا محصول سیاست ها و رویههای گورباچف می دانند، از اعتبار چندانی برخوردار نیستند زیرا از حیث منطقی، فروپاشی شوروی محصول تجمیعِ بحران هایی بود که سال ها روی هم انباشته شده بودند و حضور گورباچف در قدرت و اتخاذ برخی سیاست ها از سوی وی که البته بعضا از سرِ اجبار و جهت رهایی از موقعیت بحرانی شوروی بودند، روند این فروپاشی را تسریع کرد.
با این همه، اینطور به نظر می رسد که به طور خاص می توان به چهار اشتباه بزرگ گورباچف در دوره حضورش در قدرت که در نهایت اعتبار سیاسی او را هم تا حد زیادی تضعیف کرد و موجب وقوع “کودتای آگوست” (در سال 1991)علیه وی و در نهایت خروجش از قدرت شد، اشاره کرد:
1: عدم اتخاذ واقع بینی سیاسی
شاید یکی از مهمترین اشتباهات گورباچف در مقام رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق این بود که وی خود را از حیطه واقع بینی سیاسی خارج کرده بود. او خواستار انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی در شوروی بود در حالی که توجه نداشت اجرایی کردنِ این اصلاحات با توجه به ریشه 60 ساله حزب کمونیست در شوروی، می تواند تبعات مرگباری را برای وی و خودِ شوروی به دنبال داشته باشد.
در واقع او در یک بازه زمانی محدود به دنبال آن بود که میراثی 60 ساله را در شوروی کمرنگ کند و تغییر دهد. دستورکاری که نه تنها به خوبی عملیاتی نشد بلکه تا حد زیادی موجب تقویت جبهه بندی ها و دشمنی ها در داخل شوروی علیه گورباچف شد و اقبال افکار عمومی به رقبای وی نظیر “بوریس یلتسین” را به همراه داشت.
2: عدم توجه کافی به ساختارهای فاسد در شوروی
یکی دیگر از مسائلی که آسیب های جدی را به سیاست ها و دستورکارهای گورباچف وارد کرد، بی توجهی وی به فساد عمیق و ریشه دار و نهادینه شده در ساختار حزب کمونیسم شوروی و رده های مختلف آن در جمهوری های گوناگونِ این نظام سیاسی بود.
در این چهارچوب، افراد و طبقات متنفذ در داخل شوروی، هرگونه اقدامات و سیاست های اصلاحی گورباچف را در نقطه مقابل منافع خود می دیدند و هر آنچه می توانستند در تضعیف این طرح ها (و حراست از منافع خود) در پسِ پرده انجام می دادند. مساله ای که تا حد زیادی توان و برنامه های گورباچف را ضعیف می کرد.
3: اشتباه گورباچف در اعتماد به وعده های غرب
گورباچف در شرایطی زمام رهبری شوروی را به دست گرفت که این نظام سیاسی با بحران های عدیده و انباشته شده ای مواجه بود. در این فضا، وی به تنش زدایی با غرب روی آورد و به دلیل نیاز اقتصادی شوروی، روی برخی وعده های اقتصادی غرب حساب می کرد و بر اساس آن ها وعده هایی را نیز به مردم شوروی می داد.
این در حالی بود که غرب در عرصه عمل به وعده های خود وفایی نمی کرد و در نقطه مقابل، انتظارات مردم شوروی به دلیل وعده های گورباچف، با پاسخ مساعدی رو به رو نمی شد. همین عدم توازن نَه تنها گورباچف را به شدت بی اعتبار می ساخت، بلکه در نهایت زمینه را جهت فروپاشی شوروی و بی اعتمادی مفرطِ افکار عمومی به آن نیز فراهم می کرد. در عین حال، غرب در عمل به دیگر وعده خود به گورباچف مبنی بر اینکه اجازه توسعه سازمان ناتو علیه شوروی را نخواهد داد نیز بی وفایی کرد و بیش از پیش موجب تضعیف موقعیت گورباچف شد.
4: گورباچف و چالش تک بُعدی بودن
یکی دیگر از اشتباهات و نواقص مهم شخص گورباچف این بود که وی در عرصه حکمروایی، فردی تک قطبی بود. این مساله به طور خاص در گرایشش به غرب و تلقی لیبرالیسم غربی به مثابه یگانه راه حل نجات بخشِ شوروی از بحران های اقتصادی آن قابل مشاهده است. در واقع گوباچف به این مساله توجه نداشت که اساسا لیبرالیسم غربی صرفا یک مدل اقتصادی نیست و چهارچوب هایی را برای به دام انداختن دیگر کشورها در دل خود دارد.
در مورد دیگر مسائل نظیر بحران های سیاسی شوروی، گورباچف صرفا یک راه حل یعنی انجام اصلاحات سیاسی(گلاسنوست) را در پیش گرفت. این در حالی بود که شورووی بر قلمروی چند دسته که هر کدام از جمهوری های آن ایده های خاصی را داشتند و به جهان بینی های خاص و ویژه ای اعتقاد داشتند حاکمیت داشت و راهکار مطلوب این بود که برای هر کدام از آن ها راه حلی متناسب با واقعیت های میدانی خودشان طراحی و اجرا شود.