«بخند عراق»؛ یک داستان سورئال
با خواندن داستانی «سورئال» به مسیر ذهن یک عکاس وارد شوید تا بدانید چرا میخواهد آدمهای عکسهایش را بدون «لب و دهان» بهنمایش بگذارد.
فرشید ذوالفقاریفرد عکاسی است که قصد دارد نمایشگاهی را از ترکیب عکس و هنرهای دیگر با عنوان «بخند عراق» برگزار کند که پیامی صلحآمیز و مفهومی ضد جنگ دارد.
این عکاس در گفتوگو با ایسنا درباره نمایشگاه یادشده اظهار کرد: فکر کنم برای اولینبار است نمایشگاهی با این فرم برگزار میشود، در «بخند عراق» عکاسی با هنرهایی مانند نقاشی، مجسمهسازی، فیلمبرداری، خط و … ترکیب شده است. در این نمایشگاه، ۲۸ تابلو بهنمایش درمیآید که هیچ دو تابلویی به یکدیگر شبیه نیستند.
او ادامه داد: من ۹ ماه پیش برای عکاسی از مناطق جنگی به عراق رفتم. زمانی که به عکسها نگاه میکردم، متوجه شدم نقطه اشتراک همه آنها «چشمهای غمگین» است. این ایده به ذهنم رسید که دهان افراد را در عکس پاک کنیم تا چشمها بیشتر به چشم بیاید. این موضوع را با هنرمندان دیگر مطرح کردم و تابلوها را کامل کردیم.
ذوالفقاریفرد گفت: برای آمادهسازی این نمایشگاه ۹ ماه زمان گذاشته شده است و خدا را شکر، این زمان زیاد باعث شده سطح کارها بالا باشد. هنرمندان بسیار خوبی در مجموعه حضور دارند. «بخند عراق» ۲۰ مرداد ساعت ۱۶:۳۰ افتتاح خواهد شد و تا ۲۶ مرداد در گالری «برسام» برقرار است.
در ادامه میتوانید متنی داستانگونه را بخوانید که ذوالفقاریفرد آن را بهشکل سورئال درباره شکلگیری آثار این نمایشگاه نوشته و آن را در اختیار ایسنا قرار داده است:
«یک سال پیش، وقتی به عکسهایم نگاه میکردم به نتیجه مهمی رسیدم که اگر چشمهای سوژه در قاب عکس را از مخاطب پنهان کنم با وجود اینکه امکان دارد مخاطب مقداری اذیت شود، اما زمان بیشتری به عکس نگاه میکند و این اتفاق خوبی بود.
تصمیم گرفتم این فکر را روی یکی از دوستانم امتحان کنم. به حمید زنگ زدم و او را به خانه خودم دعوت کردم. یک عکس را به او نشان دادم. نیم ساعت تمام داشت به عکس نگاه میکرد و عین مرغ پرکنده شده بود. اول عکس را پشت و رو کرد، بعد شروع کرد به گوشه و کنار عکس نگاه کردن! انگار دنبال چیزی میگشت. رفتم برایش چای بریزم، وقتی برگشتم دیدم تمام اتاق را بههم ریخته است. به او گفتم “چی شده؟” گفت “نمیدونم، انگار یه چیزی کمه! دارم اذیت میشم”. دو تا دکمه گذاشتم روی عکس و گفتم “الان بهتری؟” یه نفس عمیق کشید و خندید.
این قصه گذشت تا اینکه برای عکاسی به عراق رفتم. از عکس دهم – یازدهم احساس کردم چیزی بدجور اذیتم میکند. با دقت به عکسها نگاه کردم. قاب ها کلاسیک بود، سوژهها چشم داشتند و همهچیز درست بود، اما نمیفهمیدم مشکل از کجاست. عین مرغ پرکنده شده بودم، تمام وسایلم را گشتم، تمام جیبهایم را، تمام کوچهها و خیابانهایی را که از آنها رد شده بودم، گشتم؛ اما چیزی کم نبود. این حس بد تا خانه با من بود. در نهایت یک شب متوجه شدم، مشکل از کجاست!
مشکل دقیقا وجود چشمهای توی قاب بود. آنها بودند که آنقدر من را اذیت میکردند. دستم را روی چشمها گذاشتم تا آنها را نبینم و کمتر اذیت شوم؛ اما آنقدر دستم را گاز گرفتند که دیگر هیچ جای سالمی روی آن باقی نمانده بود. مانده بودم چیکار کنم. با خود گفتم دستم را روی دهانها میگذارم آنوقت دقیق در چشمها نگاه میکنم، شاید فهمیدم دردشان چیست!
تا دستم را روی دهانها گذاشتم، چشمها شروع کردند به حرف زدن. فهمیدم این لب و دهانهای لعنتی اجازه نمیدادند این بدبختها حرفشان را بزنند. دلم برای چشمها سوخت و دهانها را از عکسها کندم و به کنار انداختم که ای کاش این کار را نمیکردم … چون بعد از آن صدای چشمها تمام خانه را برداشته بود. چشمهایی که هر کدام اندازه 20 جلد کتاب، داستان داشتند و مدام تعریف میکردند. آن هم داستانهای تلخ و اعصاب خرد کن «رئال» که همهشان درباره جنگ و مرگ و بدبختی بود.
روز دوم داشتم دیوانه میشدم. دیگر مغزم گنجایش این همه صدا را نداشت. خواستم دوباره دهانها را به عکسها اضافه کنم، اما آنقدر جیغ میکشیدند که توانش را نداشتم. یکی از آنها خیلی بد دهن بود و مدام در قصههایش فحشهای رکیک میداد. صد بار به او گفتم “اینجا بچه نشسته” و او هم میگفت “آخ ببخشید حواسم نبود” و باز یادش میرفت و دو دقیقه بعد باز همان آش و همان کاسه! یکبار عصبانی شدم و روی دهانش یک چسب گنده زدم. برخلاف تصورم دیدم اصلا جیغ نزد و آرامتر شد.
متوجه شدم میتوان به جای دهانشان، چیز دیگری قرار داد و آنها را آرام کرد. برای همین دوستانم را جمع کردم و به هر کدام یک عکس دادم، چون تنهایی از پس همه عکسها برنمیآمدم. به آنها گفتم “دارم دیوونه میشم از دست اینا، تورو خدا یه چیزی به این لامصبا اضافه کنین که این چشمها آنقدر حرف نزنن”. همه دوستانم جواب دادند “نگران نباش! ما نمیذاریم تو دیوونه شی” دوستانم همه اهل هنر بودند و با هنرشان هر کدام چیزی به عکسها اضافه کردند و به من برگرداندند.
انگار هنر اندازه دهان قدرت داشت، چون دیگر وقتی به عکسها نگاه میکردم از چشمها صدایی درنمیآمد. همه عکسها که برگشتند، خانهام مثل قبرستان شده بود. فقط سکوت بود و سکوت… سکوتی سنگین که بیشتر از صدای چشمها اذیتم میکرد. دیدم باز دارم دیوانه میشوم.
شب همه عکسها را جمع کردم و خودم وسط شان نشستم. از آنها پرسیدم “چی شده؟ بابا یه چیزی بگین خب!” اما هیچ کس حرف نمیزد. گفتم “بچهها خیلی بامزه شدینها!” هیچکس حرف نمیزد. گفتم “به خدا بهتر از قبل شدین، میخواین یه آینه بیارم خودتون رو ببینین؟” هیچ صدایی از هیچکس درنمیآمد. گفتم “میخواین یه جوک بگم براتون؟” هیچکس حرف نمیزد. گفتم “آهان یه جوک باحال از جنگ یادم اومد.” دیدم یکی از عکسها خندید. خوشحال شدم و جوک را تعریف کردم. دیدم همه عکسها خندیدند. باز هم برایشان جوک تعریف کردم. همه خانه از صدای خنده عکسها و من پر شده بود.
گفتم “آره بچهها بخندین” همه آنها خندیدند. گفتم “جنگ شوخیه” همه خندیدند. گفتم “بالاخره تموم میشه” همه خندیدند. گفتم “اصلا اگه تموم نشه هم، اینجا تو خونه من دیگه جاتون امنه” همه ساکت شدند. سرباز رو دیوار چند بار سرفه کرد و چشمانش را بست. همه عکسها شروع کردند به گریه کردن…»
به گزارش ایسنا، نمایشگاه «بخند عراق» ۲۰ مرداد ساعت ۱۶:۳۰ افتتاح خواهد شد و تا ۲۶ مرداد در گالری «برسام» به آدرس خیابان ولیعصر، بین خیابان زرتشت و خیابان فاطمی، کوی پرستو، پلاک ۲۲ برپاست.