کلیشه ذهنی مخاطب از عشق را شکستم
علی موذنی میگوید: من دنیا را فقط از قالب داستان درک میکنم و اگر با داستان اخیرم کلیشهای از من در ذهن مخاطب شکسته باشد این مایۀ خوشحالی است.
خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: علی موذنی در آستانه شصت سالگی خود، به تازگی رمانی با عنوان «آپارتمان روباز» را ازسوی نشر اسم روانه بازار کرده است. داستانی با تمی کاملا عاشقانه که تا پیش از این، مخاطبان آثار موذنی با این شکل و شیوه از او به یاد نداشتهاند.
سابقه کاری موذنی و آثار قابل اعتنای او در زمینه دفاع مقدس و موضوعات دینی از یک سو و نیز جسارت او در کشف و پرداخت به سوژههایی که کلیشههای ذهنی را میشکند از سوی دیگر این اثر را در میان سایر آثار او قابل اهمیت میکند.
به بهانه انتشار این رمان با وی به گفتگو نشستیم:
* آقای موذنی عزیز. شما را بهعنوان یک نویسنده چیرهدست میشناسم. نویسندهای که بسیاری از آثارش هنوز برای مخاطبانی از جمله خود من نوستالژیک است و لذت آفرین و البته در بردارنده مضامینی خاص که در برهههای مختلف زمانی متفاوت بوده است. شما در رمان اخیرتان بخش زیادی از کلیشههای ذهنی و تصاویری را که از شما در ذهن داشتیم، شکستید و به سراغ موضوعی رفتید که به صورت مستقل و تام و تمام تا به حال به آن نپرداخته بودید.
من در این حدود سی و اندی سال کار حرفهای بارها گفته ام که نویسنده در دورههای مختلف عمر حال و هواهای متفاوتی دارد و هر حال و هوایی هم اقتضائات خودش را میطلبد. در گفتگویی که چند سال پیش با هم داشتیم، عرض کردم نمیتوان نویسنده را به خاطر موضوع هایی که برای نوشتن انتخاب میکند، مورد پرسش قرار داد که چرااین موضوع و چرا موضوعهای دیگر نه؟ شخصا چنین الزامیبرای نویسنده قائل نیستم که همیشه در مورد موضوعها و مضمونهای خاص بنویسد.
من فقط برای خودم یک وظیفه قائلم و آن این که داستان بنویسم و در حد توانم تلاش کنم که داستان بد ننویسم. همچنین بارها گفته ام که من دنیا را فقط از قالب داستان (داستان به طور اعم) درک میکنم و میشناسم. هر موضوع و مضمونی فقط در قالب داستان است که برای من معنی پیدا میکند و مرا به شناخت از خودم میرساند. بنابراین اگر کلیشهای از من در ذهن شما شکسته، مایۀ خوشحالی است، چون چیزی بدتر ازاین نیست که اسیر کلیشهها شوی، بخصوص در نوشتن.
* نترسیدید که به سراغ نوشتن یک روایت صرفا عاشقانه رفتید؟
ترس؟ بابت نوشتن یک داستان عاشقانه؟
* منظورماین است کهاین تجربه تازه و خلق تصویری نو از خودتان برایتان با اضطراب و ترس همراه نبود؟
ترس که اصلا. اتفاقا شور و حال زیادی داشتم. نورولوژیستها میگویند فردی که عاشق میشود، سروتونین مغزش کاهش پیدا میکند و آن حال و هوای عاشقانه ناشی از همین کمبود است. من از اسفند ماه سال ۸۹ تا مرداد ماه ۹۰ سروتونین مغزم کاهش پیدا کرد و بی آن که بخواهم و بدون آن که معشوقی پیش رویم باشد، عاشق شدم، حدود شش ماه.
* البته من در آثار شما همواره رگههای عاشقانه دیدهام اما یک داستان کاملا عاشقانه از شما نخوانده بودم. واقعا چه اتفاقی در شما رخ داده که به چنین سوژهای رسیدهاید؟
به قضیۀ کاهش سروتونین توجه نکردید. یا شاید هم باور نکردید. واقعا حال و هوایی عاشقانه در من فعال شده بود. اسفند ماه برای من ماه غریبی است. انتظاری که دراین ماه برای رسیدن به بهار وجود دارد، بهترین حال و هوای ممکن را در من به وجود میآورد. هر سال همین طور است. آن سال ِبخصوص دلم میخواست آن همه شور و حال را خرج یک شخصیت داستانی کنم. فکر کردم یک داستان کوتاه بنویسم، چون میدانستم این احساس دیری نمیپاید و من دوباره برمیگردم به همان شخصیت بی احساسی که گاه خونسردی اش دیگران را به مرز جنون میرساند، اما شوربختانه حدود پانزده شانزده سالی میشد که نمیتوانستم داستان کوتاه بنویسم.
دورخیز میکردم، اما بدجوری زمین میخوردم. فکر کردم شایداین بار بتوانم. اما نتوانستم. روزی دو بار میرفتم قدم میزدم تا مگر آن زن داستانی سر و کله اش پیدا شود. با دیدن بنفشههایی که همه جا کاشته شده بودند، اسمش پیدا شد. و چون قرار بود صاحب جمال هم باشد، اسم فامیلش هم پیدا شد و باقی قضایا …
* آقای موذنی حسم این بود که نوع نگاه شما به عشق دراین رمان مانند رمانهای جریان papular در داستاننویسی است. یعنی اینکه در پس این عشق چیزی جز همان حس و عاطفه شخصی در شخصیت شما وجود ندارد انگار، و عشق بستری نیست برای روایت بزرگتر یا مفهوم مهمتری که مد نظر شما بوده است.
این بر میگردد به همان کلیشههای ذهنی که خودتان به آن اشاره کردید. اولا عشق از قدرتمندترین مضامینی است که میتوان دربارۀ آن داستان نوشت بی آن که نیاز به موضوع های کمکی برای وسعت یا عمق بخشیدن به آن وجود داشته باشد. خودش از نظر معنایی هم وسعت دارد هم عمیق است. ثانیا هر داستان عاشقانهای را که نمیتوان تحت عنوان عامه پسند نامید. از عشق ملودرامهای بسیار سطحی فراوان ساخته میشود همچنان که درامهای عاشقانۀ زیبا و مقبول… آنچه یک داستان یا یک فیلم را عامه پسند میکند، موضوع نیست، بلکه نوع زیبایی شناسی حاکم بر موضوع است که تعیین میکند یک اثر هنری است یا هنری نیست.
عشق در ساختار تراژیک رومئو و ژولیت شکسپیر قدر و قیمت پیدا میکند همچنان که در اتللو، همچنان که در آنا کارنینای تولستوی و مادام بوواری فلوبر و سرخ و سیاه و صومعۀ پارم استاندال و جینایر شارلوت برونته و خیلی آثار جدی دیگر… اما عشق در داستانهای موسوم به عامهپسند از نوع آنچه درایران تولید شده و میشود، سادهانگاری و سطحینگری است، از طرح داستان بگیرید تا شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی و بخصوص نثر… مثلا عقلانیتی که در حوزۀ طرح داستان باید حاکم باشد، دراین داستانها عموما مفقود است. تصادف راهگشای امور است. انگیزۀ شخصیت ها و علت وقایع دراین گونۀ داستانی به شدت سطحی و گاه سخیف است. شخصیتها حرکت رو به عمق ندارند. انگیزهها و رفتارشان اگر هم تجزیه تحلیل شود، خامدستانه است، برای همین هم هست که در سطح میمانند. این ضعفها به کنار، نثر دراین گونۀ داستانی در مبتذلترین شکل ممکن عرضه میشود، طوری که اگر یک خوانندۀ جدی مجبور به خواندن یکی از آنها باشد و بابتش پول حسابی هم بگیرد، مغزش خط خطی میشود و واقعا احتیاج شدید پیدا میکند مدتی حافظ و سعدی و بیهقی و … بخواند تا ذهنش متوازن شود. پس بهتر است مراقب باشیم و اصطلاحات را سهل انگارانه به کار نبریم …
* با این حال فکر میکنم فضایی که شما در رمان ترسیم میکنید برای بسیاری از مخاطبان امروز کتاب فضایی آرمانی باشد. فضایی که به اصطلاح دوره آن گذشته است.
از کدام فضای آرمانی حرف میزنید؟ از عشق یک طرفۀ یک جوان به یک دختر که بی پاسخ میماند؟ یا از دختری که با هر یک از خواستگارانش یک جورهایی بازی میکند و احتمالا خودپسندی خودش را ارضاء میکند؟ یا شاید منظورتان از فضای آرمانی اشاره به پدر راوی و عشق قدیمیاش به هاله است؟ در رمان آپارتمان روباز زیر کدام سقف شما فضای آرمانی میبینید که دل خوانندۀ کتاب برای داشتن و ورود به آن غنج بزند و حسرتش را بخورد؟ در رابطۀ پدر و مادر امیر نشاط؟ پدر امیر که به گفتۀ خودش همیشه از زنش خواسته شبیه دیگری باشد… اگر اشارهتان به عشق امیر است کهاین فعل و انفعالی طبیعی است و در هر انسانی اتفاق میافتد. اگر به یک رابطۀ دونفره ختم شود، از نظر حسی کم کم تقلیل پیدا میکند و چه بسا تمام بشود، اما اگر عاشق پاسخ نگیرد، عشق به عنوان یک نیروی بالقوۀ توامان از محبت و غم و حسرت در او باقی میماند. عاشق شدن همه زمانی است و ربطی به امروز و دیروز و فردا ندارد، این شیوۀ رفتار عاشق و معشوق است که بسته به موقعیت های زمانی تفاوت پیدا میکند.
* شما بهتر از من میدانید که نوع رابطههای انسانی به ویژه از نوع عاشقانه آن در جامعه جوان و دانشگاهی ایران شکل متفاوتی پیدا کرده است. حتی در بسیاری از آنها حقیقت رو به مجاز رفته است.
من به خاطر تدریس، فضای دانشگاهها را میشناسم. فضای دهۀ نود با دهۀ هشتاد و دهۀ هفتاد فرق کرده. بله، دیگر کمتر شاهد آن عشق های رمانتیک هستیم، چون واقع بینی در جامعه تسری پیدا کرده. تا همین دو دهۀ پیشاین جمله را مکرر میشنیدیم که مهریه را کی داده و کی گرفته؟ اما وقتی زندانها پر شد از مردانی که خوش خیالانه به تعداد سکههای درخواستی خانوادۀ عروس تن داده بودند، این جمله دیگر از دهان ها افتاد، چون هم عروس میداند که مهریه اش را در صورت لزوم میگیرد هم داماد میداند که بعید نیست شتر این عروس در خانۀ او هم بخوابد. بااین همه، عرض میکنم که جذبۀ عشق به قوت سابق وجود دارد، هرچند رفتار عاشقانه به شدت فرق کرده … فداکاری و از خودگذشتگی بسیار کمتر شده … آستانۀ تحمل پایین آمده …
* در این رمان شما به دنبال بازسازی یک حس نوستالژیک بودید یا صرفا میخواستید حرف خودتان را بزنید؟
پیداست آن قضیۀ سروتونین را شوخی گرفتهاید. واقعا نه. این داستان هیچ ربطی به خاطرۀ عاشقانهای از من ندارد، امااین که بخواهم حرف خودم را بزنم، بله، غیر ازاین نیست. عشق وجود دارد، اتفاق میافتد و آدم ها را اسیر خودش میکند، چون میزان سروتونینی که در مغز وجود دارد، بالاخره یک روزی شروع میکند به کم شدن …
* پایان قطعی نداشتن رمان شما را به چه حسابی باید بگذاریم؟ برای شما سوالی بیجواب در زمینه تم رمانتان باقی مانده است؟ چه میشود که نویسنده به جای تصمیم و بیان قطعی نظرش در پایان داستاناین وظیفه را از خود سلب و بر دوش مخاطبش میگذارد؟
کدام سوال بیجواب؟ اتفاقا پایان کامل است و مخاطب است که از در کنار هم نهادن دو ساحت داستانی به پایان بندی اصلی میرسد که یکی خواست امیر نشاط به عنوان نویسنده است و آن را به گفتۀ خودش برای خوشایند مخاطب سادهپسند که جویای پایان خوش است، نوشته، و ساحت دیگری که مخاطب در داستان با آن مواجه میشود، رویارویی امیر نشاط با واقعیت موجود ِ بنفشۀ جمالی است. همین واقعیتی که شما به کاذب بودن آن اشاره کردید.
نویسنده به خاطر نیاز روانی مخاطب فصلی را مینویسد که پایانش وصال است، چه وصال پدر امیر نشاط با هاله، و چه وصال امیر با بنفشه. اما روایت در عالم واقع راه به کجا میبرد؟ هاله همچنان بر موضع گذشتۀ خویش است و تغییر شرایط و گذشت سالیان دراز رای و نظر او را نسبت به پدر امیر نشاط عوض نکرده است. در مورد امیر نشاط و بنفشۀ جمالی هم همان نوع رابطهای حاکم است که در گذشته بوده. بنفشه با گفتن این که تو را در وجود مردان دیگر جستجو میکردم، رفتار خود را توجیه میکند و امیر را در موقعیت مضحکی قرار میدهد که مواجهه با یکی دیگر از عشاق بنفشه است، کسی که امیر نشاط موقعیت فعلی او را با گذشتۀ خود همانندسازی میکند و در مییابد که هم او و هم مردان دیگری که به بنفشه اظهار عشق میکردهاند، همچنان بازیچۀ اویند، هر چند بنفشه خود نیز ازاین الگو رنج میبرد و واقعا دلش میخواهد به یک مرد متکی باشد، اما اشکال کار اواین است که جای آن که عاشق یک مرد باشد و عاشقی کند، عدهای مرد را مدیریت میکند. این پایان بندی نتیجۀ همان تفاوتهای رفتاری است که عرض کردم. عشق وجوددارد، اما پایبندی نیست. فداکاری نیست.
* دربارۀ این بخش از رمان و دگردیسی که در راوی انتظار روی دادنش را داریم در شش سالی که او در خارج ازایران زندگی میکند رخ میدهد امااین بخش در داستان کاملا حذف شده و شاید نوشته نشده باشد. فکر نمیکنید این مساله در نامأنوس شدن چرایی تصمیمگیری او در پایان داستان لطمه وارد کند؟ چرااین بخش از رمان خالی است و شما دربارهاش سکوت کردهاید؟
چه چیز مغفولی از زندگی او درخارج وجود دارد که نیازش در داستان احساس شود و گفته نشده باشد؟ به قدر نیاز به زندگیاش در خارج اشاره شده. این که درسش را ادامه داده، چندین نمایشنامه نوشته و آنها را برای اجرا بهایران فرستاده و اجراها دراین جا مقبول واقع شده و برای او اسم و رسم آورده. در ارتباط با دخترهای دیگر هم ناموفق عمل کرده یا به نتیجۀ لازم که عشقی موفق باشد، نرسیده، چون بنفشۀ جمالی با قوت در وجود او به زندگیاش ادامه داده. اینها که در داستان گفته شده.
حالا فرض بگیریم قرار است بخشی از روایت داستان را ببریم خارج. چه چیزهایی لازم است گفته شود؟ شرح پریشانی امیر؟ مگر به قدر کافی همینجا نگفتهایم؟ از دانشگاه رفتنش بگوییم؟ از دلتنگیاش برای پدر و مادر؟ از رابطه برقرار کردنش با یک یا چند دختر به عنوان دوست؟ آنچه نیازهای این داستان را تامین میکند، در خارج از کشور نیست، بلکه در همین جاست. خارج رفتن فقط درک امیر را از موقعیتی که در عشقش با بنفشه دارد، شش سال به تعویق میاندازد. اگر به خارج نمیرفت، خیلی زود به نتیجه میرسید که نباید بهاین رابطه امید ببندد. بعد از شش سال امیر نشاط در دانشگاه و در کنار بنفشه همان موقعیتی را تجربه میکند که شش سال پیش تجربه کرده بود… خودش را بهروز میبیند و مردی را که در تعقیب آن هاست، امیر نشاطی که شش سال پیش بنفشه و بهروز را تعقیب میکرد…
* به نظرتان قوت ذهنی راوی در تصور ذهنی حالات و رفتار و اعمال بنفشه(قهرمان زن) کمیغیر عادی نیست؟ ترفندی است برای دور شدن از ایجاد گره و البته به دنبالش گرهگشایی در داستان؟
به هیچ وجه غیرعادی نیست. امیر نشاط اصطلاحا درون افکنی میکند، چون در برداشتی اشتباه فکر میکند بنفشه دارد امکان برونافکنی عشق را از او سلب میکند. پس با درون افکنی با بنفشه یگانه میشود و انگار در کنار او و با اوست، برای همین وقتی به بنفشه میگوید در فلان روز و فلان ساعت کجا بودهای و چه کردهای، بنفشه متعجب فکر میکند که امیر او را تعقیب میکرده، و این خاصیتی است که عشق در اختیار امیر گذاشته. عیناین خاصیت را هنرمند در انجام کار هنری تجربه میکند که یگانگیاش با عناصر هستی است… اما درونافکنی امیر در رابطهاش با بنفشه نتایج سوئی در بر دارد که یکیاش باز کردن پای عشاق دیگر به زندگی بنفشه است.
متاسفانه او از احساس عاشقانۀ خود محافظت میکند نه از معشوق خود. بنفشه از راههای مختلف میخواهد امیر را در جهت وصل به خود مدیریت کند، اما امیر پیامهای او را درست دریافت نمیکند. بنفشه وقتی جلو میآید و به او میگوید به من نگاه نکن، دارد برایایجاد رابطه فضاسازی میکند، اما امیر به جای سرسختی کردن و پیش بردن رابطه، شروع میکند به درونافکنی. وقتی بنفشه از او میخواهد که برود به بهروز تذکر بدهد، در واقع دارد میگوید بابا دست روی دست گذاشتهای که چه؟ دیگران برای به دست آوردن من فعالند، اما امیر بطن پیام بنفشه را در نمییابد و میرود با بهروز دعوا راه میاندازد و بعد از دعوا هم شروع میکند برای خود دلسوزی کردن و …این دیگر چه جور مصاحبهای است؟ من که همۀ داستان را توضیح دادم!
* آیا با انتشاراین رمان باید انتظار تولد علی موذنی تازهای را هم داشته باشیم؟ فصلی تازه از فضای فکری و قلمی در آثارتان باز شده کهاین اثر نمونهای از آن خواهد بود؟
نگران نباشید. اتفاق بدی نمیافتد. من باز شدن فضاهای فکری جدید را برای خودم به فال نیک میگیرم، مخصوصا که چند ماهی است شروع کردهام به نوشتن داستان کوتاه، آن هم بعد از نزدیک به بیست سال …
* راستی، چرا میان فاصلۀ نوشتن تا چاپاین رماناین همه فاصله افتاده؟
این جزء عادات من است که میان نوشتن و چاپ کردن فاصله بیندازم. بعضی کارها کمتر و بعضی بیشتر. اما هیچ وقت کمتر از یک سال نبوده. باید تکلیفم با یک اثر روشن بشود … بعد هم سرگرم نوشتن بخش های آخر خوش نشین و رمان دوازدهم و مجموعه مقالات دانشکدۀ خصوصی شدم و …