چرا در یک رابطه احساس دلسوزی میکنیم؟
گاهی ما در یک رابطه احساس دلسوزی میکنیم و با وجود اینکه به نیازهای ما بهاندازه کافی توجه نمیشود و احساس خوبی از آن دریافت نمیکنیم باز هم در آن میمانیم.
رعایت قوانین و برقراری توازن در هر رابطهای در هر سطحی که باشد، بسیار واجب و ضروری است؛ اینکه کسی مجبور نباشد به خاطر دوست داشتن دیگری یا دلسوزی برای او در رابطهای بماند و ادعا کند فقط به خاطر طرف مقابل است که در رابطه مانده، چون نمیخواهد او آزار ببیند، اما اینکه کسی ما را دوست داشته باشد، ولی ما متقابلا چنین حسی به او نداشته باشیم نباید در ما احساس گناه ایجاد کند.
گاهی ما در یک رابطه احساس دلسوزی میکنیم و با وجود اینکه به نیازهای ما بهاندازه کافی توجه نمیشود و احساس خوبی از آن دریافت نمیکنیم باز هم در آن میمانیم.
در واقع ما مسوول احساس و حال بد دیگران نیستیم. وقتی از روی ترحم و دلسوزی در رابطهای باقی میمانیم، زندگی خودمان هم با مشکلات زیادی مواجه میشود.
چرا اینگونه احساسات مانع میشود تا بتوانیم از روابط خود بیشتر لذت ببریم و چرا نسبت به بعضی افراد احساس گناه یا دلسوزی داریم؟ در این خصوص با دکتر یدا… دمیرچی، روانشناس بالینی و مدرس دانشگاه گفتگو کردهایم.
چرا احساس دلسوزی و گناه میکنیم؟
دلسوزی نسبت به دیگران چند منشاء دارد؛ منشاء شخصی این است که ما نیاز داریم به دیگران عشق بورزیم و این در واقع یکی از نیازهای اساسی خودمان است.
دلسوزی در واقع نوعی ابراز محبت و جلب توجه است که از قضا خواسته فرد دیگری هم در این بین برآورده میشود.
چرا چنین احساسی داریم؟
اما چرا چنین احساسی داریم و اگر بخواهیم رابطهای را ترک کنیم یا قاطعیت و خشونت به خرج دهیم احساس گناه میکنیم؟
منشاء احساس گناه آموزشی است؛ یعنی دیگران، جامعه و والدین باید و نبایدهایی را از بچگی در ما ایجاد کردهاند. وقتی ما به صدایی که والدین یا جامعه در کودکی در ما ایجاد کردهاند رجوع میکنیم شروع به «خودسرزنشی» خواهیم کرد، مثلا اگر در کودکی کار اشتباهی کردهایم و مورد بازخواست قرار گرفته و شماتت شدهایم، حالا با یادآوری آنها احساس گناه سراغمان میآید.
وجود چنین احساساتی باعث میشود نتوانیم حس خوبی نسبت به خودمان پیدا کنیم.
منشاء احساس گناه و دلسوزی چیست؟
احساس دلسوزی دو منشاء درونی و بیرونی دارد، ولی احساس گناه فقط جنبه بیرونی و آموزشی دارد. گاهی برخی افراد با وجود اینکه در ارتباطی آسیب میبینند باز هم احساس دلسوزی میکنند و میخواهند به نوعی به طرف مقابل کمک کنند.
تئوریهای روانشناسی مانند تئوری «انتخاب» ویلیام گلسر عقیده دارد با وجود اینکه ما فکر میکنیم از آن رابطه ناخوشنود هستیم حتما هنوز در آن دستاوردهایی داریم، اما شاید از خیلی از آنها آگاه نباشیم و نظام روانشناختی ما هنوز موردی از باقی ماندن در آن ارتباط دریافت کند که میتواند توجه، مهربانی یا هر مورد دیگری باشد که هنوز مطلوب ماست، هر چند خودمان متوجه نشویم.
احساس گناه تا چه حد به مهرطلبی وابسته است؟
با توجه به اینکه ما نیازی به نام «نیاز به قدرت» داریم، میخواهیم به ما توجه شود، دیده شویم و مورد تحسین قرار بگیریم، مثلا سالها با شخص نامناسبی زندگی میکنیم، ولی خوشنودیم که دیگران فکر کنند ما چقدر خوب و مهربان هستیم که توانستهایم سالها آن فرد را تحمل کنیم؛ بنابراین حس خوبی به ما دست میدهد، چون توانستهایم مهر، توجه، تایید، تحسین و تشویق دیگران را به نوعی خود جلب کنیم، اما آگاه نیستیم که در واقع این توجه را به چه بهایی به دست میآوریم.
در چنین روابطی حداقل میتوانیم با خودمان صداقت داشته باشیم و بپذیریم که حاضریم حتی با وجود بودن در چنین شرایطی توجه دیگران را به خود جلب کنیم که ریشه در نیاز ما به برخورداری از قدرت دارد.
وقتی ما خود را آدم خوبی نمیدانیم و حس خوبی نسبت به خودمان نداریم؛ یعنی نیاز به قدرت ما تامین نشده و همین موضوع باعث میشود خود را سرزنش کنیم.
اینگونه احساسات تا چه حد به ترسهای ما مربوط میشود؟
ریشه بسیاری از احساسات مانند احساس دلسوزی، گناه، فداکاری و صبوری، نداشتن شهامت و جرات لازم برای بیان احساسات واقعی است. در واقع احساس گناه ریشه دیگری دارد که گاهی نادیده گرفته میشود، ولی بسیار مهم است که اگر فردی در رابطهای مانده که احساس دلسوزی نسبت به طرف مقابل خود دارد، به احتمال زیاد رفتار «شهامتگونه»ای ندارد و میتوان گفت رفتارهای خجولانهای دارد و از پیامدهای احتمالی روبرو شدن با واقعیت گریزان است.
توجه داشته باشیم درواقع ما آدم خجالتی نداریم، اما رفتار خجولانه داریم؛ یعنی خجالت نوعی رفتار اکتسابی است، ولی در شخصیت فرد نهفته نیست. اگر میبینیم بچهای خجالتی است و والدینش هم همین خصوصیت را دارند، به این علت است که این رفتار را از آنها آموخته است.
چرا از روبرو شدن با واقعیت فرار میکنیم؟
خیلی اوقات ما از رویارویی با واقعیت و پذیرفتن آن اجتناب میکنیم و سعی در تغییر دادن پدیدههای بیرونی داریم و به نوعی خودمان را گول میزنیم و کلاه سر خودمان میگذاریم؛ یعنی وقتی شهامت نداریم به طرف مقابلمان بگوییم ما در ارتباط با او هیچ دستاوردی نداریم و آسیب میبینیم، خود را پشت احساسات دیگری پنهان میکنیم.
توجه داشته باشیم مغز ما از احساس حماقت کردن گریزان است؛ بنابراین وقتی به هر دلیل حس میکند در جایگاهی قرار گرفته که منفعت زیادی برایش ندارد، خودش را توجیه میکند و با دلیلتراشی خود را پشت نقاب صبوری، فداکاری و دلسوزی و بسیاری دیگر از صفات ارزشی انسانی پنهان خواهد کرد، مثلا به خودش نمیگوید من جرات اعتراض کردن ندارم و در ارتباطی که هیچ نفعی برایم ندارد باقی ماندهام، بلکه میگوید من صبرم زیاد است و در رابطه ماندهام. از تنش خوشم نمیآید و چیزی نمیگویم. در واقع من فداکارم بنابراین مشکلات طرف مقابل را میپذیرم و چیزی نمیگویم.
فراموش نکنیم هیچ رفتاری از ما صادر نمیشود، مگر اینکه اول منفعت خودمان برآورده شود. دلسوزی و فداکاری هم رفتارهای هدفمندی هستند. در واقع هدف از انجام همه این رفتارها هم برآورده شدن نیازهای خود ماست.
افکار ما چه نقشی در انتخاب رفتارهای ما دارد؟
افکار ما نقش مهمی در نوع انتخابهای ما و رفتارهایمان دارد و گاهی یکی از دشمنان ما میشود؛ به این صورت که مدام به ما میگوید بیعرضه و ناتوان هستیم و ما هم برای توجیه اینگونه رفتارهای خود میگوییم پس باید از خودمان بگذریم، به بهای اینکه دیگری به هدف خودش برسد و این یعنی ما اصلا عزتنفس بالایی نداریم.
به این ترتیب که ما حال خوب و بد خود را گره زدهایم به حال خوب و بد دیگران و تایید و تحسین دیگران. در واقع اگر آنها ما را تایید نکنند، ما دیگر آدم خوبی نیستیم. این تفکرات کمکم تبدیل به باورهای ما میشوند؛ باورهای اشتباهی که مثل تله ما را گیر میاندازند و به خاطر آن باورها خود را توجیه میکنیم. گاهی هم به دلایل وابستگیهای بیمارگونهای که به همدیگر پیدا میکنیم نمیتوانیم دست از طرف مقابل برداریم، چون در واقع در رابطه با او گیر افتادهایم. توجه داشته باشیم رابطهای که بیش از ۳ بار قطع شود نوعی بیماری در آن وجود دارد. یکی از طرفین، هر دو طرف یا رابطه بیمار است و حتما باید فکری برایش کرد، مثلا در نظر بگیریم وقتی ما جایی دعوت نشویم، ولی به آن مکان برویم و بخواهیم آنجا بمانیم چه حالی خواهیم داشت؟ آیا فکر نمیکنیم عزت نفس خود را از بین بردهایم، با این توجیه که طرف مقابل را دوست داریم؟ اگر او ما را دوست نداشته باشد که ماندن ما نمیتواند عقیدهاش را عوض کند.
چرا کسی را که نمیخواهیم، میپذیریم؟
یکی از مشکلاتی که در این زمینه باید به آن توجه داشته باشیم این است که افراد تعریف درستی از عشق و دوست داشتن ندارند. کسی که عاشق میشود، بهترینها را برای طرف مقابلش میخواهد، برایش وقت میگذارد و احترام قائل است و فعالیتهای مشترک برای خودش و طرف مقابل تعریف میکند.
ما اغلب تصویر آرمانی از طرف مقابل خود در ذهنمان میسازیم و برای او ویژگیهای مطلوبی در نظر میگیریم. بعد از رسیدن به چنین نتیجهای ذهنمان آن را آنقدر پردازش میکند تا هر کسی را مطابق با همان آرمانهای خود میدانیم، فکر میکنیم همان فردی است که در انتظارش بودهایم؛ غافل از آنکه او فقط چند تا از ویژگیهای مطلوب ما را دارد و ما از بقیه آنها خبر نداریم؛ بنابراین عاشق او میشویم، ولی به تدریج که جلو میرویم، متوجه میشویم مطلوبیت لازم را برای طرف مقابل نداریم.
در چنین رابطهای موازنهای وجود ندارد. دوست داشتن ویژگیهای فرد آرمانی که از قبل آن را در ذهن ساختهایم و رسیدن به فردی که بعضی از آنها را دارد، نام عشق به خود میگیرد.
ضمن اینکه تغییرات هورمونی بهخصوص تغییرات هورمون اکسیتوسین هم باعث احساس عشق در وجود افراد میشود. از نظر ویلیام گلسر، بنیانگذار تئوری انتخاب، نیاز به عشق ورزیدن در وجود همه افراد نهادینه شده و یکی از نیازهای مهم ماست. البته ما اغلب آن را در وجود کسی جستجو میکنیم که نیازهای دیگر ما را هم تامین کند؛ از جمله نیاز به قدرت، امنیت، بقا، آزادی و…
بنابراین ماندن در رابطهای که در آن برای طرف مقابل دلسوزی یا احساس گناه میکنیم، بعضی دیگر از نیازهای بسیار مهم دیگرمان مثل نیاز به قدرت و جلب توجه را تامین میکند، هر چند خود از آن آگاه نباشیم، ولی این کار در طولانیمدت ما را آزار میدهد، خسته میکند و عزتنفس و اعتمادبهنفسمان را از بین میبرد که برای شناخت علت واقعی آن حتما باید به متخصص مراجعه کرد.
امنیت و قدرت هر دو باهم
برخورداری از قدرت و امنیت در هر رابطهای بسیار مهم است. وقتی در جایگاهی باشیم که علاوه بر قدرت بتوانیم امنیت کافی هم داشته باشیم، نهتنها خودمان احساس بهتری خواهیم داشت، بلکه میتوانیم ارتباط موفقتری هم داشته باشیم، اما چگونه میتوان امنیت و قدرت لازم را برای خود، رابطه و طرف مقابل فراهم آورد؟
دو واژه قدرت و امنیت به فراوانی در ارتباطات روزمره به کار میروند، چون همه افراد به آن نیازمندند. این دو واژه در مقابل واژه «خطر» معنا پیدا میکند و در واقع خطر هر مورد عینی یا ذهنی است که حیات روانی یا فیزیکی انسان را تهدید میکند.
امنیت به این معناست که خطری وجود ندارد و قدرت نیز به این معناست که ما میتوانیم در صورت بروز خطر بر آن مسلط باشیم. البته این مفاهیم هیچ وقت به شکل مطلق مصداق پیدا نمیکنند، ولی به هر حال انسان از بدو تولد در جستجوی کسب و تجربه امنیت و قدرت است؛ بنابراین طبیعی است که در دوران بزرگسالی هم در ارتباطات میانفردی به دنبال آن باشد و برای به دست آوردنش تلاش کند.
راههای مختلف رسیدن به امنیت
برای آگاهی از چگونگی رسیدن به امنیت ابتدا میتوان به راههای کسب قدرت و امنیت به شیوههای ناسالم اشاره کرد. راههای گرفتن امنیت میتواند به دو روش باشد؛ نخستین راهی که میتوان به آن توجه کرد، همان مدلی است که ما در دوران کودکی به دنبال آن بودیم. به این ترتیب که همان شیوهای را که در کودکی به ما امنیت میبخشید دوباره در بزرگسالی هم جستجو کنیم؛ یعنی دریافت یکطرفه محبت، خدمات و انرژی از فرد دیگر.
توجه داشته باشیم بعضی افراد در بزرگسالی هم همچنان در وضعیت وابستگی قرار دارند، نمیتوانند مستقل باشند و میخواهند همه چیز را فقط از دیگران دریافت کنند. اگرچه این روش به طور موقت میتواند باعث امنیت شخص شود، حکم بازنوازی تجربه امنیت را برای او دارد، اما مدل بسیار شکنندهای است و فرد برای ترمیم این حس شکننده و این نیازمندی مجبور است همیشه امنیت را از دیگران دریافت کند و دنبال آن در جایی به غیر از وجود خود باشد.
امنیتی که به این صورت به دست میآید، ناپایدار است، زیرا به محض اینکه شخص آن را دریافت میکند، آرام میشود، اما وقتی هم که نتواند به آن برسد بیقرار خواهد بود و حتی نیاز بیشتری به دریافت آن احساس میکند.
متاسفانه این نوع وابستگیها در روابط بینفردی و روابط زناشویی بسیار زیاد است که هم باعث فشار به دیگری میشود، هم خود فرد فشار و شکنندگی زیادی را تجربه میکند و هم طرف مقابل.
قهرمانسازی
روش دیگر گرفتن امنیت آویزان شدن به فرد دیگر است. در این روش فرد ناامن سعی میکند فرد دیگری را به شدت ایدهآل بداند، او را بسیار بزرگتر از آنچه هست، بکند و او را صاحب تمام تواناییها بداند و به این ترتیب از داشتن فردی قوی کنار خود احساس امنیت داشته باشد. به این ترتیب فرد احساس ضعف و ناتوانی خود را کنار شخص دیگری پنهان میکند که این همان سیستم قهرمانپروری است.
این کار؛ یعنی قهرمانپروری در دنیای بعضی افراد جریان دارد. البته به غیر از دوران نوجوانی که این گونه کسب امنیت کردن طبیعی و بهنجار است، در سالهای بعدی رشد این نوع رفتارها شیوههای کسب امنیت نابهنجار تلقی میشوند، چون هر چقدر فرد خود را در مقابل «من» دیگری ناتوان و ضعیف بداند، بیشتر احساس ضعف میکند بنابراین بیشتر نیاز دارد تا قهرمانی وجود داشته باشد تا به واسطه قدرت او احساس توانایی بیشتری کند؛ یعنی در این مدل هم فرد هر چقدر بیشتر خودش را نیازمند به یک فرد ایدهآل میبیند، بیشتر به او عادت میکند و این کار را ادامه میدهد.
در واقع این افراد در تمام سالهای رشد خود را به افراد دیگری وابسته میکنند یا پیرو یک قهرمان میدانند، غافل از اینکه امنیتی که به این صورت دریافت میکنند، امنیت واقعی و درونی نیست.
قدرت و امنیت کاذب
توجه داشته باشید روشهای تولید قدرتهای کاذب و نابهنجار هم وجود دارد. یکی از این روشها کسب قدرت از طریق زورگویی است؛ یعنی کنترل کردن دیگران با رفتارهای آزاردهنده.
کسی که برای کسب قدرت به چنین روشی مجهز میشود، خودش فردی بسیار ناامن است و در واقع ناامنی زیاد و وحشت از اینکه ممکن است خطری او را تهدید کند و احساس اینکه شاید نتواند در مقابل مشکلات فرضی از پس مراقبت از خودش بربیاید، او را وادار میکند دنیای بیرون را با آزارگری کنترل کند و به این صورت احساس قدرت کاذب کند؛ احساسی که در واقع احساس واقعی ارزشمندی و تسلط بر خود و دنیای بیرون نیست.
بسیاری اوقات میبینیم این افراد با فرض ایجاد تفکر «من خوبم و دیگری بد است» سعی میکنند دنیای بیرون را کنترل کنند، اما این روش بیشتر باعث آزار خودشان میشود. راه دیگری که برای تولید قدرت وجود دارد این است که فرد در جایگاه ایدهآلی برای دیگران قرار بگیرد؛ یعنی افراد خودشیفته و کسانی که فرض میکنند ایدهآلترین هستند، قدرت فرضی را برای دیگران و البته برای خودشان ایجاد کنند.
این خصوصیت هم میتواند در طرف مقابل احساس ضعف و ناتوانی به وجود بیاورد و ناامنی ایجاد کند، اما میتواند در خود فرد باعث احساس قدرت شود و به محض اینکه دیگری را از ایدهآل بودن و برتر دانستن بیرون بیاورد، باز هم احساس ضعف و ناتوانی میکند؛ بنابراین تمام این راهها اگر چه به طور موقت میتواند باعث احساس قدرت و امنیت در افراد شود، اما احساسی که به این صورت به وجود میآید بسیار شکننده، ناپایدار و وابسته به موقعیت است.
اینگونه افراد نمیتوانند در روابط بینفردی به امنیت واقعی برسند و به جایگاه روابط بالغ-بالغ دست یابند.
امنیت پایدار
تلاش برای ایجاد امنیت در دیگری به واسطه دادن محبت، خدمات و انتقال حس ارزشمندی در رابطههای انسانی تنها راه کسب قدرت و درنتیجه تولید امنیت پایدار در خود است؛ یعنی راه سالم کسب امنیت و قدرت این است که ما بتوانیم به دیگری امنیت بدهیم و در دادن این امنیت به دیگری خودمان هم احساس امنیت کنیم.
در واقع کمک به رشد دیگری در روابط مساوی و احترام به عزت نفس طرف مقابل و هر چه متعلق به اوست، مثل افکار، احساسات و عقاید میتوانند باعث به وجود آمدن پیام «تو خوبی» در دیگران شوند بنابراین اعتماد بینفردی شکل میگیرد و به این ترتیب با ایجاد اعتماد است که امنیت و درنتیجه قدرت و امنیت به وجود میآید.