محمدرضا تاجیک: اصلاحطلبان سرشناس باید در پیشگاه تاریخ محاکمه شوند

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۵۷ و استقرار نظام جدید سیاسی، کشور ایران درگیر مناقشات و بحرانهایی شد که اکثر آنها ساخته و پرداخته قدرتطلبان انحصارگرایی بود که به دنبال سهمخواهی از انقلاب بودند؛ گروههایی که در مقابل مردم دست به اسلحه بردند و بسیاری از مسئولان را ترور کردند تا به زعم خود بتوانند حکومت نوپای ایران را در بدو امر ساقط کنند. چنین بحرانهایی وقتی با هشت سال جنگ همراه شد، بهطور کامل مجال اندیشیدن به حقوق عمومی را از صاحبنظران و حتی عامه مردم گرفت یا دستِکم سخن آنان در شرایط استثنائی جنگ که اولویت حفظ تمامیت ارضی بود، چندان شنیده نمیشد. هنگامی که جنگ پایان یافت اولویت دولت هاشمیرفسنجانی بازسازی و نوسازی خرابههای جنگ قرار گرفت و باز هم اندیشه سیاسی به محاق رفت. در همه این سالها افزون بر آنکه خواستههای سیاسی و اجتماعی مردم بهدرستی پاسخ داده نشده بود، با تغییر نسبی نسل نیز خواستههای جدیدی پدید آمده بود که در مسیر تاریخی ضرورت یک اصلاح درونساختاری را فراهم میکرد.
به گزارش شرق، در سال ۷۶ و با رویکارآمدن دولت محمد خاتمی این خواسته بالقوه، بالفعل شد و مردم توانستند نیروهای سیاسی چپ قدیم را که در آن زمان دچار تغییر شده و به مفاهیمی مانند توسعه سیاسی و توسعه فرهنگی اعتقاد پیدا کرده بودند، قانع کنند که برای دوام انقلاب و نیز اعتنا به خواست مردم باید اصلاحاتی صورت بگیرد و به نظر محمدرضا تاجیک، در آن مقطع یک تقاطع تاریخی رخ داد تا اصلاحات پا بگیرد اما با گذشت سالها از تقاطع اصلاحات، آرامآرام جریان یا به تسامح جنبش اجتماعی اصلاحات از بدنه مردم جدا شد و افراد سرشناس آن، خود را محدود به ساختار قدرت سیاسی کردند. در واقع ایشان حیات اصلاحطلبی در ایران را منوط به کسب قدرت سیاسی دانستند و طبیعی بود که با چنین دیدگاهی تن به قواعد مرسوم کسب قدرت داده و جریان اصلاحات برای اصلاحطلبان به دروازه ورود به عرصه قدرت تبدیل شد. شاید علت چنین رویکردی نبود مانیفستی روشن در جریان اصلاحات باشد؛ به نحوی که از سال ۷۶ تاکنون هیچ مشی دقیق و روشنی از سوی احزاب و افراد دیرآشنای اصلاحطلب عرضه نشده است تا در وهله نخست خود بدانند که مسیر آینده را چگونه باید رقم بزنند و در وهله دوم مردم نیز انتظارات خود را در یک چارچوب نظری ارائه کنند. تئوریزهنشدن جریان اصلاحات باعث شد اکنون هویت اصلاحطلبی در نفی جناح رقیب یعنی اصولگرایی تعریف شود و شاید اگر زمانی جریان اصولگرایی در کشور وجود نداشته باشد، اصلاحطلبی نیز کارکردی نخواهد داشت. محمدرضا تاجیک باور دارد علاوه بر همه اینها، مقابله افراد برجسته اصلاحطلب با چرخش نخبگان نیز باعث تضعیف این جریان اجتماعی شد و ضرورت دارد که از این پس اصلاحطلبان، جوانان را که حاملان اصلی اصلاحطلبی در ایران محسوب میشوند، پشت درهای سیاستبازی نگاه ندارند و به آنها میدان دهند. برای بررسی بیشتر بحرانهای اصلاحطلبی در ایران ساعتی را با این استاد دانشگاه به گفتوگو نشستیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
هر ساختار سیاسی برای بقا و دوام خود نیاز به اصلاحگری در سطح کلان دارد؛ به عنوان بحث نخست بفرمایید چه عواملی دستبهدست هم میدهند تا اصلاحات در بطن و متن جامعه و نهاد قدرت ایجاد شود؟
پرسش شما را با یک رویکرد متفاوت پاسخ میدهم و میخواهم برای نخستینبار بر دوانگاری انقلاب و اصلاح خط بطلانی بکشم و آن را نادیده بگیرم. از این منظر اصلاحطلبی همان انقلاب است؛ به تعبیر دیگر، اصلاحطلبی جوهره هر انقلاب محسوب میشود؛ جوهره هر انقلاب اصلاح امور و تغییر شرایط است و با این خوانش در بطن و متن هر انقلاب، میل به اصلاحگری وجود دارد اما به ضرورت زمانی، گاهی ظهور اصلاحات رادیکال و خشونتآمیز میشود و گاهی آرام از پیچ تاریخی عبور میکند؛ بنابراین رخدادی به نام اصلاحطلبی پایانی ندارد و در تمام تاریخ جاری است و هیچوقت نیست که وجود نداشته باشد و تا زمانی که تاریخ، جامعه و انسان وجود دارند، اصلاحطلبی نیز خودنمایی میکند و به صراحت میگویم که بیهمگان به سر شود اما بدون اصلاحات به سر نمیشود. اصلاحات امری نیست که خود را از بیرون بر جامعه و انسان تحمیل کند؛ اصلاحات طبیعت جامعه و انسان است و وقتی به فراموشی سپرده شود، انسان از خود و جامعه دور میشود و راکد میماند؛ این همان چیزی است که مولانا نیز بر آن تأکید کرده که خدا جهان را یکبار برای همیشه نیافریده است و هر لحظه جهان هستی نو میشود و مدام در حال «شدن» است. اصلاحات جز خلق ممکنها چیزی نیست و به تعبیر رزا لوکزامبورگ، اصلاحطلبی انقلابی مستمر است و به تعبیر فوکو، انقلاب ابزاری برای واردکردن لحظهبهلحظه سوبژکتیویته به تاریخ برای ایجاد نوعی تحول و امر بدیع است و در دیالکتیک بین سوبژکتیویته و ممکن جدید، سوژه خلق میشود؛ پس اصلاحطلبی را هیچ توقفی نیست و به خوانش دروزی، اصلاحطلبی امری «هنوز نه» است یعنی امری که همواره به روی آینده گشوده است و هیچ وقت تمام نمیشود و کارکرد مستمر دارد.
شما اصلاحات را یک انقلاب مستمر میدانید درحالیکه در واقعیت عینی، انقلاب و اصلاحگری دو پدیده اجتماعی متفاوتاند. نسبت این دو واژه با یکدیگر را چطور ارزیابی میکنید؟
انقلاب هیچگاه یک گسست رادیکال نیست و این برداشت نادرستی از مفهوم انقلاب است. هیچ انقلابی نمیتواند در یک گسست تاریخی بروز کند و از آن چیزی که نافیاش است، گسست کامل داشته باشد و نمیتواند در فردای انقلاب باعث تغییر کامل زیستجهان افراد شود و فرهنگ، تمدن، تاریخ و مناسبات انسانها را بهطورکامل متفاوت کند. در متن تمام انقلابها نوعی اصلاحات نهفته است که گاه تند و گاه آرام پیش میرود. دیگر آنکه اصلاحات در ماهیت خود یک «شدن» است و توقف ندارد. به قول سعید حجاریان، باید بین ایده و عاملیت اصلاحطلبی تفاوت قائل شد. گاهی عامل به بنبست میرسد، اما ایده اصلاحطلبی به راه خود ادامه میدهد. اصلاحات هر زمانی به شکلی نوین درمیآید و نمیتوان برای آن مرگی قائل بود، اما این امکان وجود دارد که عامل یا عاملان اصلاحات ناکام شوند؛ چنانچه امروز نیز در جامعه ایران اصلاحات به بنبست نرسیده است اما اصلاحطلبان به بنبست رسیدهاند.
میخواهم تحلیلهای نظری شما را به شرایط پس از انقلاب اسلامی سال۵۷ در ایران ارتباط بدهم؛ پس از انقلاب و سپس جنگ هشتساله با عراق به نظر میرسید که باتوجه به تغییر نسبی نسل و ایجاد خواستههای جدید اجتماعی نیاز به بازنگری در رویکردهای سیاسی وجود داشت و چنین اقتضایی در میانه دهه ۷۰ باعث شد اصلاحگری به عنوان نیازی انکارناپذیر مطرح شود. از سال۵۷ تا رویکارآمدن دولت اصلاحات چه ضرورتها و زمینههایی وجود داشت که ساختار سیاسی را ناگزیر از اصلاح میکرد؟
بگذارید کانتی و فوکویی وارد بحث انقلاب اسلامی شوم. از نظر کانت مهم نیست که سرانجام یک انقلاب چه میشود، مهم نیست که ریشههای انقلاب در چه باشد یا حتی اهمیتی ندارد که در فردای انقلاب، انقلابیها دچار تردید بشوند یا آنکه انقلاب بر خودش خیانت یا شورش کند؛ از نظر کانت مهم این است که انقلاب برای ناظرانش یک ایده را نشر بدهد و بگوید که میتوان جلو رفت و تغییر داد. به تعبیر آلن بدیو، انقلاب رخدادن حقیقت است زیرا حقیقت با انقلاب نمایان میشود؛ حقیقتی که در عدالت، حقوق انسانها و زندگی دموکراتیک نهفته است که با رخدادن انقلاب نمایان میشود. انقلاب اسلامی ایران نیز برای نمایانکردن حقیقتها رخ داد. پس از هشتسال جنگ و تغییر در اپیستمه یا شناخت مردم نسبت به زندگی، گفتمان انقلابی جای خود را به اصلاحطلبی داد و نظام صدقی، ارزشی و هنجاری تا حدی تغییر کرد و ضرورت داشت که انقلاب با شکلی جدید بر مردم عرضه شود.
برخی باور دارند که رأی به خاتمی نتیجه نفی دولت هاشمی بود و در نتیجه رأی عمومی در انتخابات سال۷۶ نوعی رأی سلبی محسوب میشود. اگر این گزاره را بپذیریم، میتوان گفت جریان اصلاحات بعد از دوم خرداد ایجاد شد و خاتمی و همفکرانش مترصد ایجاد اصلاح اجتماعی نبودند و این مردم بودند که آنها را به سمت اصلاحات سوق دادند. از نظر شما دولت خاتمی جریان اصلاحات را به وجود آورد یا خواستههای مردم، او و نزدیکانش را به سمت اصلاحطلبشدن هدایت کرد؟
پرسش بسیار مهمی را مطرح کردید. جریان اصلاحات طبیعتی مغایر با ماندن و خشکیدن دارد و به هر بنبستی که میرسد راه خود را مییابد و به اشکال گوناگون رشد میکند، اما در این مسیر گاهی تقاطعهایی ایجاد میشود؛ دولت اصلاحات آن تقاطع است؛ به بیان دیگر، جریانهای مختلف در حوزههای گوناگونی اعم از سیاسی، اقتصادی و زیباییشناسی در ظرف تاریخ در جایی به یکدیگر میرسند و با ارادهای تاریخی یا به تعبیر نیچه، با ارادهای معطوف به قدرت تصمیم میگیرند. در ایران پس از انقلاب اسلامی، آن تصمیم در دولت اصلاحات متجلی شد. این مقطع رویکردی دوگانه داشت که از یکسو میتوانست جایگاه اصلاحات را تثبیت و از سوی دیگر این جریان را درگیر چالشهای عمیق و جداییناپذیر قدرت سیاسی کند که متأسفانه اصلاحطلبان حالت دوم را برگزیدند و وارد عرصه بیقاعده و بیاخلاق سیاست شدند و از آفات قدرت سیاسی در امان نماندند. از آن پس اصلاحات بهطور فزایندهای جایگاه خود را در قدرت تعریف کرد؛ بهنحوی که باور عمومی اصلاحطلبان بر این شد که اگر از عرصه قدرت دور بمانیم، مرگ اصلاحات فرا میرسد، درنتیجه همه هستی این جریان در بازی قدرت خلاصه شد که تا امروز نیز هزینههای چنین رویکردی داده میشود.
پس اگر قائل به این موضوع باشیم که مردم و اقتضای تاریخی، خاتمی را به سمت اصلاحطلبشدن سوق دادند، این نتیجه حاصل میشود که اصلاحطلبان با مانیفستی روشن وارد کارزار سیاست نشدند و شاید همین عامل باعث شد تا استمرارطلبی قدرت در میان فعالان این جریان رشد کند. این موضوع را قبول دارید؟
رویکرد قابل پذیرش و قابل تأملی است. بیتردید نمیتوان گفت جریان اصلاحات که ماهیت مدنی و اجتماعیاش مقدم بر ماهیت سیاسیاش بود، توسط عدهای سیاستباز شکل گرفت بلکه آن جریان در مسیر تاریخ بالنده شد، اما عدهای آمدند و کلیت اصلاحات را به نفع خود مصادره کردند، بیآنکه برای حفظ این میراث گرانبها تلاش بکنند؛ آنها هیچگاه نخواستند که جریان اصلاحات را بر پایههای یک گفتمان هژمونیک استوار کنند و درون آن مفصلبندی انجام دهند. با تئوریزهنشدن اصلاحات، فضایی گیجوگنگ پدید آمد و همهچیز در بازی سیاست خلاصه شد و اصلاحطلبان از گفتمانسازی بازماندند و اصلاحات در پستوهای تاریک و چاه ویل سیاست گرفتار شد. تمام این عوامل زمینههای دفن جریان اصلاحات را فراهم کرد و آنچه از آن باقی ماند روحیه قدرتطلب عدهای بود که خود را فعالان عرصه اصلاحطلبی معرفی میکردند.
علاوه بر موضوعاتی که شما به آن اشاره کردید، به نظر میرسد اساسا اصلاحات به معنای رایج کنونی نهتنها با یک تئوری مشخص پیش نمیرود بلکه ماهیت خود را در سلب رقیب یعنی اصولگرایان معرفی میکند؛ بهنحویکه اگر هریک از این دو طیف سیاسی وجود نداشته باشند، آن دیگری نیز از حیث هویتی نابود میشود و این به همان نبود اندیشه سیاسی در جناح اصلاحطلبی بازمیگردد؛ از این موضوع گذر کنیم و قدری به بحث عدم بازتولید نیروی انسانی در جریان اصلاحات بپردازیم. نیروهای جریان اصلاحات از اواسط دهه ۷۰ تا امروز تقریبا ثابت ماندهاند و در هر انتخابات همانها تکرار میشوند؛ این در حالی است که انتظار میرفت در این سالها نیروهایی کارآزموده و جوان به عموم مردم شناسانده شوند. علت فقر نیروی انسانی در جریان اصلاحات چیست؟
بسیاری از کسانی که خود را عاملان اصلاحطلبی معرفی میکنند آنچه را که میگویند زندگی نمیکنند.
حجاریان در چهارگانه اصلاحطلبی خود از رویکرد سقراطی سخن میگوید اما به یک نکته مهم توجه نمیکند؛ سقراط آنچه را میگفت زندگی میکرد. بهدلیل غفلت از این نکته مهم تجویزی که ارائه میشود مبتنی بر رویکرد افلاطونی و ارسطویی است. سقراط برای اعتقادش جام زهر نوشید؛ او روشنفکری نبود که در حوزه گفتار روشنفکرانه باقی بماند، سخنان زیبا بر زبان بیاورد اما در عمل مستبد باشد و اجاره ندهد که دیگران در کنارش رشد کنند. اصلاحطلبان، جریان اصلاحات را برج بابلی دیدند که میتوانند با آن از فرش به عرش برسند؛ اصلاحطلبان، اصلاحات را ابزاری برای ورود به قدرت دانستند که میتوانند با استفاده از آن سر سفره قدرت بنشینند. آنها از نخبهگرایی و چرخش نخبگان سخن گفتند اما در مقام عمل جوانان را پشت خود نگاه داشتند. در واقع چرخه نخبگان با تعبیر آنها پیش رفت و نخبهای جز خودشان شناسایی نشد. آنها اجازه ندادند که نسل باطراوت که حاملان اصلی جریان اصلاحات بودند و برای اعتلای آن هزینه داده بودند، در عرصه سیاست حضور یابند. روزی به آقای خاتمی گفتم که بعد از هر انتخابات نوعی تقسیم وظیفه رخ میدهد، عدهای به پاستور میروند و عدهای راهی اوین میشوند! آنهایی که به پاستور میروند، چهرههای دیرآشنایی هستند که تصور میکنند جز با دم مسیحایی آنها اصلاحطلبی زنده نمیماند و جز با نشستن آنها بر تخت قدرت اصلاحات ادامه نمییابد. اکنون احزاب اصلاحطلب برای تقویت نسل جوان چه اقدامی انجام میدهند؟ آیا در ایران مدرسه حزبی معنا دارد؟ آیا حزبی وجود دارد که جوانان را بهدرستی تربیت کند و زمینههای عادلانه حضور در عرصه سیاسی را فراهم آورد؟ تأسفبار است که احزاب جوانانی را دور خود جمع میکنند اما در هر انتخابات همان چندنفر دیرآشنا را به جامعه ارائه میدهند؛ افرادی که سالها در عرصه قدرت سیاسی بودهاند و امتحانشان را پس دادهاند. چنین رویکردی توسط استمرارطلبان بهظاهر اصلاحطلب چهره اصلاحات را کریه و سیاه کرده است و جوانان با دیدن چنین فضایی ملول شدهاند و بهدنبال فضایی دیگر میگردند و تمام اینها به خیانت عدهای قدرتطلب به جریان اصلاحات بازمیگردد.
براساس این تحلیل آیا شما گزاره آقای حجاریان مبنی بر اینکه اصلاحطلبان در هر انتخابات نباید جنس بنجل به مردم عرضه کنند را قبول دارید؟ به بیان دیگر در شرایطی که نیروی دلسوز و کارآمد در جریان اصلاحات وجود ندارد، چه باید کرد؟
باید مقطع کنونی بهعنوان یک نقطه صفر فرض و دوباره از یک جایی شروع شود تا کاستیها، تقصیرها و ناکامیهای گذشته جبران شود. جریان اصلاحطلبی نیازمند تأمل جدی است و ضرورت دارد که در ساختارها و رویکردها بازنگری اساسی صورت بگیرد تا آیندهای متفاوت رقم زده شود. باید بررسی شود که چه کارهایی انجام شده و چه کارهایی انجام نشده است و باید تمام بحرانهای امروز اصلاحطلبی واکاوی شود و تازمانیکه با چنین رویکردی عمل نشود، نباید با تکیه بر پخمگانِ نخبهنما وارد میدان انتخابات شد؛ نمیتوان با اتکا به افرادی که آبروی اصلاحات را بردهاند و فضای سیاسی را سیاه کردهاند، رأی مردم را اخذ کرد.اگر قرار است که اصلاحات در انتخابات آبرویی داشته باشد، لازم است که از نیروهای جوان و نخبه استفاده شود تا در این صورت بتوان امید داشت که گفتمان اصلاحطلبی و نه گفتمان مبتنی بر استمرار قدرت ادامه یابد. اکنون شرایطی مهیا شده که افرادی وارد میدان انتخابات میشوند که اصلاحات را در پستوهای سیاست دفن کردهاند. نباید با چنین نیروهایی وارد بازار شد زیرا شکوه اصلاحات در ذهن مردم مخدوش میشود. ادامه راه اصلاحات تنها با تغییر گفتمان میسر نمیشود و ضرورت دارد که گفتمان اصلاحات با عاملان و حاملان جدید بر مردم عرضه شود؛ در غیر این صورت تغییر گفتمان تنها یک راه برونرفت تاکتیکی برای نیل به قدرت خواهد بود که مردم آن را نخواهند پذیرفت و آبروی اصلاحات بیش از پیش در پیشگاه مردم خواهد رفت.
یکی از موارد مورد مناقشه در جریان اصلاحطلبی پذیرش یا عدم پذیرش آیتاللههاشمیرفسنجانی به عنوان یک نیروی اصلاحطلب بوده است؛ موضوعی که علاوه بر دهههای ۷۰ و ۸۰ امروز نیز محل بحث قرار گرفته است؛ به نحوی که پس از رویکارآمدن دولت اصلاحات، نیروهای این جریان علیه هاشمی متحد شدند و در اواخر دهه ۸۰ او را یک نیروی مهم و تأثیرگذار دانستند و در روزگار فعلی در عین حال که هنوز بخش مهمی از اصلاحطلبان خود را ضمیمه هاشمی کردهاند اما افرادی مانند آیتاللهموسویخوئینی از مواضع پیشین هاشمی خرده میگیرند. نسبت هاشمی با اصلاحطلبان را چطور ارزیابی میکنید؟
پرسش شما را در دو سطح پاسخ میدهم؛ نخست آنکه نبش قبر تاریخی در این حوزه بهخصوص را نمیپسندم. باور دارم که جامعه امروز ایران مسائل بسیار مهمتری دارد و نخبگان سیاسی باید متوجه آنها باشند؛ مسائلی که روح و جسم مردم ایران را آزرده کرده است. چه ضرورتی دارد به موضوعی بپردازیم که میتواند منشأ اختلافهای گستردهای در جناح اصلاحطلبی شود؟ چنین رویکردی چه فایدهای دارد؟ دوم آنکه کمترکسی به تغییر آهسته دیدگاههای یک جریان خاص تحت عنوان کارگزاران و شخص آقای هاشمیرفسنجانی توجه میکند. آقای هاشمی از فردای انقلاب با یک صورت و سیرت خاص نقشآفرینی کردند که شاید موردپسند بسیاری قرار نگرفته باشد اما باید در نظر داشته باشیم که او نیز مانند تمام افراد در طول تاریخ صیقل خورد و تیزیهایش گرفته شد. نیروهای اصلاحطلب کنونی نیز در تاریخ پس از انقلاب مواضع متفاوتی داشتند؛ به نحوی که روزگاری نزدیک به تفکرات چپ بودند و در روزگار دیگری نزدیک به تفکر راست. در چنین فضایی آقای هاشمی گاهی به اصلاحات دور و گاهی نزدیک میشد. در سال ۷۶ نیروهای جریان اصلاحات او را یک اصولگرا میدانستند اما در دهه ۸۰ مواضعش را نزدیک به خود فرض کردند؛ هرچند هیچگاه شخصیت آقای هاشمی به طور کامل اصلاحطلب نبود؛ بنابراین موضوع عجیبی نیست که منِ اصلاحطلبی اصلاحطلبان دهه ۷۰ با منِ اصولگرای هاشمی آن دهه در تعارض و در دهه ۸۰ در توافق باشد. اصلاحطلبان نیز دچار تغییر و تحول شدند؛ به یاد داریم که همین نیروهای به ظاهر دگراندیش امروزی در دهه ۶۰ چپهای تندرویی بودند که در طول تاریخ انقلاب تفکراتشان تغییر کرد. به هر روی اکنون مشی باقیمانده از آقای هاشمی و حزب کارگزاران به اصلاحطلبان نزدیک است و زبان واحدی دارند هرچند نمیتوان انکار کرد که اختلافات زبانی جزئی نیز میان آنها وجود دارد و همچنین میان اصلاحطلبان با جناح موسوم به اعتدال نیز اختلافات زیادی دیده میشود و نمیتوان با یک نگاه کلی همه آنها را در طیف شناسایی کرد.
اصلاحطلبان برای پیروزی حسن روحانی در انتخابات سال ۹۲ و حتی سال ۹۶ از تمام سرمایه اجتماعی خود استفاده کردند. اکنون که محمود واعظی، رئیسدفتر ریاستجمهوری به صراحت میگوید که رأی روحانی به واسطه حمایت اصلاحطلبان نبوده و از سوی دیگر اصلاحطلبان نیز مدام از دولت گلایه میکنند، میتوان نبود انطباق کاملی که شما به آن اشاره میکنید را بیشازپیش مشاهده کرد. دلیل چنین اختلافات عمیقی به برآوردهنشدن خواستههای سیاسی دو جناح بازمیگردد یا آنکه اصلاحطلبان در فقر نیروی انسانی یک اشتباه استراتژیک را مرتکب شدهاند؟
اصلاحطلبان در انتخابات سال ۹۲ باور داشتند که میتوان در پس و پیش آقای هاشمی قرار گرفت اما چنین توافقی بر روحانی وجود نداشت. روحانی مگر در لایههای بیرونی مشی اصلاحطلبی نداشت و حمایت از او به هیچوجه به معنای ادامه اصلاحات محسوب نمیشد اما همان جریانی که رویداد دوم خرداد۷۶ را به نفع خود مصادره و اصلاحات را در چاه سیاه سیاست مرسوم گرفتار کرد، تمام امکانات اصلاحات را به کار گرفت تا روحانی پیروز انتخابات باشد. اصلاحطلبان تصور میکنند که حیات و ممات جریان اصلاحات منوط به حضور در قدرت است و با چنین دیدگاهی حتی از فردی مانند روحانی که سنخیتی با جریان اصلاحات نداشت، حمایت کردند تا به زعم خود در قدرت باقی بمانند. اصلاحطلبان حتی با روحانی یک ائتلاف مرسوم نیز نکردند، زیرا اگر ائتلاف واقعی در کار بود پس از پیروزی باید به طور مشخص از دولت سهمی میداشتند؛ آنها چک سفیدامضا به روحانی دادند، اصلاحات را در طیف اعتدال خلاصه کردند و تمام سرمایه عظیم اجتماعی جریان ریشهدار اصلاحات را در یک سبد گذاشتند؛ غافل از آنکه اصلاحات بیش از آنکه حیات سیاسی داشته باشد، حیات اجتماعی و فرهنگی دارد. فردای انتخابات همان افرادی که سودای پیروزی روحانی را در سر داشتند، متوجه شدند که آنچه میخواهند، نمیبینند و آنچه میبینند، نمیخواهند و دریافتند که هزینه گزافی را پرداخت کردهاند. با چنین اوضاعی دچار روانپریشی و نوعی فقدان قدرت تصمیمگیری شدند، زیرا از یکسو نمیخواستند حیثیت اصلاحات لطمه ببیند و از سوی دیگر برایشان سخت بود که دست خود را از پشت روحانی بردارند، زیرا مردم نمیپذیرفتند که با آن حجم از حمایت، ناگهان رویکرد اصلاحطلبان تغییر کند. بههرحال تا میزانی که میشد از روحانی فاصله گرفتند. روحانی نیز به دلیل آنکه از ابتدا ذاتش با جریان اصلاحات همخوان نبود، بعد از مدتی به ذات و طبیعت خود برگشت و نزدیکان او گفتند که اصلاحطلبی انتقادی پذیرفته نیست و سخنان سخیفی را بر زبان جاری کردند که رأی روحانی به واسطه مقبولیت فردی او بوده است؛ چنین سخنانی اصلا تحلیل نیست و چنین سخنانی را بیش از یک واکنش سیاسی نمیدانم. تصور میکنم برای طیف اعتدال سخت نباشد که در دوره بعدی با گروهی دیگر به اتحاد یا حتی ائتلاف برسد. از حسن روحانی انتظاری نمیرفت که در کنار اصلاحطلبان باقی بماند، اما اصلاحطلبان سرشناس باید در پیشگاه تاریخ محاکمه شوند که چرا آبروی اصلاحات را بردند؟ و آرامآرام به مقطعی نزدیک میشویم که باید برباددهندگان سرمایه عظیم اصلاحات را در پیشگاه وجدان عمومی محاکمه کنیم.
پس باور دارید که در سال ۹۲ اصلاحطلبان برای ارضای استمرارطلبی خود با روحانی به توافق رسیدند؟
نه همه آنها، اما تعدادی اینطور عمل کردند. اصلاحطلبان باید با روحانی فاصله خود را حفظ میکردند، زیرا او از بیرون جریان اصلاحطلبی آمده بود و نباید تمام سرمایه اجتماعی خرج او میشد؛ کسانی که از او حمایت کردند باید خود را آماده شرایطی میکردند که از جریان اصلاحات عبور کند. من باور دارم که در همان سال ۹۲ نیز افرادی از جریان اصلاحات بودند که میتوانستند بهعنوان نامزد نهایی اصلاحات معرفی شوند و نیازی نبود که اصلاحطلبان در زمین روحانی بازی کنند. مشکل در این است که اصلاحطلبان زلف خود را به افرادی خارج از مجموعه خود گره زدند و افراد نخبه و کارآمد خود را به حاشیه راندند تا به زعم خود در قدرت سیاسی باقی بمانند.
اصلاحطلبان علاوهبر آنکه با روحانی زاویه دارند با خود نیز دچار مشکلند؛ بهنحویکه وقتی به احزاب اصلاحطلب نگاه میکنیم، درمییابیم که اتحاد چندانی میان آنها نیست و حتی گاهی مشاهده شده است که در یک حزب نیز وحدت کلامی وجود ندارد. منشأ اختلافات درونی اصلاحات را در چه میدانید؟
اصلاحطلبی یک طیف گسترده است؛ وقتی یک طیف با چنین ابعادی مانیفست روشنی ندارد و خصوصیات خود را تعریف نمیکند، طبیعی است که وحدتی میان اعضای آن جریان وجود نداشته باشد. قبول دارم که فضای کلی اصلاحات مبتنیبر تکثرگرایی است، اما مشکل زمانی پدید میآید که اصلاحطلبان به بهانه تکثرگرایی از یکدیگر عبور میکنند و نمیتوانند گوناگونیها را تحمل کنند. وحدت در عین کثرت هیچگاه در اصلاحات پدید نیامد و بهجای آن نوعی هرجومرج و قدرتطلبی پا گرفت؛ نمونه واضح آن شوراهای شهر و روستاست. اکنون عموم شوراها در اختیار اصلاحطلبان است، اما مشاهده میکنیم که هر یک از اعضا برای خود و دوستانش در ستیز است. ما با کثرتگرایی، تحزب و فرهنگ سیاسی زندگی نمیکنیم؛ ما قبیلهگرایی را با تحزب اشتباه گرفتهایم و نمیتوانیم صداهای مختلف را تحمل کنیم. باور دارم که چنین روحیهای هرچه باشد، اصلاحطلبی نیست.
مردم در سال ۹۲ باور داشتند که با رویکارآمدن اصلاحطلبان عرصه سیاسی و اجتماعی میتواند دستخوش تحولات مثبتی باشد، اما با گذشت سالهای اخیر نوعی ناامیدی اجتماعی بر مردم حاکم شده است. بهعنوان بحث پایانی بفرمایید که آیا هنوز مردم به صحبتهای شخصیتی مانند محمد خاتمی اعتنا میکنند و آیا به صلاح است که او باز هم «تَکرار» کند؟
آقای خاتمی هنوز شخصیتی مقبول میان مردم است. گرچه جریان اصلاحات ریزشهایی داشته، اما شخصیت آقای خاتمی فرای اصلاحطلبی مرسوم است، اما به خود ایشان هم گفتم که به صلاح نیست در انتخابات آینده «تکرار میکنم» را تکرار کنید، زیرا فضای سیاسی متفاوت شده است و مردم انتظار دارند که وعدهها از حالت شعار به عمل درآید. آقای خاتمی باید زمانی از مردم درخواست کند که با لبیک تمامعیار روبهرو شود و درحالحاضر چنین شرایطی مهیا نیست.