قدم زدن در «محله پیرمردهای موتلفه»
ساختمان سیاسی خیابان خردمند جنوبی؛ شاید آنقدرها برای همسایگانش جذابیت سیاسی نداشته باشد اما سیاست اصولگرایانه گاه و بیگاه تحت تاثیر تصمیماتی قرار میگیرد که از جلسات و گعده های درون آن بیرون می آید.
فائزه عباسی: نامش یکجورهایی با سیاست پیوند خورده است، محل رفت و آمدهای سیاسی است و پاتوق و عده های انتخاباتی. شمال و جنوبش هم تفاوتی باهم ندارند هرکدام یک مدلی از سیاسی بودن را تجربه می کنند. اینجا خیابان خردمند است. خیابانی سیاسی در پایتخت.
داستان ساختمان پلاک 44 اما متفاوت است، ساختمانی که پیران راست گرای سیاست سالهای سال است آنجا دورهم جمع می شوند و تاروپود سیاست را می بافتند و جدل های سیاسی می کنند. از حبیب الله عسگراولادی اصولگرایان تا همین میرسلیم کاندیدای مغلوب انتخابات 96 یا بادامچیان و نبی حبیبی و …
قصابی که می گوید موتلفه ای ها هم از گرانی می نالند
روی چهارپایه نشسته و از در شیشه ای بیرون را تماشا می کند، اهالی محل می گفتند همین قصاب مو جوگندمی و لاغراندام، قدیمی محله است. سخت نمی گیرد و سریع وارد گپ و گفت می شود، می گوید «نه با سیاست کار دارم نه آدم های سیاسی، البته آقای حبیبی و آقای بادامچیان گاهی به مغازه ما می آیند و خرید می کنند، افراد خوب و خوش برخوردی هستند.»
می پرسم، شده که گاهی گله ای از اوضاع مثلا اقتصادی یا سیاسی کشور داشته باشید و به آنها بگویید، می خندد و می گوید«من گله نمی کنم اما خود آنها گاهی از گرانی گوشت شکایت می کنند.» و ادامه می دهد «خاطرم هست یک بار آقای بادامچیان آمد و دو کیلو گوشت خرید گفت می خواهیم در حزب آب گوشت بپزیم. »
رفاقت با برادر وکیل بادامچیان
صحبت که گل انداخت از دوستی چندساله اش با بردار کوچکتر اسدالله بادامچیان گفت«یکسال به مناسبت عید قربان به خانه آقای بادامچیان رفته بودم و برایشان گوسفند سربریدم. برادر اقای بادامچیان وکیل است و چندان سیاسی نیست پسرش هم کار کامپیوتر می کند. سالهاست در این خیابان زندگی می کند و با برادرش که در حزب موتلفه هست خیلی فرق دارد.»
می پرسم رفت و آمدهای سیاسی چقدر برایتان جالب است؟ توجهتان را جلب می کند؟ و… اینگونه پاسخ می شنوم که«روزهایی که جلسه دارند معمولا این خیابان شلوغ می شود اما کلا با خودشان هستند و کاری به کسی ندارند.»
حس و حال همسایه پیرمردان موتلفه بودن
می گویم به موتلفه ای ها می گویند پیرمردهای سیاست، همسایه پیرمردهای سیاست بودن چه حسی دارد، پاسخی کوتاه و مبهم می د«من از هیچکدام راضی نیستم…»
اصرار که می کنم تا برایمان از موضوع صحبت هایش با مشتریان موتلفه ایش بگوید اینگونه برایمان روایت می کند که«با آنها اصلا بحث نمی کنم؛ زمانی موسسه شهید آوینی در همسایگی ما قرار داشت و حالا از اینجا رفته اند اما در همان مقطع با بچه های آنها گپ می زدیم اما هیچ وقت وارد بحث های سیاسی نشدیم چون نوع فکر و نگاه ما با هم فرق می کند. »
همسایه ای که به میرسلیم رای نداد
کمی به مشتریانش می رسد و دوباره سر صحبت باز می شود. از انتخابات می پرسم و اینکه به همسایه شان میرسلیم رای داده یا کسی دیگر. با خنده می گوید«من اصلا رای ندادم. من فقط در یک دوره در انتخابات شرکت کردم و به آقای خاتمی رای دادم. آقای میرسلیم را هم یکی دو بار دم ستاد دیدمش.»
اصرار که می کنم تا خاطره ای برایمان بگوید، با لبخندی معنادار جواب می دهد« من برخوردی نداشتم، اصلا با آنها گرم نمی گیرم چون عقاید متفاوتی از آنها دارم. »
حبیب اللهِ اصولگرایان محبوب محله خردمند هم بود
مغازه شلوغ بود، منتظر می مانم تا مشتری ها را رتق و فتق کند، لهجه آذری دارد و دست رد به پیشنهاد گفتگویم نمی زند، از خاطرات 20 ساله اش در خیابان خردمند جنوبی می گوید«خیلی برخوردی با شخصیت های سیاسی ندارم البته با برخی از کارمندان حزب موتلفه رابطه خوبی دارم اما خیلی شخصیت ها را نمی شناسم.»
یخ صحبت کردنش که آب شد همه حرفهایش متوجه عسگراولادی بود «جدیدی های موتلفه را نمی شناسم اما حاج آقا عسگراولادی که بود همیشه از دور که می دیدیمش دست تکان می داد و احوال پرسی می کرد. » در صحبت هایش اندوه و حسرت است، گویی درباره دوست چندین ساله اش برایمان حرف می زند.
می گفتند عسگراولادی دستش به خیر می رود…
صحبت مان را یکی از مشتری های مغازه قطع می کند، مشتری کت و شلواری مغازه با آن مو و ته ریشی یک دست سفید می گوید«ما در شرکت آب کار می کنیم که دقیقا رو به روی ساختمان موتلفه قرار دارد تقریبا هر روز با آنها چشم در چشم می شویم، خوش برخورد هستند به ویژه مرحوم آقای عسگر اولادی.»
ادامه می دهد«من رابطه ای فراتر از سلام و تعارف با آنها نداشتم اما می گفتند خود عسگراولادی خیلی دستش به خیر می رود و هرکسی خواسته ای داشته باشد تا حدامکان کمک می کند تا آن را برآورده کند.»
صحبت هایش آنجا جالب تر می شود که می گوید«برخورد بیشتری نداریم چون اصلا کسی اجازه ندارد به داخل ساختمان برود. گاهی سر اینکه ماشین های را جا به جا کنیم با آن ها هم صحبت می شویم. البته برخی پنجشنبه ها به ویژه در ماه مبارک رمضان غذا می پزند و پخش می کنند. در این چند سال هیچ وقت مزاحمتی برای ما نداشتند.»
کِیف می کردم که به عسگراولادی سلام و تعارف کنم…
او هم که مانند صاحب مغازه شیفته خونگرمی عسگراولادی بوده، می گوید« کِیف می کردیم با او سلام و تعارف می کنیم چون بسیار خوش اخلاق بود. کسی را می شناختم که پسرش بیکار بود و به عسگر اولادی گفته بود او هم نامه ای نوشته و او را به نماینده ای در مجلس ارجاع داده که آنجا با او همراهی کردند و کمک کردند تا تاکسی بگیرد و هنوز بعد از سالها مشغول کار بر روی همان تاکسی است.»
میرسلیم و سمند انتخاباتی
مقصد بعدی گپ و گفت مان در محله موتلفه ای ها نانوایی خیابان خردمند است، به راحتی وارد گفتگو می شود و در حالی که دست از کار کشیده و به ساختمان موتلفه نگاه می کند می گوید«انسان های بی آزاری هستند گاهی جلسه که دارند تعداد زیادی ماشین جلوی ساختمان پارک می شود. »
می گوید «پنج سال هست که اینجا نان می پزیم اما با شخصیت های سیاسی خیلی برخوردی نداشتیم، البته در زمان انتخابات میرسلیم را خیلی می دیدیم. با یک سمند سفید می آمد و می رفت.» می پرسم پیش آمده بود که مثلاوقتی میرسلیم را که می بینید گله ای بکنید، پاسخ می دهد« نه هیچ وقت انقدر سرمان به کار گرم بود که وقت نمی شد با آنها صحبت کنیم. »
میرسلیم چندین محافظ دارد، نمی شود با او حرف زد
نانوای دیگر جوانتر است، توجهش به گفتگوی ما جلب می شود و می گوید«وقتی میرسلیم می آمد چندین محافظ اطرافش بود نمی شد حرف بزنیم. ما فقط برای اینکه فرهنگ ایرانی را نشان دهیم هر میهمان خارجی که می آید به او نان می دهیم. » یک رسم و عادت که موقع خداحافظی من هم بجا آورد و با یک نان داغ بدرقه ام کرد.
دانشگاهی با روحیات اصولگرایانه
اما خردمند را نباید محدود به ساختمان سیاسی آن کرد، انتهای خیابان خردمند اول و در کوچه ای بن بست دانشگاهی خودنمایی می کند؛ «دانشگاه علمی کاربردی گفتمان انقلاب اسلامی»
سر کوچه یک دوربین مدار بسته قرار داده اند تا حفاظت تکمیل شود روبروی آن یک کافه هتل بود از پله هایش پایین رفتیم دختری به استقبال ما آمد خوش صحبت و خنده رو است. از دانشگاهی که در همسایگی آنها قرار دارد که می پرسم می گوید«ما خیلی با آنها برخورد نداریم به لحاظ ظاهری و تفکری با ما فاصله زیای دارند. ظاهر دختران و پسرانی که به این دانشگاه رفت و آمد می کنند به شدت مذهبی است. »
با خنده تعریف می کند« اکثر میهمان های ما خارجی هستند مدتی بود که یک خانم آلمانی میهمان ما بود او هر بار که می خواست به هتل برگردد اشتباهی داخل این دانشگاه می رفت خب به لحاظ ظاهری تفاوت زیادی داشت و این موضوع باعث خنده ما می شد. یکبار هم برایشان نذری شله زرد بردیم که آنچنان با تعجب به ما نگاه می کردند که خودمان شک کرده بودیم.»
بیرون که می آیم همقدم پیرزنی می شوم که با چرخ دستی از منزل کناری بیرون می آمد، می گوید خیلی سال است که اینجا زندگی می کند، وقتی صحبت به دانشگاه می رسد انیگونه ادامه می دهد «اینها بسیجی هستند» با تعجب من که روبرو می شود می گوید« دخترها چادری هستند و پسرها ریش می گذارند. برخوردی با آنها ندارم آنها هم تا حالا آزاری برای ما نداشتند.»
باز دوری زدیم تا بتوانیم با همسایه های بیشتری گپ و گفتی داشته باشیم اما نگاه های نگهبان دانشگاه ما را مجاب کرد تا پیش از حساسیت بیشتر محله گردی در خردمند جنوبی را پایان دهیم.