خاطرات نفوذی MI۶ در القاعده
فعالیتهای پادگانها هم عبارت بود از حلقههای قرآن و دروس دینی و تمرینات ورزشی-نظامی و شبها هم فیلمهای سیاسی مثل فیلم ترور سادات و بحران موشکی کوبا و اینطور فیلمها را میدیدیم.
انتشارات نارگل در نمایشگاه کتاب امسال، با کتب مختلفی شرکت نمود که کتاب روزی روزگاری القاعده (خاطرات ایمن دین عضو جدا شده القاعده و جاسوس دستگاه امنیتی انگلیس) ترجمه وحید خضاب که برای اولین بار به چاپ می رسد، جزو پرفروش ترین کتاب این انتشارات قرار دارد.
در ادامه برشهای کوتاهی از این کتاب تقدیم مخاطبین میگردد:
روزانه پنج کیلومتر در کوهها و طبیعت زیبا میدویدیم. آموزشمان زیبا بود به این دلیل که آب و هوا خوب بود و مناظر زیبایی پیش چشممان قرار داشت. مساجد و منارههایشان از دور در افق دیده میشدند. واقعا «جهادِ اروپایی» بود.
در کنار صربها یک سری داوطلب یونانی و یک سری مزدور لبنانی و فرانسوی و اروپایی حضور داشتند. مثلا یک مزدور لبنانی مسیحی ارتدوکس بود که به زبان عربی زشتترین فحش ها را به ما می داد و با بلندگو میگفت: «هی بچهها هر کس میخواهد برود بهشت فقط سرش را بالا بیاورد.» نمیتوانستیم جوابش را بدهیم ولی دست آخر یکی از جوانهای سوری (که قبل از پیوستنش به ما جزو نیروهای ویژهی [ارتش] سوریه بود) یک جا کمین کرد و گیرش آورد و او را کشت.
من در این نبرد به دلیل کمبود امدادگر، امدادگر بودم. از من و 9 نفر از رفقایم خواستند که ظرف 48 ساعت همه کارهای امدادگری را یاد بگیریم، از بخیه زدن زخمها و تزریقات گرفته تا بیرون آوردن گلوله و بستن شکستگیها. در آن 48 ساعت بر روی خرگوشهای زنده تمرین میکردیم، خرگوش را میگرفتیم و درحالی که زنده بود شکمش را میشکافتیم و بخیه میزدیم. این برای این بود که بخیه زدن را خوب یاد بگیریم.
***
من 15 ماه در بوسنی زندگی کرده بودم و آن تجربه، زندگی مرا کاملا متحول کرده بود. هر روز کشته شدن افراد و خون و جنایت میدیدم. حالا چطور میتوانستم به زندگی عادی سابقم برگردم و مشغول درس و فوتبال و بازار رفتن و حرف زدن دربارهی ماشینها و اینطور مسائل شوم؟ کاملا احساس خلأ میکردم. حس میکردم از بهشت خارج شده و به زمین هبوط کردهام. من آن موقع فقط 17 سالم بود ولی حس میکردم طور دیگری هستم و غم امت و مسلمانان و مرزهای اسلامی را دارم. حس میکردم باید به مسلمانان کمک کنم و در کنار آن بجنگم.
«بازار بهشت در بوسنی» بسته شده بود، آیا بازار جدیدی وجود داشت؟ [راه] «بازار بهشت در چچن» هم بسته شده بود. من دوست داشتم به چچن بروم ولی روسها مرزها را خیلی سفت و محکم بسته بودند. با یکی از بچهها صحبت و درباره ی رفتن به افغانستان ابراز تمایل کردم. او هم شماره تلفن ابوسعید الکردی مسئول مهمانخانهی [مخصوص مجاهدین] در پیشاور را به من داد. من هم ویزای پاکستان را گرفتم و از آنجا هم رفتم به افغانستان که ابوسعید الکردی مسئول میهمانخانه در انتظارم بود.
***
قبل از رفتن بن لادن به سودان، یک بار أیمن الظواهری در اواخر ماه ژوئن 1996 در آذربایجان به دیدن ما آمد. ظواهری مایل بود به چچن برود. این اولین باری بود که ظواهری را میدیدم. صراحتا بگویم که از شخصیتش خوشم نیامد. مغرور بود. به حکم اهمیت و منصبش در القاعدة و سازمان «جهاد اسلامی» مصر، برایش ترتیب یک دیدار با خطاب را دادیم. وقتی الظواهری به آذربایجان آمد، با برو بچههای داغستانی که ماشینهای ما را به چچن می بردند هماهنگ کردیم و ده هزار دلار هم به او دادیم که به سربازان مستقر در مرز بدهد ولی در حین تلاشش برای رد شدن از مرز، دستگیر شده بود و مسئول پلیس هم گرفتن رشوه را رد کرده بود.
الظواهری پس از آزادی به سمت افغانستان رفت و در آنجا به بن لادن ملحق شد. در خلال همین دوره زندان، ظواهری روابط خوبی با مافیای روسیه برقرار کرده بود و گفته میشد که توانسته از طریق همین روابط، سه بمب اتمی روسی بخرد و به افغانستان منتقل کند.
***
*این اطلاعات به آن کسانی [که در آن دستگاه اطلاعاتی] تو را به کار گرفته بودند هم رسید؟
-بله، من این اطلاعات را به سیستم منتقل کردم آنها هم از من خواستند تک تک کلماتی که ابوسعید گفته بود را بگویم.سپس گفتند که ما یک اشتباه بزرگ کردیم که حرفهای رهبران سیاسی را پذیرفتیم که میگفتند خود پوتین در پس آن انفجار بوده است.
***
تعداد زیادی از عربهایی که همراه با حکمتیار جنگیده بودند به دلیل این همپیمانی، دست از حمایت او کشیدند و نپذیرفتند که در کنار او، ضد طالبان هم بجنگند. وقتی من به پادگان ابوروضة السوری رسیدم، فضای عمومی بین مجاهدین عرب فضای افسردگی بود چرا که حس میکردند قهرمان اسلامیشان که سالها در کنارش جنگیده بودند حالا با دشمنان سابق همپیمان شده است. سؤالی که در ذهنشان میچرخید این بود که چطور میتوانیم با اینها همپیمان شویم درحالیکه تا حالا تکفیرشان میکردیم و با آنها میجنگیدیم؟ میپرسیدند یعنی الان باید با کهنهکفار همرزم شویم؟
بالای سد متمرکز شدیم. صدای طبلهای طالبان به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. کمی بعد صفوفی طولانی را دیدیم و دهها نفر از جوانهای بیست و چندسالهی طالبان را که در دستشان قرآن گرفته بودند و غیر مسلح بودند. در پشت آنها رزمندگان طالبان به صورت مسلح پیدا شدند. پیام طالبان به ما این بود که اگر تسلیم شوید، قصد ما این نیست که با شما بجنگیم و در امان خواهید بود. یکی از رزمندهها که کنار من بود جنگیدن با آنها را رد کرد و سلاحش را به زمین انداخت و گفت: «هرگز با کسانی که قرآن در دست دارند نخواهم جنگید.»
***
به محض بیرون آمدن از قلعه، دیدیم که نیروهای طالبان در دو طرف درب خروجی قلعه صف کشیدهاند. وقتی خواستیم تفنگهایمان را زمین بگذاریم و آنها را تسلیم طالبان کنیم، فرمانده طالبان جلو آمد و از ما خواست تفنگهایمان را نگه داریم و گفت: «پادگانهایتان سرجایش است و خانههایتان هم همینطور. شما از مایید و خانوادهی ما و مهمان ما و برادران ما محسوب میشوید.»
موضعشان غافلگیرمان کرد، چرا که ما تا همین دیروز داشتیم در کنار حکمتیار با آنها میجنگیدیم.
دعوتمان کردند برویم و اعدام رئیسجمهور سابق افغانستان نجیبالله و برادرش را در میدان عمومی شهر ببینیم. موقع عملیات اعدام، طالبان و رزمندگان عرب یکدیگر را در آغوش میکشیدند و به یکدیگر تبریک میگفتند.
***
بن لادن در آن دیدار تلاش داشت که به شکست در سودان به صورت مستقیم اعتراف نکند و صریحا نگوید که رفتن به آنجا یک شکست بزرگ بوده است. گفت: «بازگشتمان به افغانستان یک امر ربانی قطعی مقدر از طرف خدای عز و جل بوده است تا از کوههای خراسان آغاز کنیم.» نگفت افغانستان بلکه گفت خراسان، تا مطابق روایاتی باشد که میگوید پرچمهای سیاه از خراسان افراشته میشوند [و قیام میکنند]. و دامه داد: «از اینجا، از خراسان انشاءالله آغاز خواهیم کرد.»
***
بن لادن بین پادگانها دررفت و آمد بود و برای دیدن ملاعمر از جایی به جایی میرفت. زیاد هم مطالعه میکرد. کتابخانهی بزرگی داشت و وقت زیادی را در آن به مطالعه و آماده شدن جهت خطبهی نماز جمعه (که شخصا ایراد میکرد) میگذراند. بعضی اوقات هم دروسی ارائه میکرد. در مجتمعی که در قندهار ساکن بودند، سه نفر از همسرانش هم با او بودند. اسب سواری و شنا و ماهیگیری را هم دوست داشت. دائما در حال استقبال از هیئتهایی از پاکستان و بلوچستان بود. سلامتیاش در وضعی خوب، و خنده رو بود. آن دیدار ما فقط ده دقیقه طول کشید و یک دیدار مثال زدنیبود ولی پذیراییاش بد بود!
در خانههایی زندگی میکردیم که از گِل ساخته شده بود؛ روی زمین میخوابیدیم؛ حمامها نسبتا از پادگان دور بود و عبارت بود از یک سری کوخ در دامنهی کوه. اکثر پادگانها نزدیک چاههای آب و نزدیک مراکز سوخت نیروگاهی و وسایل نقلیه قرار داشت. فعالیتهای پادگانها هم عبارت بود از حلقههای قرآن و دروس دینی و تمرینات ورزشی-نظامی و شبها هم فیلمهای سیاسی مثل فیلم ترور سادات و بحران موشکی کوبا و اینطور فیلمها را میدیدیم. غذایمان برنج و عدس بود و صبحانهمان هم نان و چای و شکر.
***
یکی از بچهها بازی مار و پله را پیدا کرده و از جلال آباد با خودش به پادگان آورد. این بازی دیگر شد مرکز توجه همه بچهها، دورش جمع میشدیم. یک روز که دور بازی جمع شده بودیم یکی از مربیها وارد شد و وقتی وضع ما را دید گفت: «آمریکا از شما در هول و هراس است … اگر الان بیاید و شما را ببیند میگوید القاعدة جوک است!»
***
بن لادن به عیادتم آمد و دستم را گرفت و گفت: «با پزشک صحبت کردهام. تو را برای درمان به پیشاور خواهند فرستاد.» و ادامه داد: «اگر خدا اینگونه تقدیر کرد که از دنیا بروی، بدان که در خیر و نعمت خواهی بود چرا که در سرزمین جهاد فوت خواهی کرد و هر کس در سرزمین جهاد فوت کند برایش در روز قیامت اجر خواهند نوشت. خون دهها هزار شهید بر روی خاک افغانستان ریخته است. اینجا خاک مبارکی است. گوارایت باد.»
موقعی که در بستر بیماری بودم بچهها شوخی میکردند و میگفتند ببینم وصیتت را نوشتهای، مخصوصا به شوخی میپرسیدند رادیوی کوچی که داری و کوله پشتیات و دیگر وسایل شخصیات را چه کسی به ارث میبرد. من هم میگفتم: هنوز زندهام و میخواهید از من ارث ببرید؟
هر چند وقت یک بار کابوس میدیدم. خواب میدیدم که اگر لو برم و از من بازجویی کنند، برای اعدام سرم را خواهند برید. ولی الحمدلله اینها فقط خواب بود و همین که در خواب بروز میکرد نشانگر قدرت من در اختفای آن بود چون پریشانی و نگرانی سراغ ضمیر ناخودآگاهم رفته بود. البته آموزشهایی که از آن سرویس اطلاعاتی میگرفتم هم کمکم میکرد.
در یکی از شبها در پادگان خواب دیدم که مادرم کنارم نشسته است. وقتی که با شوق و ذوق به سمتش رفتم دیدم که چشمهایش پر از خشم و غضب است وقتی خواستم نزدیک بروم سرم فریاد کشید: برو بیرون. بعد دیدم که یک تفنگ درآورد و به سمتم گرفت انگار که بخواهد مجبورم کند به او نزدیک نشوم و بروم بیرون. همان لحظه از خواب پریدم. خدا را شکر کردم که این کابوس اذیت کننده فقط خواب بوده است. بلند شدم تا برای قضای حاجت از چادر بروم بیرون و بروم به سمت رودخانه. موقع برگشتن درحالیکه یک فانوس دستم بود دیدم که توپهایی آتشین به شکل افقی میآیند بالای اردوگاه و از آنجا به صورت عمودی روی چادرهای پایگاه آموزشیمان سقوط میکنند. تا تمام شدن این توپهای آتشین که حدودا هشت ثانیه طول کشید روی زمین دراز کشیدم. بعد بلند شدم و به سمت چادرها رفتم و آنجا بود که متوجه شدم این توپهای آتشین، موشکهای کروز بوده است. واقعا صحنههای وحشتناکی بود، پاهای قطع شده به وسیلهی ترکشها افتاده بود روی زمین.
بعد از 9 روز بازجویی و تحقیق مستمر به این نتیجه رسیدند که من خودم در حال برنامهریزی برای بیرون آمدن از سازمان بودم. از من برای دستگیری ابوزبیدة الفلسطینی (که الان در گوآنتانامو است و یکی از مظنونین دست داشتن در حمله به متروی پاریس در سال 1995 است) کمک خواستند.
ذهنم شدیدا درگیر بود. یک سؤال همه ذهنم را گرفته بود و آن هم این که آیا بیعت بن لادن را بشکنم یا نه.
قبل از خروج از کابل مایل بودم از القاعده بیرون بیایم ولی فکر این را نمیکردم و طرحی نداشتم که با کسی کار کنم. یک صدای دیگر در ذهنم میگفت: «ابوزبیده در کشتن بیگناهان در وسط پاریس نقش داشته است.». بعد از مدتی تفکر تصمیمم را گرفتم و اطلاعاتی را که میخواستند به آنها دادم و مشخصات گذرنامهی ابوزبیده را برایشان روشن کردم و اطلاعاتی در اختیارشان گذاشتم که به آنها در تعیین مکانش و کشف شبکهاش کمک کرد.
ماموران اطلاعاتی در آن دیدار این را هم گفتند که تصمیمت مبنی بر بیرون آمدن و جدا شدن از القاعده تصمیم درستی بوده و ما به تو کمک خواهیم کرد تا تبعات این تصمیم را از سر بگذرانی.
*مستقیما از تو خواستند جاسوسی کنی؟
-نه. ابدا این موضوع را مطرح نکردند، گفتند کمک کن تا «بفهمیم». کلمات را خوب انتخاب میکردند.
*در جاسوسیات ضد القاعده چه مهارتهایی را به کار میگرفتی؟
-مهمترین چیزی که به کار میگرفتم اصل «سوال نپرسیدن» بود؛ سؤال نپرس و زیر نظر بگیر و قابلیتهایت را افزایش بده. هرچه قابلیتهایت را افزایش دهی، طبعا سازمان از تو بیشتر استفاده خواهد کرد و آن وقت اسرار بیشتری خواهی فهمید.
وقتی به افغانستان برگشتم خیلی عادی رفتار و زندگی میکردم و به خودم اینطور میگفتم که تو داری جهاد میکنی نه جاسوسی. ترسهایم را بروز نمیدادم به ضمیر ناخودآگاهم میریختم.
یک چیز خنده دار برایت بگویم. منزل ابوخباب بیرون از پادگان بود. عملا در یکی از اتاقهای مسکونی در دانشگاه جلال آباد ساکن بود و برخی دیگر از اتاقها به عنوان مخزن سلاح مورد استفاده قرار میگرفت. یک بار وارد اتاق شد و دید که حدود 800 بمب دستی را کنار دیوار چیدهاند. آمد جایش را روی آن بمبها انداخت و گفت: «این تخت خواب من است.»
***
طبق گفتهی ابوحفص پاسخ کلینتون این بوده که آمریکا هرگز سراغ جنگ و اشغال کشوری نخواهد رفت مگر آنکه حادثهای در سطح بالا مثل هجوم ژاپن به بندر پرل هاربر که منجر به کشته شدن 2270 آمریکایی شد رخ دهد.
ابوحفص در اینجا رو به ما کرد و گفت: «ما به آنها یک پرل هاربر میدهیم.» و تکرار کرد: «ما به آنها یک پرل هاربر میدهیم.»
ابومصعب السوری به شوخی گفت: «برای اینکار باید سه تا ناو هواپیمابر داشته باشیم.»
ابوحفص پاسخ داد: «حتی چهار ناو هواپیمابر، چرا که نه؟» گفت «یعنی ما میتوانیم چهار ناو هواپیمابر بفرستیم.»
حوادث یازده سپتامبر نشان داد که آنها منظورشان چهار هواپیما بوده نه چهار ناو هواپیمابر. این صحبت در یک مجلس ولیمه بود نه در یک جلسهی عملیاتی.
***
یک هفته نگذشته بود که از طرف ملا وکیل، مسئول وزارت خارجهی طالبان فرستادهای سراغم آمد و گفت که ملا عمر با اسامه بن لادن و همهی جنبشها و سازمانهای جهادی حاضر در افغانستان حرف زده و به آنها گفته است که «مطلقا هیچ طرفی که در افغانستان باشد یا هیچ همپیمان او در خارج افغانستان، به المپیک حمله نخواهد کرد.» او ادامه داد که ملا عمر با همهشان صحبت کرده و گفته است: «المپیک، خط قرمز است. نمیخواهیم هیچ گروهی به آن حمله کند چون میخواهیم با حکومت استرالیا به تفاهم برسیم.»
***
یکی از اعضای القاعده در اروپا، با یک گذرنامهی فرانسوی یک حساب بانکی باز کرد و اطلاعات آن گذرنامهی جعلی را هم ارائه داد. در طی یک دورهی طولانی اقدام به برداشت و واریز پول به حساب و پاس کردن چک کرد. آن هم برای او خط اعتباری و کارت اعتباری صادر کردند. او هم وامی گرفت و آن را پرداخت. در طول یک سال هم حسابش را کاملا پاک نگه داشت. آن وقت بود که ضربهی کاریاش را زد و از طریق وام و کارت اعتباری و تلفن، حدود شصت هزار لیرهی استرلینگ از بانک پول دزدید. وقتی غیبش زد شروع کردند گشتن به دنبالش. موقعی که سراغ اوراق و مدارکی که داده بود رفتند دیدند اسمش در گذرنامهی جعلی فرانسویاش غمیمة است اما نام خانوادگیاش «یا کفار» است بنا براین اینها داشتند دنبال آقای «غنیمة یا کفار» میگشتند!
***
پرسیدم: «این یعنی که ما الان بمب اتمی در اختیار داریم؟»
جواب داد: گیرش آوردهاند ولی القاعده حتی اگر بخواهد این بمبها را منفجر کند هم نخواهد توانست. اگر یک بمب معمولی هم کنار بمب اتمی منفجر کنیم، بمب اتمی منفجر نخواهد شد، فقط بمب اتمی (بدون منفجر شدن) خراب خواهد شد و تشعشعات رادیو اکتیو منتشر خواهد کرد. به این دلیل که چاشنیهای انفجاری هستهای، چیزی دارند به اسم “ضمانت عدم شکست”. بمب اتمی فقط با چاشنی انفجاری اتمی عمل خواهد کرد و این چاشنی هم برنامهریزی شده است که فقط در منطقهی فشار هوا در ارتفاع ده هزار پایی عمل کند. وقتی بمب اتمی انداخته میشود، این چاشنی در ارتفاع ده هزار پایی عمل میکند و بمب در ارتفاع هزارپایی از سطح زمین منفجر میشود. ابوخباب میگفت: «اگر بخواهیم بمب را روی زمین منفجر کنیم (که البته محال است) باید چاشنی انفجاری را فریب دهیم و اینگونه به آن القا کنیم که در ارتفاع هزارپایی است تا منفجر شود.» از او پرسیدم تکنولوژی برای چنین کاری را داری؟ گفت: «بیست سال دیگر بیا تا برایت بگویم!» دوباره پرسیدم: «پس یعنی راهی نیست که این بمبها را به صورت زمینی منفجر کرد؟»