گزارشی از وضعیت رای دادن کارتن خواب ها
برای «ایرج» که در آفتاب تند، لب جدول لم داده، تنها نشان انتخابات عکسی است که روی دیوار چسبیده و با هر وزش باد تکان میخورد. اگر انتخابات شورای شهر و ریاستجمهوری تمام شهرها را به جنب و جوش انداخته، برای ایرج ٥٠ ساله وضع جز این است.
٦ نامزد دوازدهمین دوره انتخابات ریاستجمهوری و خیل نامزدهای شورای اسلامی شهر برای او غریبهاند. شبیه ایرج در تهران کم نیست؛ کسانی که یا اعتیاد آنها را به مسیر بیخانمانی کشانده یا ناتوانیهای روانی و جسمی و مهاجرت. اما از شمار این جمعیت در کشور آمار رسمی و دقیقی وجود ندارد. دوسال پیش از این، معاون امور اجتماعی سازمان بهزیستی از حضور ١٥ تا ١٧هزار کارتنخواب در سراسر کشور خبر داده و گفته بود: «یکدرصد از این تعداد کودکان هستند.» و آنطور که گفته میشود، شمار آنها در تهران بیشتر از دیگر شهرهاست.
با اینهمه کمتر پیش آمده که همین جمعیت در شعار کاندیداها جای بگیرند و برنامه مشخصی برای آنها داده شود. جمعیتی که انتخاب رئیسجمهوری و اعضای شورای شهر حق مسلم آنها هم هست اما تصور میکنند رأیشان ارزشی ندارند. آنها خستهتر و افسردهتر از آنند که فکر کنند با رأی سرنوشتشان عوض خواهد شد. کسانی شبیه «ایرج» که بعضیشان شناسنامه هم ندارند، تصورشان این است که حتی اجازه ورود به حوزههای رأیگیری را هم نخواهند داشت و فراموش شدهاند.
حقم این است که گرسنه نباشم
دو مرد و یک زن در گوشهای خلوت از خیابان مولوی نشستهاند. یکی از مردان شیشه میکشد و دو نفر دیگر رهگذران اندک ظهر را تماشا میکنند. درست در ساعاتی که گروههای مختلف مردم در گردهمایی کاندیدای منتخبشان شرکت میکنند، برایش هورا میکشند و پای حقشان برای تعیین سرنوشت کشور ایستادهاند، در این گوشه تهران، هیچ خبری از انتخابات نیست. زنان، یکسوم ١٥هزار کارتنخواب تهران هستند؛ آماری غیر رسمی که دوسال پیش از زبان معاون امور زنان و خانواده ریاستجمهوری نقل شد.
مریم یکی از آنهاست. او کنار دو مرد بیخانمان دیگر نشسته و با ورود غریبه، بحث درباره انتخابات میان آنها بالا گرفته، اما بیهیچ امیدی. مریم دستهای سیاه و زخمیاش را سایه چشمانش میکند و میگوید: «من تا به حال رأی ندادهام. اصلا نمیدانم شناسنامهام کجاست. حق؟ رأی دادن حق است؟ از کی تا حالا حق ما مهم شده؟ یک زنی مثل من بیشتر باید فکر خانه باشد. من حقم این است که گشنه نمانم، که میمانم.
وگرنه انتخابات برای من چیزی ندارد.» با چند تار موی سفیدی که روی پیشانیاش افتاده، ٤٥سال را رد کرده. انتخابات برای او اتفاق غریبی است و «خیلی هم مهم نیست.» مرد دیگر شیشه کشیدنش را تمام میکند و به کمکش میآید. «روز انتخابات چه کار میکنم؟ هیچی. مثل روزهای دیگر. اصلا مگر منِ خسته مهم هم هستم که احوالم را میپرسید؟» حرفها شبیه هم است. آن دیگری هم خمار مواد است و فقط سر تکان میدهد.
فقط این کفش را بفروشم
«ایرج» فقط به این فکر میکند که یک جفت کفش کهنه جلوی پایش را بفروشد.«همین یک جفت، چهل تومان، مفت.» باید بفروشدشان تا پول برگشتنش به بروجرد را جور کند. آنجا میرود تا از دونفری که در فامیلشان میشناسد، بخواهد یک کاری بهش بدهند. ٦سال است که در تهران میچرخد و تمام این روزها در گرمای روز و خنکای شب در کوچه و خیابان بوده، به جز آن شبهایی که به گرمخانهها رفته و روزهایی که در مرکز درمان اعتیاد به سر کرده تا «سم» از بدنش خارج شود و به زندگی برگردد.
«میدانی چقدر تا انتخابات مانده؟ به کی رأی میدهی؟» جوابش این است که «به هیچکس»: «فعلا فقط مهم این است که این کفش را بفروشم. من اصلا نمیدانم کی نامزد انتخابات شده. نتیجه هم که معلوم شود، فرقی به حال زندگی من نمیکند.» دلش میخواست که همان هشتسال پیش که از خانه بیرونش کردند، میتوانست یکجوری به خانه برگردد، اما به تهران آمد و افتاد «در منجلاب اعتیاد» حالا دیگر پول سیگار روزانه را هم ندارد. او جلوی یک جفت کفش کهنه نشسته و پاهای برهنهاش را به هم گره زده. «توی شناسنامهام فقط اسم زن مردهام را دارم. نه هیچ مهر انتخاباتی. اصلا مگر من را راه میدهند برای رأیدادن؟ یعنی بیرونم نمیکنند؟»
بالاخره ما را هم میبینند
پایینتر از میدان خراسان مردی روی یک گونی نشسته با یک ساندویچ فلافل توی دستش. اسمش «بهروز» است و شناسنامه دارد. «بالاخره یکطوری بیخانه شدم و آواره خیابان.» اخبار انتخابات به گوشش رسیده؛ همه را در تیتر روزنامههای دم دکهها خوانده.«یک کمی سواد دارم.» با دستهای چرکش فلافلها را توی ساندویچ جا میدهد.
«جهان» آنطرفتر روی زمین لمیده. موهایش سفید است، لپهایش تو رفته و هیچ دندانی ندارد. آخرینبار که رأی داده را یادش هست: «سال ٥٧ بود. رفتیم نوشتیم آری. خلاص. بعد از آن هم هیچ. اما دلم میخواهد باز هم رأی بدهم. بالاخره ما هم جزو آدمیم. هرچند مثل بقیه آدمها زندگی نمیکنیم.» جهان سواد ندارد اما میداند که نامزدها درباره مشکلات اقتصادی و فقر وعده دادهاند. به طعنه میگوید: «تازه فهمیدهاند که مشکل اقتصادی هم داریم. همین که فهمیدهاند، خوب است؛ یعنی بالاخره سالهای بعد حواسشان جمع ما میشود.»
شما فکر رئیسجمهوری؛ من فکر عذاب آخرت
«رأی؟ بگذار یک واقعیت را بگویم. آخر هر هزارسال خداوند برای اتمام حجت از ما جواب میخواهد. او شاهد اعمال ماست. پس چیزهایی مهمتر از رأی هم هست.» نامش احمد محمود است، شبیه بیماران شیزوفرن هم نیست اما مردم بهش میگویند دیوانه. «مردم میخندند و میگویند دیوانهای اما من برای حرفهایم سند دارم.» پیرمرد سرتاپا سیاه پوشیده. زیر درخت نشسته و کتابی دست گرفته میگوید؛ سهسال است دخترش را از او دور کردهاند: «شیاطینی که نمیخواهند من مردم را هدایت کنم.» بعد دوباره کتاب را دست میگیرد و حرف را عوض میکند.
با همین لباس راهم میدهند؟
درخیابان ١٥ خرداد مرد دیگری عصا دست گرفته و کنار بساطش ایستاده، چند پیچ گوشتی و میخ و پیچ میفروشد. او آنطرفتر نزدیک به مسجدی رختخوابش را پهن کرده. موهایش بور است و لباسهایش سیاه و پاره. شناسنامه دارد اما این سوال هم گوشه ذهنش مانده: «مگر با این لباس راهم میدهند؟» کاندیداها را «تقریبا نمیشناسد.» اما میگوید تا چند سال پیش هربار که رأیگیری بوده، توی صف انتخابات ایستاده و انگشت جوهریاش را یکبار به دوربین هم نشان داده است. «حالا که به این روز افتادم که شدنی نیست.
دیگر که تأثیری ندارد. مثل شطرنج میماند زندگی. ما هم مهرههای بازی. یکی میسوزد، یکی میسوزاند.» میگوید؛ فوقلیسانس دارد اما «مهم نیست که درچه رشتهای. مهم این است که آدم بفهمد.» پسرجوانی همراه اوست که یک طرف صورتش زخمی است، انگار با موتور روی زمین سُر خورده باشد. سرش را میاندازد پایین و میگوید: «از سهسال پیش میتوانستم رأی بدهم اما برای چی باید رأی بدهم؟ مگر چه میشود؟»