کسی از رنج حفارها خبر دارد؟
هوا گرم است؛ در میدان نفتی رگسفید گچساران، بوی نفت میآید و گاز؛ تمییزشان از هم دشوار است؛ حفار در ارتفاع 20 متری سطح زمین، روی سکویی ایستاده که دکل را روی آن سوار میکنند؛ به آنها که پاییناند، میگوید که چه لولهای بگذارند، مته را کجا کار کنند و از این قسم توضیحات؛ موهایش سفید شده اما جوان است هنوز.
پانزده متر بالاتر، دکلبان ایستاده؛ خودشان میگویند «دریکمن»؛ لولههای حفاری را که به هم وصل میشوند از بالا میگیرد، جدا میکند و میدهد دست جرثقیل تا فروکند در چاه؛ شاید در عمق 300 متری زمین؛ این دریکمنِ جوان و چابک، اندازه یک کف دست فضا زیر پایش دارد و همینطور که از طناب آویزان است، دست دردستهای جرثقیل، میان زمین و آسمان میرقصد و حواسش به حفار هست؛ حفار هم حواسش به او؛ و این لولهها مدام بالا و پایین میشوند.
وقتی که به گاز میرسند، باید مته عوض کنند و همه لولهها را دربیاورند؛ مرتب هم باید گِلی را که از زمین بالا میآید، بررسی کنند که بفهمند گاز کجای عمق زمین است و نفت کجای آن؛ حالا اشتباه در گِلشناسی بوده یا بالا و پایینکردن لولهها، هرچه که بوده، حفار و دکلبان اول خیال میکنند ادامه همان گرمای بیرحم اما مهربان است که عادتکردن را به آنها آموخته. کار میکنند، عرق میریزند؛ میرقصند؛ بالا را نگاه میکنند؛ پایین را میپایند؛ آتش را میبینند؛ معلق میشوند؛ و تمام زندگیشان در آن لحظه میشود حفظ تعادل در میان آتش و گرما و بینیشان پُر میشود از بوی تند گاز و نفت.
شاید در خیالشان لحظات استراحت کنار خانواده یا یک عکس یادگاری در طبیعت، بالا و پایین میرود که اینچنین عادتوار، فراز و فرود آهن را نظاره میکنند. اول خیال میکنند ادامه ملزومات کار یک دکلبان و حفار است اما اشتباه گِلشناس بوده یا هرچه، گاز فوران میکند؛ آتش زبانه میکشد؛ دکل منفجر میشود و دکلبان و حفار هر دو با هم دود میشوند و میروند توی هوا و تمامی سلولهای بدنشان در آتش به رقص درمیآید.
از فرسنگها فاصله، خبر آتشگرفتن دکل حفاری به سراسر کشور مخابره میشود:«دکل شماره 95 فتح در منطقه رگ سفید، منفجر شد؛ محمد سلیمی و فرزاد ارزانی در آتشسوزی این میدان نفتی جان خود را از دست دادند.»؛ و خبرها ادامه نمیدهند که از آقای ارزانی که موهایش سفید شده اما هنوز جوان است، یک عکس مانده که پشتش به یک طبیعت زیباست با لباسهای یکدست سفید و عینک آفتابی قشنگی هم زده؛ میگویی چه قدر هم «خوشتیپ» بود.
محمد سلیمی هم یک عکس دارد با همان لباس دکلبانیَش که جای طنابپیچی هم دارد؛ همان که با آن توی هوا میرقصید؛ از آقای ارزانی جوانتر است و از آن چهرههای جنوبی نمکی دارد. میپرسی اینها دستمزدشان چهقدر بوده؟ برای رقصیدن در آتش چه چیز راضیشان میکرد؟