پدری که اشتباهی پسرش را کشت
در شامگاه یک جمعه تلخ، گزارشی به قاضی جنایی تهران ارسال شد که خبر از مرگ مشکوک پسر ۱۹ سالهای به نام سیامک میداد. این حادثه تلخ پس از ضربهای به شکم سیامک رخ داد و او پس از ۲۴ ساعت در بیمارستان جان باخت. پدر سیامک مدعی است که در حال نمایش خطرات چاقو به پسرش بوده و حادثهای ناخواسته رخ داده است.
اما حقیقت چیست؟ آیا مرگ این جوان فقط یک حادثه بود یا اتفاقی هولناکتر؟ جزییات تکاندهنده این پرونده به تدریج روشن شد و رازهایی از دل اعترافات پدر آشکار گردید که هر کسی را شوکه میکند. ماجرایی که تا انتها همراهتان خواهیم بود، پرده از این تراژدی خانوادگی برداشته است.
شامگاه جمعه گزارش مرگ مرموز جوانی ۱۹ساله به نام سیامک به قاضی محمد جواد شفیعی، بازپرس جنایی تهران مخابره شد. او به دلیل ضربه چاقویی که به شکمش اصابت کرده بود در بیمارستان بستری شده اما بعد از ۲۴ ساعت جانش را از دست داده بود.
پدر و مادر سیامک مدعی بودند که پسرشان چاقو به دست روی چهارپایه بوده که تعادلش را از دست داده و زمین خورده و همین حادثه سبب شده چاقو به شکمش فرو رود. اما پزشکی قانونی اعلام کرد که مرگ سیامک حادثه نبوده و فرد دیگری ضربه چاقو را به بدن او وارد کرده است. در این شرایط بود که پدر خانواده بار دیگر تحت بازجویی قرار گرفت و این بار به قتل ناخواسته پسرش اعتراف کرد. با اعترافات این مرد وی در بازداشت به سر میبرد و تحقیقات از او ادامه دارد.
عذاب وجدان تمام نشدنی
مرد میانسال صبح دیروز برای تحقیق به دادسرای جنایی تهران منتقل شد. گریههای او تمام نشدنی بود؛ میگفت عذاب وجدان دارد و نه تنها قصد آسیب رساندن به پسرش را نداشته، که میخواسته او را نصیحت کند. گفتوگو با او را بخوانید.
با پسرت اختلاف داشتی؟
نه اصلا. او تنها پسرم بود و ما با هم خیلی رفیق بودیم.
پس چرا جان او را گرفتی؟
اگر بگویم همه چیز یک نمایش بود، باورتان می شود؟ داشتم فیلم بازی میکردم تا به او نشان بدهم چاقو خیلی خطرناک است اما ناخواسته چاقو با شکم او اصابت کرد. ما هم وحشتزده پسرم را بردیم بیمارستان و گفتند زنده میماند اما شامگاه جمعه به من زنگ زدند و گفتند پسرت جانش را از دست داده است. (مرد با گریه ادامه میدهد) هنوز باورم نمیشود پسرم را با دستان خودم به قتل رساندهام. اصلا فکر میکنم خوابم و در حال تجربه کردن یک کابوس وحشتناک هستم.
منظورت چیست که نمایش بازی میکردی؟
آن روز ما رفته بودیم بله برون یکی از اقوام نزدیکمان. پسرم، دخترم و دامادمان نیز همراهمان بودند. شب برگشتیم خانه تا دور هم شام بخوریم اما دخترم و دامادم به شدت سرما خورده بودند و رفتند بیمارستان. پسرم میخواست به استخر برود اما من اجازه ندادم و گفتم ممکن است مریض شود چون هوا کمی سرد شده بود. هرچند او ناراحت شد اما بعد آرام شد.
دقایقی بعد همسرم گفت که همسایهها به پارک کردن ماشین ایراد گرفتهاند. آخر پسرم ماشین را پارک میکرد و چون حواسش جمع نبود، ماشین را در جای بدی پارک میکرد که اعتراض همسایهها را در پی داشت. پسرم وقتی شنید همسایهها اعتراض کردهاند چاقویی برداشت تا به سراغ آنها برود و بترساندشان. من ترسیدم و در را قفل کردم. از او خواستم تا آرام باشد.
چاقو را از دستش گرفتم تا برای او نمایش بازی کنم. اما ای کاش روی خودم امتحان میکردم نه پسرم. به او گفتم ببین اگر چاقو به نقطه حساس بدن طرف بخورد، ممکن است جانش را از دست بدهد و تو تبدیل به قاتل شوی. پسرم اما از دست همسایهها عصبانی بود و تقلا کرد چاقو را از دستم بگیرد که ناگهان چاقو به شکم او اصابت کرد.
بعد چه شد؟
او را بردم بیمارستان. دکترها گفتند که او خوب میشود و ضربه عمیق نبوده است. روز بعد هم کنارش بودم حتی گریه کرد و از من خواست تا او را ببخشم. قلبم درد گرفته بود و چون نمیخواستم او گریههای مرا ببیند از بیمارستان بیرون رفتم. با خود گفتم میروم خانه دوش بگیرم تا روز بعد پسرم را مرخص کنیم. حتی گفتم حالش که بهتر شد او را میبرم سفر چون این اواخر خیلی عصبی شده بود. بر سر کوچکترین مسائل، از کوره در میرفت و من نگرانش بودم.
اما هنوز به خانه نرسیده بودم که یکی از بستگانم به من زنگ زد و گفت پسرت فوت شده است. دنیا آوار شد روی سرم و چند ساعتی در خیابان سرگردان بودم. باورم نمیشد، خیلی سخت است و من با این عذاب وجدانی که دارم قطعا زنده نخواهم ماند. مرد میانسال با گریه ادامه میدهد: عذاب وجدان تمام نشدنی…