ماجرای کودکی که به داخل سطل زباله پرتاب میشود؛ تلخ مثل خندههای پیرمرد خنزرپنزری…
گروه اجتماعی بازتاب: انتشار گسترده ویدئویی از کودکآزاری دو جوان که کودک زباله گرد را داخل سطل میاندازند با واکنش گسترده در رسانههای اجتماعی همراه بود؛ البته دادستانی استان البرز به موضوع ورود کرد و هر دو فرد بازداشت شدند.
حامد عسکری – روزنامهنگار، نویسنده و شاعر – واکنش متفاوتی به این اتفاق نشان داده و نوشته است:
پیرمرد کاری به کاری کسی نداشت. خدای شتران خودش بود. آهسته میرفت و آهسته میآمد که گربه شاخش نزند والبته که پیرمرد تا شده از گردش روزگار اصلاً سوژه جذابی برای گربهها نبود که بیایند و شاخش بزنند ولی معلوم نبود چه آنزیمی توی مغز جوان ترشح کرد که تصمیم گرفت آن کار را بکند. با رفقایش بودند سرمست از باد به غبغب افتاده روزگار جوانی. سنگک خریده بودند. یکدانه سنگداغ چسبیده پشت نان خوش عطر را درآورد و از پشت یقه پیرمرد انداخت توی پیراهنش. پیرمرد بیرمقتر از آن بود که دادی بزند یا حرفی بزند. فقط سوخت. هم پشت گردنش هم جگرش. یک کم هم کمرش را راست کرد و درد توی همه اندامش خزید و سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت. جوانها هم خندیدند و رفتند. حفره از همان جا توی زندگی جوان خال انداخت و روزبهروز بزرگتر شد و نکبت زندگیاش را برداشت. سنگ روی سنگ نمیتوانست بگذارد. همه زندگیاش نخ کش شد. فهمید از کجا خورده. رفت توی محل پیرمرد را پیدا کند حلالیت بطلبد و ازآنجاییکه جوینده یابنده بود پیدایش کرد. قصه را به پیرمرد گفت و معذرتخواهی کرد. پیرمرد گفت. پشت گردنم سوخت دست خودم نبود آه کشیدم و همان آه تو را ناکار کرده یکبار دیگر که حواسم نبود بیا یک سنگداغ دیگر بینداز پشت گردنم بسوزم این بار دعایت کنم. باید بسوزی تا دعایت بالا برود.
این جوانها نمیدانم از نسل همان جوانهایند یا نه ولی شک ندارم پسرک از نسل همان پیرمرد است. بهت است و تماشا و حیرت. سکوت میکند و میسوزد. خنده جوانها تلخ و کریه است. مثل خندههای پیرمرد خنزرپنزری توی بوف کور هدایت. خندههایی لزج و چندشآور. ده دوازدهسالگی پسرک تا شده توی سطل زباله دنبال آیندهاش میگردد. خدای شتران خویش است. شتر؟ کدام شتر؟ یکی دورتر ایستاده و دارد فیلم میگیرد. یکی میرود زیر دوخم پسرک را میگیرد و یلهاش میکند توی سطل زباله. پسرک مبهوت بیرون میآید و فقط تماشاست … در سکوت… چه بگوید… آهش اما مینشیند روی یال امواج اینترنت میرسد توی گوشی من تو او ما شما ایشان …آه پسرک داغ است گوشی داغ میشود. سرم داغ میشود. میسوزم… جوانها میخندند. بعد میگویند دوربین مخفی بود. بای بای کن و دکمه پاز ضبط را میزند و تمام سکانس طلایی (بهزعم خودشان) ضبطشده است.
سخن یکی مانده به آخر: معادن نمکی که بهزعم خودتان خیلی بامزهاید و در ساخت این کلیپ شریک بودهاید. خدا کند بعد از خنده هاتان نام و نشان و خبری از پسرک گرفته باشید. خدا کند بدانید کجای این شهر زندگی میکند. خدا کند شب پسرک توی آن لحظهای که با آخرین اتوبوس دارد به خانه برمیگردد. آن لحظهای که کیسه ضایعاتش را عقب وانت گذاشته و رویشان نشسته و نور چراغهای اتوبان صورتش را تارک و روشن میکند آن لحظهای که دو شره اشک صورت چرک و دودگرفتهاش را خط انداخته و چشمهایش از سرب توی هوا میسوزد … آن لحظههای گرم شدن چشمها درست چند ثانیه قبل از خوابی شبیه مردن… توی این لحظههای گنگ و وهمآلود آه نکشیده باشد. خاکسترنشین خواهید شد.
سخن آخر: رفیق هموطن خواهر برادر من بلاگردان همهتان … وطن روزهای خوبی ندارد از زعمای قوم هم سالهاست که انتظاری نیست. کمی خودمان حواسمان بیشتر به هم باشد … … راه دوری نمیرود …
انتهای پیام/#
محاکمه این جوانان دردی را از این کودک دوا نمی کند ؛ مسئولان کاری کنند که کودکان به سطل آشغالها سرک نکشند