سعید جلیلی چه پیامی از رهبری برای کُردهای بانه برده بود؟
روزی که بازاریان بانه اطمینان پیدا کردند این انسداد مرز مانند آنچه در بهمنماه رخ داد موقت نخواهد بود، کرکره مغازههایشان را پایین کشیدند و در برابر فرمانداری بانه سفرهای خالی پهن کردند. سفرهای که اگرچه نمادین بود اما در صورت بستهماندن مرزها ممکن است کاملا رنگ و بوی واقعیت به خود بگیرد.
از روزی که بازاریان کرکره مغازههایشان را پایین کشیدند و شهر تعطیل شد تا امروز، چند تجمع اعتراضی در برابر فرمانداری، مسجد جامع و گمرک بانه شکل گرفته است. عمده این اعتراضات با درخواست بازگشایی مرز صورت گرفتهاند اما چند بازیگر عمده در این وضعیت خواستههای دیگری را هم دنبال میکنند. برای اینکه بتوانیم درک بهتری از وضعیت امروز شهر بانه داشته باشیم، باید به یاد بیاوریم که عمده کالاهایی که بازاریان بانه از آن سوی مرز به داخل حمل میکردند، لوازم خانگی با برندهای محبوب جهانی یا پوشاک هستند که واردات هر دو به ایران به شیوهای که این بازاریان وارد میکنند، ممنوع است.
به نوشته شرق،اغلب برندهایی که این بازاریان به ایران وارد میکنند، در ایران نمایندگیهای رسمی دارند که بازار ایران را تأمین میکنند و البته دست پرزوری هم در تعامل و همکاری با دستگاههای مرتبط دارند. میزان واردات و فروش این محصولات در بانه در برابر بازار بزرگ این نمایندگیهای رسمی اینقدر کوچک است که تاکنون اعتراض مهمی به این بازار نداشتهاند. در کنار آن برخی برندها، مانند برندهای آمریکایی هم هستند که واردات آنها به کلی به ایران ممنوع است. در کنار آن برخی اجناس مانند پوشاک نیز اجازه واردات به ایران ندارند اما از طریق کولبران به بانه میرسند؛ هرچند حجم واردات این پوشاک هم در مقایسه با وارداتی که از طریق مناطق آزاد انجام میشود و سپس با روشهای مختلف وارد سرزمین اصلی میشوند، بسیار اندک است. برخی طرحها مانند ایجاد منطقه آزاد یا ویژه اقتصادی در بانه از این جهت کمکی به وضعیت بازار بانه نمیکند چراکه همچنان این بازار از واردات و عرضه بسیاری از کالاها که امروز برگ برنده و باعث رونقش هستند، محروم خواهد بود. از سوی دیگر توسعهای که منطقه آزاد یا ویژه میتواند برای هر منطقهای ایجاد کند، پیش از این در بانه ایجاد شده است و یقینا بازیگران و کاسبان اصلی منطقه آزاد در این منطقه، بازاریان بانه نخواهند بود. موافقان منطقه آزاد اما فعالان اقتصادی بزرگی هستند که رابطه خوبی هم با فرماندار و نماینده مجلس این شهرستان دارند و طبیعتا بیمیل نیستند از این تجمعات به نفع تسریع فرایند تبدیلشدن این منطقه به منطقه ویژه اقتصادی استفاده کنند. در کنار آن، بازارچه مرزی سیرانبند که هماکنون در بانه ایجاد شده قرار است با ارائه تعرفهها و تخفیفات ویژه مشکلی را حل کند که پیش از این نیز موفق به انجامش نشده است. این گمرک کوچک با وجود تلاشهای مسئولان اجرائی شهرستان شانسی برای رقابت با دو مسیر کولبری فعلی شهرستان نداشته و زیرساخت مناسبی هم ندارد. فارغ از آن، همان محدودیتهایی که پیش از این دربارهاش سخن گفتیم در این گذرگاه مرزی وجود دارد و طبیعی است که هیچکدام از بازاریان نتوانند برای اجناسی که به تعداد کم و با این شرایط تهیه میکنند، مجوزها و استانداردهای لازم را کسب کنند.
بازارچه، گمرک، هیاهویی برای هیچ
40 دقیقه طول میکشد تا از بانه به این بازارچه مرزی و گمرک برسم. در دو سوی جادهای لخت و زخمخورده که بانه را به سیرانبند وصل میکند، دشتهای سرسبزی را میبینی که هرکدامشان میتوانستند محل تأسیس یک کارگاه یا کارخانه باشند اما حالا چیزی جز گلهای وحشی در آن نروییده است. به بازارچه مرزی سیرانبند که میرسیم باران شدت گرفته است، چند کامیون در بازارچه مشغول بارگیری برای صادرات میوه به عراق هستند و چند کارگر در قهوهخانه کوچک داخل بازارچه مشغول گپزدن هستند.
همه اینها از بیرون بازارچه مشخص است اما سرباز مرزبانی که در مقابل در ورودی بازارچه ایستاده، اجازه ورود به ما نمیدهد. تلاش میکنیم هماهنگی کنیم تا وارد بازارچه شویم، چند تماس تلفنی که یکساعتی از وقتمان را میگیرد در نهایت به اجازه ورود منتهی میشود اما هنوز هم نمیگذارند وارد شویم. ظهر میشود و کمکم کارگران و کارمندان بازارچه را ترک میکنند. آخرین خودرو که میخواهد از بازارچه خارج شود، در کنار در میایستد، رانندهاش از سرباز میپرسد همه رفتند؟ و وقتی پاسخ مثبت میشنود اشاره میکند که اجازه ورود به ما داده شود. حالا ما ماندهایم و بازارچهای که دیگر کسی در آن نیست. یک ساختمان کوچک مرزبانی و یک ساختمان گمرک در این بازارچه قرار دارد و سولهای نیمهکاره نیز در پشت آنها خودنمایی میکند. این گمرک حتی انبار هم ندارد و در آن سوی مسیر، در دیگری قرار دارد که احتمالا رو به مرز عراق باز میشود.
در مقابل درِ دوم میایستیم و سعی میکنیم چند عکس از آن سوی در بگیریم؛ اما خیلی زود مردی دمپاییپوش خودش را به ما میرساند و سعی میکند سوئیچ ماشین را از ما بگیرد. از او کارت شناسایی میخواهیم و تنش بالا میگیرد. در نهایت دو مرد دیگر میرسند و یکی از آنها، به شرط پاککردن تصاویر اجازه میدهد بازارچه را ترک کنیم. این همه آن چیزی است که این بازارچه یا گمرک یا هر نام دیگری که بر آن میگذارند، دارد و البته مهمترین راهحل مسئولان اجرائی شهرستان برای خروج از وضعیت فعلی است.
اعتصابکنندگان چه میگویند
به شهر برمیگردیم. پاساژها و مغازههای فروش اجناس همچنان تعطیلاند و مغازهداران در مقابل مغازههای خود نشستهاند. روز پنجشنبه درهای اصلی پاساژها با دستور ویژهای که صادر شده، باز شدهاند. بین مغازهداران که میرویم و میگوییم خبرنگاریم همگی با هم شروع به حرفزدن میکنند. یکی از آنها میگوید: بعد بیستوچندروز تازه آمدهاید اینجا برای چه؟ این بیستوچندروز کجا بودید؟ دیگری میگوید: کارتت را نشان بده اگه راست میگویی. آن یکی از پشت سر به کردی میگوید با اینها حرف نزنید. از آنها میخواهیم برایمان توضیح بدهند چه مشکلی دارند؛ اما حاضر نیستند حرف بزنند. یکی از مغازهداران که جوانتر است، جلو میآید و میگوید: سه بار با من مصاحبه کردهاند. سه بار صداوسیما آمده اینجا گزارش گرفته ولی پخش نکرده. صداوسیمای کردستان که باید درد ما را بگوید، میگوید اینجا هیچ خبری نیست. از من مصاحبه گرفتند؛ اما مطمئم 10 متر آن طرفتر پاکش کردند. به او توضیح میدهم صداوسیما بعضی از گزارشها را با عنوان گزارش ویژه آرشیو میکند و پخش نمیکند و اطمینان میدهم که حرفهایش را بنویسم. بینشان بحثی شکل میگیرد که حرف بزنند یا نه و در نهایت راضی میشوند توضیح بدهند. همان جوان میگوید: «من پنج سال است در این بازار مغازه دارم. قبلش کولبری کردهام. امروز 30 سال دارم و سرمایهام ۵۰ میلیون تومان هم نمیشود. این دو ماه از جیب خوردهام و شرمنده زنم هستم. دیگر چه میخواهی بدانی؟ میپرسم چه چیزی میفروشد و چرا مغازهاش را تعطیل کرده؟ میگوید: «اگر نمیدانی چرا تعطیل کردهایم، اصلا چرا آمدهای اینجا؟ معلوم است که چرا تعطیل کردهایم؛ مرز را بستهاند. من همه داراییام همین جنسهای توی مغازه اجارهای است. هر دفعه 10 تا ماشینلباسشویی و یخچال میآورم که از هرکدام صد هزار تومان سود کنم و بتوانم دفعه بعد دوباره 10 جنس بیاورم بریزم اینجا. حالا هم سه، چهار یخچال برایم مانده که فروختن و نفروختنشان فرقی به حالم نمیکند. اگر نتوانم این جنسها را بیاورم، چه کسی نان من را میدهد؟ یک کارخانه این شهر دارد؟ یک کارگاه این شهر دارد؟ اگر یک کارخانه داشت و ماهی یک میلیون تومان به من حقوق میداد، با افتخار کارگری میکردم و خیالم راحت بود که درآمدم معلوم است. الان چه؟ باید به صد نفر جواب پس بدهیم و آخرش هم نتوانیم چیزی بیاوریم. نمیگویم قاچاق چون کُرد قاچاقچی نیست. من یک فروشندهام و حالا میخواهند همه زندگیام را از من بگیرند».
یکی دیگر از فروشندگان که سنش بیشتر است، جلو میآید و دستم را میگیرد و میکشد. با او همراه میشوم. به پیادهرو میرویم. باران بند آمده. تپهای را در کوه روبهروی شهر نشان میدهد و میگوید آنجا را میبینی؟ میگویم میبینم. میگوید: «عراق برای زدن بانه حتی هواپیما هم بلند نمیکرد. توپهایشان را روی همان تپه کاشته بودند و شهر را میزدند. سال ۶۳ در یک روز ۶۰۰ نفر شهید دادیم. این شهر در جنگ خاکستر شد. بعد از جنگ که برگشتیم این شهر را خشتبهخشت خودمان ساختیم. این مغازهها و پاساژها را خودمان ساختیم، این پیادهرو را خودمان ساختیم، این چراغ را که اینجا روشن است، خودم بردم بالا و بستم. هیچ چیز نخواستیم و هیچ کاری هم برایمان نکردند. حالا همین نانمان هم آجر شده». بعد مکث میکند و آرامتر میگوید: «زن من میوه دوست دارد. هر روز که میخواستم بروم بیرون میگفت میوه بخر. میدانستم که هر روز میوه میخواهد؛ اما دوست داشتم هر روز خودش این را بگوید. الان یک هفته است که زنم نمیگوید میوه بخرم، چون میداند پول ندارم بخرم. میترسم که همین روزها بگوید میوه بخر و نداشته باشم که بخرم».
دستم را فشار میدهد و میگوید: میفهمی؟ چیزی ندارم که بگویم. اگر بگویم میفهمد دروغ گفتهام. همان جوان قبلی میآید جلو و میگوید: «میدانم که حرفهایم را نمینویسی؛ اما حداقل خودت یادت باشد که چه بلایی سر ما آمده. یک حرف آخر هم دارم که مطمئنم نشر نمیکنید. حرفم به آقای روحانی است. آقای حسن روحانی، ما در این شهر ۸۰ درصد به تو رأی دادیم. بالاتر از همهجا به تو رأی دادیم. این عیدی خوبی نبود که به ما دادی». در این خیابان و خیابان بعدی چند پاساژ دیگر همین وضعیت را دارند. به یکی از آنها میرویم تا با مغازهداران حرف بزنیم؛ اما حاضر نمیشوند حرف بزنند. یکی از آنها تلفن همراهش را نشان میدهد و میگوید: «این شماره را میبینی که به من زنگ زده؟ نه، نمیبینی. چون شمارهاش نیفتاده. این وضعیت ماست. از کجا معلوم حرف بزنیم و وضعمان بدتر نشود؟ خیلی از کاسبها دیگر در بانه نیستند. رفتهاند مسافرت که مجبور نشوند مغازهشان را باز کنند. ما هم همین روزها مجبور میشویم برویم که این تلفنها قطع شود». آب از جویها به پیادهروها سرازیر شده و کارگرانی که دقایقی قبل روی جدولها نشسته بودند، به پاساژها پناه آوردهاند؛ پناهی که روزی محل کسبوکار بوده است. آنها هم حرف نمیزنند. زیرچشمی نگاهمان میکنند و میروند سمت دفتر پاساژ؛ آنجا که یک چایساز، تنها مقصد همه حاضران در پاساژ است.
جلیلی گفت صادرات کنید
در خیابان بعدی چند سوپرمارکت و رستوران باز هستند، اما فروشگاهها تعطیلند. در این راسته چند مغازه فروش لوازم خانگی کنار هم هستند که همگی کرکرهها را پایین کشیدهاند. یکی از مغازهداران میگوید: «روزهای اول همه بازار تعطیل بود. دکترها مجانی ویزیت میکردند و کسی کار نمیکرد. بعد گفتیم فروشگاههای ضروری باز شوند که بتوانیم زندگی کنیم، ولی مغازهها همچنان تعطیل ماندهاند. یکی دیگر از مغازهداران جلو میآید و میگوید: «ما نه اغتشاشگریم، نه از خارج دستور میگیریم، نه سیاسی هستیم، ما فقط کاسبیم. ۲۵ روز است این بازار تعطیل است، خون از دماغ کسی نیامده، هرکس هم که بخواهد سوءاستفاده کند از خودمان میرانیم، اما فرماندار حتی یکبار نیامده با ما همدردی کند. فقط میگوید من کارهای نیستم. من توانی ندارم. دستور از بالا آمده. معاون وزیر آمد اینجا، ما رفتیم فرمانداری، اما فرماندار ما را راه نداد.
فقط چندنفرمان توانستیم برویم تو. آقای سعید جلیلی از طرف رهبری آمد مسجدجامع به ما گفتند بیایید مسجد. ما رفتیم مسجد و به ما گفتند مشکلتان قرار است حل شود. رفتیم مسجد، اما آقای جلیلی گفت از این مرز دیگر واردات نکنید. فقط صادرات کنید. ما چه چیزی داریم صادر کنیم؟ شما به من بگو چه چیزی صادر کنیم؟ اینجا کارخانه میبینی؟ اینجا چیزی میبینی که صادر کنیم؟ به کی صادر کنیم؟» دیگران هم با او همصدا میشوند و هرکس چیزی میگوید. از آنها خداحافظی میکنیم و به مسیرمان ادامه میدهیم. چند مغازه در این مسیر باز هستند. داخل یکی از آنها میروم. مشغول صحبت با تلفن است. میگوید دلار بالا رفته و قیمتها هم دیگر قیمتهای قبلی نیست. تلفنش که تمام میشود میپرسم مغازهاش را چندوقت است که باز کرده؟ میگوید دو روز تعطیل بودم و حالا باز کردهام. زندگی خرج دارد. نمیشود که نان نخورد. کار بقیه به من ربطی ندارد. خداحافظی میکنم و به یکی از پاساژها میروم. اینجا هم مغازهداران روی پلهها نشستهاند. از آنها میخواهیم که حرف بزنند، اما میگویند باید صبر کنیم تا یکی از مغازهداران بیاید. مردی پابهسنگذاشته چنددقیقه بعد میآید. انگار بزرگتر جمع، اوست و به نمایندگی از دیگران حرف میزند. میگوید: «10 سال است که اینجا مغازه دارم. این مغازهداران همه مثل پسرهای من هستند. ما چیزی جز بازشدن مرز نمیخواهیم. دو بچه دارم که هر دو لیسانس دارند و بیکارند. پسر بزرگم اینجا پیش خودم شاگردی میکند. ماهی ۶۰۰ هزار تومان به او میدهم که خرج خودش و عروس و نوهام شود. حالا همه با هم از نانخوردن افتادهایم. ما هم دوست نداریم اینطوری زندگی کنیم. ما هم کالای ایرانی دوست داریم، اما اینجا جایی را میبینی که کالا بسازد؟ کارخانه هست که من نرفتم و کار نکردم؟ پسرم نرفت و کار نکرد؟» کمی مکث میکند و بعد ادامه میدهد: «یعنی اول نباید اینجا یک کار برای ما درست میکردند، بعد این کار ما را تعطیل میکردند؟ خودت انصاف بده ما چهکار کنیم؟ به ما بانهایها در گذشته زغالفروش میگفتند. میدانی چرا؟ چون این جنگلها را که میبینی از سر بیپولی زغال میکردیم و میفروختیم. درخت بلوط صدهاساله را میسوزاندیم و زغال میکردیم، چون هیچچیز نداشتیم که با آن زندگی کنیم. الان باید برگردیم به همان جنگل و دوباره زغال بفروشیم؟ وضع امروز ما، این کولبرانی که بیکار شدهاند، این مغازهداران که بیچاره شدهاند باعث شرمساری ماست، اما باید باعث شرمساری دیگران هم باشد».
یکی از مغازهداران که در جلسه فرمانداری بانه در حضور مجتبی خسروتاج، معاون وزیر صنعت، معدن و تجارت، بهعنوان نماینده بازاریان صحبت کرده، میگوید: «روزی که آقای خسروتاج آمد، ما جلوی فرمانداری بانه جمع شدیم، ولی فقط افرادی که اسمشان نوشته شده بود حق داشتند بروند تو. مردم اعتراض کردند و آخرش با هزار التماس چند نفر از ما هم توانستیم برویم داخل. در جلسه، آقای خسروتاج گفت من نیامدهام اینجا حرف بزنم، آمدهام حرف شما را بشنوم، ولی باز هم به ما اجازه صحبت نمیدادند و فقط افرادی که اسمشان از قبل نوشته شده بود بهترتیب حرف میزدند و میگفتند ما تخفیف تعرفهای و منطقه آزاد میخواهیم. بعد که ما اعتراض کردیم، خود آقای خسروتاج دخالت کرد و گفت اینها هم باید حرف بزنند. ما هم گفتیم که دردمان چیست. درد ما مرز است. این مرز نباشد فقط نان ما بریده نمیشود. نان خیلیها قطع میشود. همین چند روز پیش یکی از مشتریهایم از یکی از شهرهای ایران زنگ زده بود و پشت تلفن گریه میکرد، دو ماه است یک ریال درآمد نداشته. زنی است که شوهرش چند سال پیش مرده و همه درآمدش فروش همین جنسهایی است که برایش میفرستادم. میدانی چند نفر مثل او هستند؟ برو در این شهر بچرخ ببین کسی هست که حالا کار داشته باشد؟ از کولبر و کارگر تا منِ مغازهدار بیکار شدهایم. چند ماه پیش توی این پیادهروها جا برای قدمزدن نبود. اینقدر که چادر زده بودند. امروز برو ببین وضع چطور است. برو از هتلها بپرس. برو از این کارگرها بپرس چطور زندگی میکنند».
گردشگری در اغما
بانه بدونشک، در این سالها بیشتر از هر شهری در کردستان، مسافر به خود دیده است. همین است که باعث شده این شهر کوچک پنج، شش هتل و تعداد زیادی خانه و سوئیت برای اجاره داشته باشد؛ هتلهایی که امروز خالی هستند و سوئیتهایی که مسافری ندارند. بزرگترین هتل بانه که پنجستاره است، کافینت، سالن برگزاری مراسمات، استخر و سونا و جکوزی و دو رستوران با انواع غذاهای ایرانی، فرنگی، دریایی و گیاهی دارد، اما مسافر ندارد. این هتل با مشارکت یک بانک ساخته شده و امروز زمزمههای مصادره آن توسط بانک شنیده میشود. حتی تصور اینکه این هتلها قرار است سوتوکور باشند تلخ است. هتلی که در آن ساکن هستیم هم همین وضع را دارد. تنها مسافرانش ما هستیم و یک تاجر اصفهانی که بارش آنسوی مرز مانده. او نتوانسته از فرصتی که در فروردین به واردکنندگان داده شد تا کالاهایشان را از آنسوی مرز به اینسو بیاورند استفاده کند و حالا منتظر فرصتی برای واردکردن کالاهایش است. به او پیشنهاد دادهاند بارش را با کمک کولبرانی که هنوز از مسیرهای غیرقانونی تردد میکنند وارد کشور کند اما امیدوار است بتواند جور دیگری محمولهاش را وارد کند. در این روزهای بستهشدن مرزها هنوز هستند کسانی که خطر مرگ را به جان میخرند و از مسیرهایی که عملا رفتوآمد از آنها غیرممکن است برای کولبری به آن سوی مرز میروند. حالا اما این رفتوآمد در حکم پذیرش خطر مرگ است. این روزها دیگر کولبری واقعا مصداق «نان در برابر جان» است و خطرش را تنها کسانی قبول میکنند که هیچ چیزی برای ازدستدادن ندارند. به یکی از روستاهای اطراف بانه میرویم.
ساکنان این روستا دو شغل بیشتر نداشتهاند؛ چوپانی و کولبری و حالا یک شغل بیشتر ندارند؛ چوپانی. اغلب ساکنان روستا بعد از بستهشدن مرزها بیکار شدهاند. یکی از آنان که جوانتر است، میگوید: «تا دوم دبیرستان درس خواندم و بعد رفتم کولبری. چند سال کولبری کردم اما حالا سه، چهار ماه است که هزار تومان هم درآمد نداشتهام. هیچکس درآمد نداشته است». یکی دیگر از روستاییان که کارت پیلهوری دارد، میگوید «یک بار 290 هزار تومان به حسابمان ریختند. همان و بس. دیگر چیزی ندادهاند و ندارم. مثل بقیه». دیگران هم همین حرفها را اغلب به کردی تکرار میکنند. وضعیت روستای بعدی هم همینطور است. از نوجوان 15، 16 ساله تا پیرمرد 70، 80 ساله کولبر بودهاند و حالا بیکارند. در واقع آنچه بانه را از دیگر شهرهای نوار مرزی کشور متمایز میکند، همین نکته است که انسداد مرزها تنها کولبران را بیکار نکرده است بلکه تقریبا تمامی مشاغلی که در این شهرستان وجود داشتهاند، تحت تأثیر این تصمیم قرار گرفتهاند.
فرماندار و نه قهرمان
محمد فلاحی 50ساله، فرماندار بانه که پیش از این فرماندار مریوان بوده، در این یک ماه بیشتر از دیگران در معرض اعتراضات مردم بانه بوده است. مردم به درستی او را نماینده دولت در شهرستان میدانند و به همین دلیل بیشتر از همه از او انتظار ایجاد تغییر دارند. البته به نظر میرسد او هم روابط اجتماعی گستردهای با مردم ندارد تا بتواند از پس آرامکردن آنها بربیاید. اغلب مغازهدارانی که با ما همصحبت میشوند، میگویند فرماندار تنها به ذکر این نکته که نقشی در این تصمیم ندارد، اکتفا میکند و همدلی با آنها نشان نمیدهد. یکی از این مغازهداران میگوید: «معاون وزیر بین ما آمد و سعی کرد حرف ما را بشنود اما فرماندار یک بار نیامد كه بپرسد درد ما چیست. فقط گفت نمیتوانم. دست من نیست. عراق مرز را بسته. همش امروز و فردا کرد و ما را سر دواند. بعد هم که گفت اینها از خارج دستور میگیرند». این «دستورگرفتن از خارج» در واقع نقلقولی از معاون فرماندار بانه است که توسط یکی از خبرنگاران محلی مخابره شده و تنشهایی را به وجود آورده است. البته بعد از انتشار این خبر دردسرهایی هم برای آن خبرنگار به وجود آمده و کار به تهدید و شکایت هم کشیده است. با این حال مردم این نقلقول را به فرماندار نسبت میدهند و در چنین وضعیتی بازار شایعات هم داغ است. اینترنت بانه سه روز قطع بوده و در مدتی که در بانه هستیم هم به سختی امکان اتصال به شبکه وجود دارد.
قطع اینترنت به دستور روحانی و قطع اینترنت و تلگرام به دستور روسیه دو شایعه رایج درباره اینترنت در بانه هستند. یکی از اهالی درباره رفتار فرماندار میگوید: همین ماه پیش در جوانرود هم تجمع بود. فرماندار جوانرود بین مردم رفت و روی سفره خالیشان نشست و گفت اگر این دستور (بستن مرزها) از استانداری بود، با مسئولیت خودم مرز را باز میکردم اما دستور از تهران آمده و نمیتوانم کاری کنم اما قبول دارم که سفرهمان خالی است و با شما سر این سفره خالی مینشینم. اگر فرماندار ما هم همینقدر با ما همدردی میکرد چیزی از او کم میشد؟ چرا یک بار نیامد بین ما؟ حداقل از سرهنگ چگینی (فرمانده نیروی انتظامی بانه) یاد میگرفت که در تمام این مدت بین ما آمد و با ما همدردی کرد». تلاش ما برای مصاحبه با سرهنگ چگینی ناکام میماند اما او تنها مسئول این شهرستان است که اغلب مردم با رضایت از او یاد میکنند. به نظر میرسد او برخلاف فرماندار شهرستان موفق شده ارتباط بهتری با معترضان برقرار کند و با سیاستی که در پیش گرفته تا حدودی اعتماد مردم را به دست آورده است. همین تفاوت رفتار است که باعث شده درخواست استعفای فرماندار پررنگترین خواسته معترضان در یک ماه اخیر باشد. فرماندار اما همچنان خود را تنها مجری دستورات میداند، مدافع سرسخت تشکیل منطقه آزاد و ویژه است و میگوید طرح جدید دولت برای تخفیفهای گمرکی مشکلات را حل میکند. ادعایی که بهسختی میتوان باورش کرد.