سرانجام عهد ۳نفره شهادت

    کد خبر :64707

مادر شهید تازه‌تفحص‌شده سید مهدی غلامی می‌گوید: در دوران جنگ همه مردهای خانه جبهه بودند. روزهای سختی را طی کردیم. طی دو سال ۵ شهید دادیم.

چند روز پیش هویت پیکر مطهر یکی از شهدای تازه‌تفحص‌شده که طی عملیات اخیر تفحص  برون‌مرزی پیکرش توسط تیم کمیته جست‌وجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف شده بود، شناسایی شد. شهید سید مهدی غلامی (حسینی مجد) متولد 1343 است که در سال 1363 در عملیات بدر و در منطقه شرق دجله به شهادت رسید. این شهید 20ساله یکی از اعضای گروهان خط‌شکن عملیات بدر و اعزامی از لشکر 27 محمد رسول الله(ص) تهران بود که میان آب‌های هورالعظیم به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد. نهایتاً بعد از گذشت 33 سال از شهادتش پیکرش به کشور بازگشت و در گلزار شهدای تهران به خاک سپرده شد.

مادر این شهید خط‌شکن که بعد از 33 سال چشم‌انتظاری حالا آرامش خود را به دست آورده است، در مورد پسرش در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، می‌گوید: هدفش اسلام و قرآن و رهبر بود، می‌گفت: «می‌شنوم بعضی می‌گویند اینها برای پول می‌روند اما بدانند اگر ما در شهر بمانیم و کار کنیم، ده برابر بیشتر از آنچه فکر می‌کنند پول درمی‌آوریم، ولی برای دفاع از دین حسینی رفتیم.»، وصیت‌نامه قشنگی هم دارد، در آن گفته است که «می‌خواهم بدنم مثل جدم در صحنه نبرد بماند» و این پیش‌بینی را کرده بود.

می‌گفت باید دو برابر خون‌های تزریق‌شده را بدهم

​​​او ادامه می‌دهد: یک بار در جبهه شیمیایی شده بود و او را بستری کرده بودند اما شب با همان لباس بیمارستان دوباره به جبهه رفته بود. مدتی گذشت خرداد سال 63 بود که در شلمچه به‌شدت مجروح شد. خون بسیاری از او رفته بود او را به بیمارستان اهواز منتقل کردند. چندین واحد خون به او تزریق کردند تا زنده بماند اما پایش عفونت کرده بود، کبود شده و بسیار ورم داشت، به بیمارستان بقیةالله(عج) منتقل شد و سه ماه در آنجا بستری شد. از خدا خیلی شفایش را خواستم. بعد از بیمارستان فقط 10 روز پیش من ماند و دوباره آماده رفتن به جبهه شد. گفتم: «مادر، هنوز پایت مجروح است. کجا می‌روی؟»، گفت: «شما غصه نخور! من مواظب پایم هستم. باید بروم و این واحدهای خونی که به من تزریق شد را پاسخ بدهم. من مدیون این خون‌ها شده‌ام. دو برابر این خون را می‌دهم. اگر خواست خداست و برگشتم پایم را هم دفعه بعد که آمدم عمل می‌کنم و اگر نه هم که خدا به تو صبر بدهد».

مادر شهید غلامی از صبر زیادی که خدا به مادران شهدای گمنام عطا کرده است چنین می‌گوید: و واقعاً هم خدا صبر را به من داد. من همان مادری بودم که اگر بچه‌ام از مدرسه دیر می‌آمد دل‌نگرانش می‌شدم و به بچه‌هایم وابسته بودم. موهایم برای این بچه‌ها سفیدشد. اما صبر رفتن فرزندم  را خدا در این 33 سال به من داد.

با وجود مجروحیت، جزو اولین نیروهای داوطلب، خط‌شکن عملیات بدر شد

او از عزم و ارائه فرزندش برای شرکت در عملیات چنین می‌گوید: برادرش در جبهه همرزم او بود. با هم در جبهه بودند. حتی در عملیات بدر هم که مهدی شهید شد برادرش حضور داشت. برادرش تیربارچی بود و مهدی خط‌شکن عملیات شد. برادر مهدی به دوستانش سفارش کرده بود برادرش را جلو نبرند که هنوز پایش مجروح است. اما آنها گفته بودند: «او این‌قدر می‌دود که کسی نمی‌فهمد ممکن است مجروح باشد. خودش و مجروحیت را خیلی کنترل کرده است.»، ظاهرا این‌طور که همرزمانش تعریف کرده بودند، مهدی جزو اولین داوطلب‌ها برای حضور میان خط‌شکنان عملیات بوده است.

مادر این شهید تازه‌تفحص‌شده از شهادت فرزند و پیکر باقی‌مانده‌اش می‌گوید و ادامه می‌دهد: در نهایت هم در آب‌های هورالعظیم شهید شد. بدنش داخل بادگیر بود و به همین دلیل طی این سال‌ها اعضای بدنش از هم جدا نیفتاده است و بعد از 33 سال به‌خواست خدا همه استخوان‌هایش سالم است، حتی ساعت مچی‌ای که از مکه برایش آوردم هم هنوز در دستش بود.

اصراری برای آمدنش نداشتم، خودش بازگشت

او 33 سال چشم‌انتظاری را سخت توصیف می‌کند اما یادآوری هم می‌کند که شهیدش او را برای این انتظار درازمدت آماده کرده بود و می‌گوید: در این 33 سال که مفقود بود هر وقت شهیدی می‌آمد به بچه‌ها می‌گفتم «بروید معراج تحقیق کنید شاید مهدی هم میان شهدا باشد»، اما پسر بزرگم می‌گفت: «مادر، پیکر برادر جایی است که دسترسی برای برگرداندن آن نیست مگر اینکه آب خشک شود و بتوانند کاری بکنند.»، همان سالهای اول که مفقود شده بود، اسرا و شهدا می‌آمدند و من هم انتظار می‌کشیدم. یک بار به خوابم آمد و گفت: «مادر، دائم  نگو مهدی بیا.»، گفتم: «باشد مادر؛ اشتباه کردم. صبر می‌کنم.»، پدرش هم همان ایام شبیه این خواب را دیده بود که بچه‌ها نزدیک رودخانه بالاسفید بازی می‌کنند و مهدی هم بین آنهاست و به پدرش گفته بود: «آقاجون، برو، من دیگر نمی‌آیم.»، حالا بعد از 33 سال خودش آمد. من اصراری نکردم. به او گفتم «مادر، من 33 سال صبر کردم».

همه مردهای خانه جبهه بودند

مادر شهید غلامی می‌گوید: همسرم، پسران، داماد و بستگانم  همه در سال‌های جنگ در جبهه بودند و زن و بچه اینها دور من را گرفته بودند. پسر بزرگم یک بچه داشت که وقتی به جبهه می‌رفت زن و بچه‌اش پیش من بودند. دامادم شهید منصور غلامی هم دو بچه داشت که در 29سالگی در جبهه شهید شد. زن و بچه او هم همیشه دور من بودند. همسرم هم مثل بچه‌هایم دائم  در جبهه بود. من در 8 سال جنگ، پسران و همسر و دامادم را یک دل سیر ندیدم، یعنی از وقتی 14ساله شدند، نفهمیدم اوضاع شروع جنگ چگونه پیش رفت، مثلاً همین دو برادری که با هم در جبهه بودند یعنی عباس و مهدی با اینکه هردو در منطقه بودند اما دوسال همدیگر را ندیدند، چون وقتی یکی می‌آمد مرخصی دیگری در جبهه بود و وقتی آن یکی می‌آمد دیگری رفته بود جبهه.

او با اشاره به شرایط سخت خانواده رزمندگان در دوران دفاع مقدس می‌گوید: اوضاع جنگ همین بود. همه کسانی که رزمنده‌ای در جبهه داشتند همین‌طور زندگی می‌کردند، منتها مردم امروز قدر این امنیت را نمی‌دانند. مهدی اما هیچ‌وقت ازدواج نکرد. گاهی برادرش به‌شوخی به او می‌گفت: «داداش، می‌خواهند به تو زن بدهند، دارند تو را گول می‌زنند که از خدا جدا شوی،گول نخور!».

سرانجام عهد سه‌نفره شهادت/33 سال بعد مهدی کنار دوستانش دفن شد

مادر با اشاره به عهد سه‌نفره شهادت میان پسرش و دو تن از بستگان می‌گوید: خواهرزاده، پسرعمو و پسردایی من هم در جبهه شهید شدند. خواهرزاده‌ام شهید محمد حسینی دهجی و پسرعمویم شهید 18ساله، سید عباس غلامی با سید مهدی  هر سه نفر با هم عهد بسته بودند که همراه هم به جبهه بروند. خواهرزاده و پسرعمویم بعد از شهادت کنار هم دفن شدند و کنارشان هم یک مزار خالی برای سیدمهدی گرفتیم و دراین سال‌ها نگه داشتیم. گاهی می‌رفتم سر خاک اینها و می‌گفتم: «بی‌وفاها! مهدی من را تنها گذاشتید؟»، می‌گفتم: «محمد! سیدعباس! شما با هم آمدید و پیش هم خاک شدید اما مهدی من را نیاوردید. این خاکی که پشت سر شماست، برای مهدی من است.»، الآن هم مهدی همان‌جا در قطعه 28 دفن شده است.

در دو سال 5 شهید دادیم/ در این 33 سال گاهی فکر می‌کردم شاید هنوز زنده باشد

او بار دیگر به شهدای خانواده غلام (حسینی مجد) اشاره کرده و می‌گوید: ما مادران شهدای گمنام بچه‌هایمان را در راه خدا دادیم. ما روزهای سختی را گذراندیم. شما فکرش را بکنید ما در دو سال 5 شهید دادیم؛ پسرم، دامادم, پسرعمو، پسردایی و خواهرزاده‌ام همه شهید شدند ولی خودداری کرده و صبر درپیش گرفتیم. حالا هم که پیکر پسرم آمده قدمش بر روی چشم. خوشحال شدم که از چشم‌به‌راهی درآمدیم. در این 33 سال انتظار گاهی فکر می‌کردم ممکن است که هنوز زنده باشد و پیش خود می‌گفتم «اگر ما بمیریم و پسرم از جبهه بیاید چه می‌شود؟»، گاهی احتمال می‌دادم که برمی‌گردد هرچند که قلبم می‌گفت شهید شده است. سایر مادران شهدای گمنام هم مثل من بچه خود را در راه خدا دادند. این شهدا اصلاً برای ما نبودند، از اول برای خدا بودند و خدا هم آنان را پذیرفت.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید