روایت سیار از یک رباعی فراموش شده

    کد خبر :35074

محمد مهدی سیار روایتی خواندنی از ماجرای شعرخوانی شب گذشته خود در محضر رهبر انقلاب اسلامی بیان کرد.

به گزارش خبرنگار مهر، محمد مهدی سیار از شاعران حاضر در دیدار شب گذشته رهبر انقلاب با شاعران، روایت جالبی از ماجرای شعرخوانی خود بیان کرده است.

سیار این روایت را چنین بیان کرده است: ردیف دوم نشسته بودم، تقریبا روبروی آقا. سال گذشته وقتی شعرخوانی ها داشت تمام می شد آقا خواستند من هم شعر بخوانم و خواندم: دو نیمایی کوتاه و آن غزل عاشقانه (چگونه در خیابان های تهران زنده می مانم…)

امسال دیگر گفتم با خیال راحت می نشینم و شعر می شنوم. شعرهای خوبی هم خوانده شد از خود علیرضا قزوه که اول جلسه غزلی خوش ساخت خواند با ردیف سلام تا علی محمد مودب که مثنوی معروف بابا رجب را خواند و مهدی جهاندار که غزل فتنه اش را و سید حمید برقعی و محمد زارعی و محمد سهرابی و محسن ناصحی و آرش پور علیزاده و عبدالحسین انصاری و … همه که خواندند آقا گفت فاضل نظری هم شعر بخواند و فاضل غزلی شیوا خواند و به قول خودش تقریبا عاشقانه.

ساعت از ۱۱:۳۰ هم گذشته بود. این جای جلسه آقا معمولا از دکتر حداد عادل و جناب محمدی گلپایگانی می خواست شعری بخوانند و بعد هم که سخنرانی، آقا با لبخند گفت حالا نوبت خاصه خرجی های خود ماست! و اشاره کرد به صندلی های سمت راست که دکتر حداد و آقای گلپایگانی نشسته بودند، اما چون وقت گذشته بود فقط دکتر حداد شعر خواند. یک مرتبه آقا چشم گرداند سمت من: آقای سیار! شما چیزی نمی خوانید؟ حسابی غافلگیر شده بودم اما از آنجا که در طول جلسه مدام یک رباعی از کتاب یادآوری (مجموعه رباعی در دست چاپ) توی سرم چرخ می خورد و از وقت جلسه هم گذشته بود، بی درنگ گفتم چشم فقط یک رباعی می خوانم. میکروفن را آوردند، بسم اللهی و سلامی و فراموشی و فراموشی!

چندثانیه ای سکوت کردم اما رباعی بالکل از ذهنم پریده بود! از چهار گوشه مجلس هم همهمه غزل بخوان غزل بخوان در گوشم بود و مزید حواس پرتی. عذر خواستم و گفتم از ذهنم رفت!

آقا با مهری پدرانه بیتی خواند در ستایش فراموشی. اجازه خواستم غزلی بخوانم که مکتوبش همراهم بود غزلی ۵ بیتی آخر سر هم عذرخواهی کردم بابت اینکه من هم جزو خاصه خرجی ها شعر خواندم و آقا گفتند البته استثناء! و سخنرانی را شروع کردند. کوتاه اما شیرین و به یادماندنی، سخنرانی در ساعت ۱۲ نیمه شب.

غزلی که خواندم این بود:

خاموش لب به هجو جهان باز کرده است/ این زخم ناگهان که دهان باز کرده است

چشمم بساط چشم فروبستن از جهان/ در این جهان چشم چران باز کرده است

اشکم برآمد از پس گفتن چه خوب هم/ طفلک اگر چه دیر زبان باز کرده است

این چاک پیرهن که از آن شمع داشتیم/ خود لب به پاک بودنمان باز کرده است

من خود به چشم خویش شنیدم هزار بار/ هر غنچه ای لبی به اذان باز کرده است

و آن رباعی که یادم رفت چنین بود:

رسوایی دیگری ست، سرّی ست مرا/ بیخوابی خوش تری ست، سرّی ست مرا

دلتنگی دلبری ست در سینه من/ با تیغ غمش سری ست، سرّی ست مرا

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید