روایتهای یک جانباز ارتشی از شهادت فرزند 14 سالهاش
من برای پیگیری وضعیت فرزندم به سپاه اهواز مراجعه کردم و آنها خبر شهادت فرزندم را تأیید کردند. اما چون جنازه فرزندم در منطقه جا مانده بود و من جنازهاش را ندیده بودم خودم را به اسارت احتمالی فرزندم دل خوش میکردم.
محمدباقر حسینپناهی ازجانبازان و رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس و پدر شهید غلامرضا حسین پناهی در گفتوگو با ایسنا روایت میکند: سال ۱۳۲۴ در روستای قروچای دهگلان از پدری اهل تسنن و مادری اهل تشیع به دنیا آمدم و در سال ۱۳۴۶ به ارتش رفتم. روزی که وارد ارتش شدم، چند صباحی از ازدواجم میگذشت و بعد از اینکه دوران آموزشی را پشت سر نهادم برای ادامه خدمت به استان کرمانشاه منتقل شدم.
غلامرضا در سال ۱۳۴۸ در استان کرمانشاه متولد شد. در آن روزها من به واسطه اینکه در ارتش مشغول به کار بودم، به استان کرمانشاه منتقل شده بودم و غلامرضا که فرزند دومم بود در این استان به دنیا آمد. بعد از چند سال خدمت در استان کرمانشاه سال ۱۳۵۶ به استان اهواز منتقل شدم. غلامرضا در مدرسه شجرات مشغول به تحصیل شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز فعالیت پایگاههای بسیج در سطح مساجد و محلات، غلامرضا که از مریدان مسجد حجت اهواز بود، فعالیتش را به شکل جدیتری آغاز کرد و در پایگاه مسجد محله مشغول فعالیتهای فرهنگی شد.
محمدباقر حسینپناهی
مدتی میشد که پسرم برای پشت سر نهادن دورههای آموزش نظامی به صورت کاملاً رسمی فعالیتش را آغاز کرده بود. من که مدام در جبهه جنوب مشغول بودم، بعد از اینکه از نیت غلامرضا برای اعزام به جبهه مطلع شدم به او گفتم: «غلامرضا جان! من به نمایندگی از طرف خانواده در جبهه حضور دارم و دیگر نیازی به حضور شما در جبهه نیست. شما اگر در خانه بمانید و به نیابت از من مسئولیت مادر و خواهر و برادرانت را بر عهده بگیری من با خیال راحت میتوانم به خدمتم در جبهه ادامه دهم.»
غلامرضا ۱۴ ساله که حالا قد و قامتش از من هم بلندتر شده بود گفت: «پدرجان! شما از طرف خودتان در جبهه حاضر شدهاید و من میخواهم از طرف خودم در جبهه حاضر شوم و از اسلام، قرآن و انقلاب اسلامی دفاع کنم. حضور شما در جبهه نمیتواند دلیلی باشد برای خانه نشینی من؛ در این موقعیت باید خطوط دفاعی ایران خالی نباشد و هرچه نیروی بیشتری راهی جبههها شود، خطر کمتری انقلاب اسلامی را تهدید خواهد کرد.»
غلامرضا عشق و علاقه شدیدی نسبت به امام خمینی(ره) داشت. از همان روزهای ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی هر وقت تصویر امام خمینی (ره) از تلویزیون پخش میشد، غلامرضا جلوی تلویزیون میرفت و عکس امام(ره) را میبوسید. او جوانی انقلابی، دلیر و فعال بود. ایشان علاوه بر فعالیتهای درسی، فرهنگی و مذهبی در رشته ورزشی نیز فعالیت داشت. غلامرضا ورزش «کونگفو» را به صورت حرفهای دنبال میکرد و حتی یک جلسه هم از تمریناتش غیبت نمیکرد. غلامرضا جوان چابکی بود. او برای اعزام به جبهه در تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع)، گردان امام سجاد(ع) اهواز سازماندهی و در روز چهارم اسفندماه سال ۱۳۶۲ به جبهه اعزام شد. چهار روز از اعزام غلامرضا به جبهه گذشته بود که به ما خبر دادند غلامرضا در «تنگه چزابه» به شهادت رسیده است و جنازهاش هم در همان منطقه جا مانده است.
من در آن روزها در لشکر ۹۲ در منطقه عملیاتی شلمچه مشغول به خدمت بودم که خبر شهادت غلامرضا را شنیدم. غلامرضا آر.پی.جی زن گردان امام سجاد(ع) بود و برای انجام عملیات پیروزمندانه «خیبر» به منطقه اعزام شده بود و در روز هشتم اسفندماه سال ۱۳۶۲ در منطقه چزابه به شهادت رسیده بود. من برای پیگیری وضعیت فرزندم به سپاه اهواز مراجعه کردم و آن ها خبر شهادت فرزندم را تأیید کردند. اما چون جنازه فرزندم در منطقه جا مانده بود و من جنازهاش را ندیده بودم خودم را به اسارت احتمالی فرزندم دل خوش میکردم. چند روز بعد از شهادت فرزندم، چند تن از دوستانش به همراه معلم مدرسه اشان که در روز عملیات در کنار غلامرضا بودند به منزل ما آمدند.
یکی از دوستان غلامرضا میگفت: «من لحظه اصابت گلوله به غلامرضا را با چشمان خودم دیدم، اما حرکت کردنش را بعد از اصابت گلوله ندیدم. غلامرضا در همان محل بر اثر برخورد گلوله به شهادت رسید. نحوه عملیات و موقعیت منطقه به گونهای بود که احتمال انتقال پیکر مطهر شهدا وجود نداشت و علاوه بر غلامرضا پیکر تعداد زیادی از شهدا در منطقه جا ماند.»
تا سال های سال پیگیر پیکر فرزند شهیدم بودم ولی هیچ خبری از جنازه فرزندم به دستمان نرسید. شاید به دلیل اینکه جگر گوشهام را از دست داده بودم اینگونه فکر میکردم که شاید در اردوگاههای رژیم بعث عراق اسیر باشد و همزمان با آزادی اسرا به میهن اسلامی بازگردد. ولی تمام این ها به دلیل مهر و محبت پدری بود؛ وگرنه غلامرضا در همان عملیات به شهادت رسیده بود.
هر وقت شهر سنندج میزبان شهدای گمنام باشد، خودم را به کاروان استقبال از شهدای گمنام میرسانم. به این امید که شاید یکی از این شهدای گمنام فرزند من باشد. شهدای گمنام با غلامرضا برای من هیچ تفاوتی ندارند آن ها هم مثل فرزندم برای من عزیز هستند. گاهی وقتها که بر سر مزار شهدای گمنام حاضر میشوم، با خودم میگویم شاید همین لحظه پدر و مادران دیگری در اقصی نقاط ایران اسلامی در کنار مزار فرزند شهید من آرام گرفتهاند و درد دلشان را با فرزند شهیدم در میان میگذراند.
امروز بعد از گذشت سال ها از شهادت فرزندم، خدا را شاکرم که فرزندم راهی را انتخاب کرد که امروز به داشتن چنین فرزندی افتخار کنم. شهادت فرزندم برای دفاع از اسلام، قرآن و انقلاب اسلامی مایه افتخار من است. اگر امثال غلامرضا و دوستانش نبودند که سینهاشان را در برابر گلولههای دشمنان قسم خورده انقلاب سپر کنند، معلوم نبود که امروز چه مناطقی از خاک ایران اسلامی جدا میشد و چه بلایی بر سر عزت، ناموس و شرف مردم مظلوم ایران میآمد. اما شهدای عزیز در برابر زیاده خواهیهای دشمنان انقلاب ایستادند تا ما امروز در کمال آرامش و امنیت زندگی کنیم.