داستان خیالی برای یک عکس جنجالی/ چه میشد اگر امامجمعه تهران اینگونه برخورد میکرد؟
![داستان خیالی برای یک عکس جنجالی/ چه میشد اگر امامجمعه تهران اینگونه برخورد میکرد؟ اعتراض-یک-شهروند-در-نماز-جمعه-تهران](https://baztab.ir/wp-content/uploads/2019/11/اعتراض-یک-شهروند-در-نماز-جمعه-تهران.jpg)
گروه اجتماعی بازتاب: مردی که در تصویر مشاهده میکنید، ظاهراً از وضعیت معیشت خود ناراضی بوده و احساس کرده به او ستمی روا شده است. او میان سخنان خطیب نماز جمعه تهران، آیتالله صدیقی بلند میشود و فریاد میکشد. عکس او چند روزی است در رسانههای مختلف و شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود. هر کاربر حقیقی و حقوقی بهزعم خود به این عکس واکنش نشان داده است.
سلمان کدیور – شاعر و نویسنده – اما واکنش بسیار جالبی به این عکس داشته است. او برای این عکس داستان خیالی نگاشته که در ادامه آن را میخوانیم:
مرد فریاد میکشد، دادوبیداد و تظلم خواهی میکند. در این حین محافظین و کارمندان حراست فوری سر میرسند و زیر بغل مرد را میگیرند تا بهزور و کشانکشان او را از صفوف بیرون ببرند تا نظم نماز و حرفهای خطیب، به هم نخورد که آقای صدیقی حرفهایش را که در باب اهمیت شعار مرگ بر آمریکا بوده قطع میکند و از پشت تریبون میگوید: آقایان! … آقایان! … رها کنید این بنده خدا را … بگذارید حرفش را بزند، اگر اینجا مردم نتوانند داد بزنند، پس کجا داد خود را ببرند.
مردم متعجب و میخکوب به سمت مرکز اغتشاش برمیگردند تا ببینند چه خبر شده است. محافظین، مرد را که هنوز با حرارت و خشم داد میزند رها میکنند.
آقای صدیقی: بیا اینجا آقاجان … بیا این بالا حرفت را بزن. بگو کی به تو ستم کرده، بیا بالا، من و امثال من چهل سال حرف زدیم، حالا شما بیا حرف بزن … نماز جمعه فلسفهاش همین است اصلاً که همه حرف بزنند نهفقط من.
مرد خوشحال، مثل مرغی که رهاشده، مردم را میشکافد و تند تند میرود سمت جایگاه. خطیب به استقبالش میآید و او را در آغوش میگیرد، مردم که حسابی سر شوق آمده و غافلگیر شدهاند، نیمخیز میشوند و با همه وجود تکبیر میگویند.
مرد پشت تریبون میایستد و آقای صدیقی کنارش. مرد بدون بسمالله و بدون مقدمه و بدون سلام و درود تعارفات منبری، با حرارت کاغذی که در دست دارد را نشان میدهد که سند ظلمی است که به او شده و باخشم میشورد بر مسئولین و از وضعیت وخیم معیشت و اجاره خانه و جهیزیه دختر و عرق شرم پیشانیاش میگوید و دادخواهی میکند. وسط حرفهایش بغض میکند و اشکش سرازیر میشود، اما با همان حال حرفهای آتشینش را ادامه میدهد. از شهدا میگوید و از امام و اینکه خودش جانباز است و چند ترکش توی بدنش هنوز جا خوش کرده.
حرفش که تمام میشود، آقای صدیقی بلندگو را میگیرد و باخشم، مسئولین خاطی را تهدید میکند که یا هفته دیگر بیایند نماز جمعه و توضیح دهند و یا او آبروی آنان را میبرد و از دادستان کل کشور میخواهد از سوی مدعیالعموم آنها را به دادگاه بکشاند.
مردم سر از پا نمیشناسند و حالا کامل از جا بلند میشوند و بر تمام ستمگران از آمریکای جهان خوار تا آمریکاهای داخلی کوچک، مرگ میفرستند و برای بقای انقلاب شعار میدهند و دعا میکنند.
بعد نوشت:
این داستان صرفاً تخیل نویسنده بود و مرد مذکور را حراستیها همان ابتدا از صفوف بیرون کردهاند.
انتهای پیام/#