حکایت یک «مرد»
به یکباره فریاد میکشد، میگوید «بعثیها، بعثیها حمله کردند، لعنت بر صدام، لعنت بر صدام، لعنت…» دستهایش را محکم به دیوار کوبیده و هر چیزی که اطرافش هست را پرت میکند، میترسم آسیبی به خودش وارد کند، در این سالها خیلی زجر کشیده، دلم تاب نمیآورد خودش را کتک بزند، وقتی همسرم دچار حمله عصبی میشود، سرش را محکم در بغل میگیرم تا خودش را به در و دیوار نزند، ضربات دستش مکرر به میکند برخورد میکند با این حال هیچ شکایتی ندارم، آن لحظه فقط میخواهم آرام شود…
کمی که آرام شد، دستانش را روی سرش میگذارد، گویا تصاویر جنگ در ذهنش مرور میشود، آرام آرام موهایش را میکشد و لبهایش را گاز میگیرد، بغضش میترکد و مدام تکرار میکند «ببخش، ببخش، دست خودم نیست، ببخش، زندگیتان را خراب کردم» این، بدترین تصویری است که از همسرم در ذهن دارم، او مردترین مردهاست، نباید گریه کند!
راوی این حکایت، شیر زنی است که جبهه و خط مقدم ندیده، اما سالهاست با اثرات جنگ، میجنگد. برای یک شیمیایی جنگ تمام نشده، بلکه از پشت خاکریزها به تختخواب کشیده است، جانباز شیمیایی دیگر نای حرکت نداشته، در هر دم و باز دم، با هر حمله عصبی و هر تکان خوردن با دشمن میجنگد.
منطق را باید در داستان «سه پدر و پسر» کنار بگذاری، اینان با ندای قلبشان، به خاطر غیرتشان و برای کشورشان به جبهه رفتند.
سلیمان محرومی که 84 سال سن دارد، مسنترین جانباز هشترودی است. او جزو اولین نفراتی بود که با دیدن تجاوز دشمن به کشور، به جبهه اعزام شد. علی رغم کهولت سن و وضعیت نامناسب جسمانی، همچون کوه، استوار بوده و از باورهای قلبیاش دست نکشیده است. «مطمئن باشید که اگر بار دیگر به حضورم در جبهههای نیاز باشد با همین سن و سال به جنگ میروم.»
او میگوید: «اوایل تک تیرانداز بودم اما بعدها نامم را جزو «آر.پی. چی زن»ها نوشتند و به خط مقدم اعزام شدم. در منطقه سر پل ذهاب بود که بر اثر اصابت ترکشهای گلوله توپ، جانباز شدم؛ بعدها حمله شیمیایی دشمن در اروند کنار، ریههایم را از کار انداخت و من دوباره جانباز شدم. امروزه من ماندم و درد آن ترکشهایی که به نخاعم چسبیدهاند.»
لیلا اسدی، همسر سلیمان محرومی میگوید: «زندگانیام را برای پرستاری از همسر و پسران جانبازم صرف کردم، جانبازان ذخیره انقلاب هستند، به خاطر همین خدمتم به جانبازان توأم عشق و علاقه بوده است.»
«حاضرم یک بار دیگر دین خود را به اسلام و کشور ادا کرده و همه پسرانم را به قربانگاه عشق (سوریه) بفرستم تا در رکاب حضرت زینب(س) با تکفیریها بجنگند و اگر لایق باشند به شهادت برسند.»
محسن یکی از پسران حاج سلیمان است که 31 ماه به صورت داوطلبانه با دشمن جنگیده و در مناطق عملیاتی نفتشهر سومار، چنگوله، مهران، شرهانی، شلمچه، خرمشهر، اهواز، آبادان و پیرانشهر خدمت کرده است. او در مورد چگونگی جانبازی خود چنین میگوید: «تمامی صحنهها را کاملاً به یاد دارم. در منطقه عملیاتی نفت شهر بودم که با حمله و بمباران دشمن دچار بیماری اعصاب و روان شدم و سالهاست که با این بیماری میسازم. میدانید بدی موجی بودن چه چیزی است؟ شب و روز نمیشناسد، گاه و بیگاه حتی در خوشیها و روزهای عید هم سراغ آدم میآید و بعد آن … یا ابوالفضل، خدا به دور کند.»
همچون پدرش نترس است، با چهره بر انگیخته و عصبانی بیان میکند: « اگر بار دیگر رهبر معظم انقلاب برای دفاع از اسلام و وطن فرمان جهاد صادر کنند، همراه با برادران و پدرم در جبههها حضور یافته و پا به پای دیگر رزمندهها با دشمن میجنگم.»
سکینه نیروزی همسر محسن محرومی میگوید:«زمانی که همسرم دچار حمله اعصاب و روان میشود،هیچ کس را نمیشناسد، به خودش آسیب میرساند، واقعاً ناراحت کننده است، خداوند به صدام و صدامیان لعنت کند، هر روز به حال این جانبازان گریه میکنم.»
«امان از حملات اعصاب و روان، یک روز حاج محسن حین ریختن چای به همکارانش در مدرسه، دچار حمله عصبی شده و آب جوش به دست و پایش ریخته است، دلم به حال همسرم میسوزد.»
بایرام یکی دیگر از فرزندان سیلیمان محرومی است که در جنگ جانباز و شیمیایی شده است. میگوید: «به صورت داوطلب عازم جبهههای جنگ شدم و در عملیات والفجر 8 شرکت کردم. در حالی که بیش از سه ماه از حضورم در جبهه نگذشته بودم در یکی از حملات دشمن، شیمیایی از نوع تاولزا شدم. پدرم ما را به شکلی تربیت کرده بود که بدون اصرار کسی و بدون ترس به جبهه رفتیم.»
لعیا کاظمیفرد، همسر بایرام محرومی هم در خصوص مشکلات همسرش میگوید: «وقتی عوارض شیمیایی در حاج بایرام پدیدار میشود، فریاد یا حسین (ع) کل محله را فرا میگیرد و تا اینکه او را به مراکز درمانی برسانیم، هوش از سرش میرود.»
«به زندگی با بایرام افتخار میکنم، او اسطوره مردانگی و ایستادگی است، از صمیم قلب بر این باورم که همسرم فرشته زمینی است.»