یادی از طلبه شهید مجتبی فرحزادی “سفر خورشید”

    کد خبر :898938

با وجود گذشت سال ها از دوران دفاع مقدس، هنوز ذکر نام و یاد شهدا زینت بخش هر محفلی است و مروری بر زندگی نامه آن عزیزان سفر کرده چراغ راه آینده است.

«بازتاب»؛ مرور خاطرات و زندگی نامه هر کدام از شهدای گرانقدر هشت سال دفاع مقدس رنگ و بوی خاص خود را دارد و در این میان هستند، معدود افرادی که علی رغم شایستگی های والا هنوز آنچنان که باید و شاید در جامعه کنونی ما شناخته شده نیستند.

افرادی مثل شهید مجتبی فرحزادی که مدتی پیش روزنامه کیهان به قلم یکی از همرزمانش بخشی اندک از زندگی نامه و حالات روحانی او را به ثبت رساند و در ادامه مورد اشاره قرار می گیرد:

خبر تعطیلی دانشگاه را که شنید، هم خوشحال شد و هم ناراحت. خوشحال که به تهران بازمی‌گردد و به سراغ دوستان قدیمی و بچه‌های مسجد می‌رود.
و ناراحت از اینکه فعالیت‌های تبلیغی و ارشادیش در دانشگاه متوقف می‌شود. با اخلاق خوبش چنان در دل‌ها نفوذ کرده بود که بسیاری از چپی‌ها و مارکسیست‌ها هم عاشقش شده بودند.
شب‌ها تا صبح آن‌قدر کتاب می‌خواند تا بتواند روزها در جلسات گفت‌وگو و میتینگ‌های سیاسی پاسخ کامل و جامعی برای افکار التقاطی و انحرافی آنان داشته باشد.
لحظه‌ای نبود که بیکار بنشیند. با اینکه رشته‌اش زیست‌شناسی بود اما همیشه دستش کتاب اعتقادی بود.
بعدها مطالبش را دسته بندی کرد و می‌خواست چاپ کند که زمزمه‌های انجام یک عملیات بزرگ او را به سمت جبهه‌های جنوب کشاند و رفت. تنها یک خواسته داشت؛ آنچه نوشته بود را در کتابی جمع‌آوری و چاپ کنند تا دیگران نیز بخوانند.
«نوشته‌هایى داشتم که البته همه به هم مربوطند اما با خود قرار داشتم هر کدام را کامل کنم و جداگانه چاپ نمایم حال که نیستم کمتر کسى مىتواند این امر را تمام کند بنابراین همه را تحت عنوان «سفر خورشید» چاپ کنید».

در تاریخ 29 آبان سال 1338 در خانه‌ای قدیمی در محله درخانگاه تهران، خانواده فرحزادی صاحب فرزندی شدند که او را مجتبی نام نهادند. اگرچه مجتبی پنجمین فرزندی بود که در این خانواده به دنیا می‌آمد اما به دلیل فوت سه فرزند قبلی، او دومین فرزند پسر این خانواده حساب می‌شد.
پدر و مادر او را بسیار عزیز می‌داشتند. کودکی زیبا رو بود و از این نظر زبانزد افراد فامیل شده بود. سال‌های کودکی بسرعت سپری شد و مجتبی وارد مدرسه ابتدایی شد. از همان ابتدا بصیرت ناشی از فضای انقلاب و تلاش برای جست‌وجوی حقیقت در او موج می زد. همیشه به دنبال کشف حقیقت و دستیابی به سؤالاتش بود. بعدها تعریف می‌کرد که یک بار در کلاس انشاء مدرسه از وضیعت زندگی پسر شاه معدوم انتقاد کرده و بارها مورد بازخواست مسئولین مدرسه واقع شده است.
در سال‌های دوره اول دبیرستان پدرش او را به مسجد راهنمایی کرد و به هیئت قرائت قرآن مسجد علی بن موسی الرضا(ع) سپرد. در اینجا بود که مجتبی قرائت قرآن را به خوبی فراگرفت و تا سال‌ها و قبل از شهادت هر روز حداقل یک ساعت صدای دلنشین قرائت قرآن وی از خانه برمی‌خاست و شادی و رحمت را به آن خانه ارمغان می‌آورد.
تا مدت‌ها بعد از شهادتش نیز هرگاه پدر و مادر و خواهران و تنها برادرش صدای زیبای قرائت قرآن استاد عبدالباسط را می‌شنیدند، به یاد فرزند خود افتاده، قطرات ‌اشک گونه‌هایشان را نوازش می‌کرد چرا که صدای مجتبی و شیوه قرائتش بسیار شبیه به استاد عبدالباسط بود.
اهل شرکت در مسابقات قرآنی نبود و تنها برای عشق وعلاقه خودش قرآن می‌خواند و تنها یکبار به اصرار دوستانش در یکی از مسابقات محلی شرکت کرد که با تفاوت بسیار نسبت به دیگران، اول شد.
سال‌های پایان دبیرستان مجتبی مصادف بود با شکوه انقلاب اسلامی و تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی. اگرچه مادرش به‌خاطر علاقه مفرط به مجتبی سعی می‌کرد از خروج او از خانه و شرکت در تظاهرات جلوگیری کند، اما مجتبی به هر طریقی بود از خانه می‌گریخت و در تظاهرات شرکت می‌کرد.
در کنکور سال 56 در دانشگاه کرمانشاه در رشته زیست‌شناسی قبول شد و در خوابگاه دانشجویی دانشگاه سکنی گزید. برای دوستانش تعریف می‌کرد با هم‌اتاقی‌هایش که از طرفداران منافقین بودند، بسیار بحث می‌کرد و انحرافات فکری آنها را بیان می‌کرده بود.
انقلاب فرهنگی باعث تعطیلی دانشگاه‌ها شد و سر پرشور او که درس‌های دانشگاه جز ملال برایش ارمغانی نداشت آن را به فال نیک گرفت و به تهران بازگشت. پس از آن با زمینه‌های مذهبی که داشت به مطالعه کتاب‌های دینی به‌خصوص کتاب‌های استاد مطهری پرداخت و در کنار آن مطالعه کتاب‌های فلسفی را نیز شروع کرد و عشق خود را در آنها یافت.
برای کسب دانش مذهبی بیشتر در حوزه علمیه مسجد چهل‌ستون بازار ثبت‌نام کرد و در ماه‌های رمضان در جلسات سخنرانی حجت‌الاسلام سبحانی که در همان مسجد برگزار می‌شد شرکت می‌کرد و به دلیل شرکت فعالش در این کلاس‌ها مورد علاقه استاد سبحانی قرار گرفت. پس از بازگشایی دانشگاه‌ها اصرار خانواده به ادامه تحصیلات دانشگاهی به وی که مراد خود را در حوزه علمیه و در مطالعات دینی و فلسفه یافته بود اثر نکرد و از ادامه تحصیل در دانشگاه انصراف داد.
به تدریج وارد بسیج محله شد و شرکت در فعالیت‌های بسیج را نه تنها نشاط‌آور یافت بلکه با تشکیل کلاس‌های قرائت قرآن برای بسیجیان به پایگاه بسیج، شوری تازه بخشید. در همین ایام برای وادار نمودن دوستان خود به مطالعه، گروهی از یاران نزدیک خود را به خانه دعوت کرد تا در کنار یکدیگر کتابهای تفسیر المیزان و اعتقادی را با هم مطالعه کرده و‌ اشکالات خود را رفع کنند. اینکار حدود چند سال به طول انجامید تا اینکه محل مطالعه جمعی و مباحثه کتاب تفسیر المیزان به پایگاه بسیج منتقل شد.
در این چند سال مجتبی و دوستانش توانستند پنج جلد از تفسیر المیزان را به طور جمعی مطالعه و مباحثه کنند که این مطالعات نتایج مثبت و عالی در برداشت. علاوه بر مطالعه، دوستان را به خرید کتاب و مطالعه آن نیز تشویق می‌کرد و خود نیز کتابخانه زیبایی با تعداد زیادی کتاب ایجاد کرد. اگرچه به دلیل وضعیت اقتصادی ضعیف از خرید بسیاری از کتابهای مورد علاقه‌اش منصرف می‌شد اما رفت و آمد به مساجد مختلف و استفاده از کتابخانه‌های آنجا را از دست نمی داد.
پس از مدتی طلبگی را در حوزه علمیه مروی تهران آغاز کرد که این خود مصادف شد با اولین شرکت او در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل. علی‌رغم علاقه شدید والدین به او و مانع شدنش از رفتن به جبهه، او به جبهه رفت و سه ماه در جبهه سومار خدمت کرد.
در طول مدتی که در جبهه سومار بود، با خاک این جبهه مُهر نمازی برای خود درست کرده بود که هیچ گاه از خود جدایش نمی‌کرد و تمام نمازهایش را با همان مُهر می‌خواند. مجتبی به نماز و روزه علاقه خاصی داشت و دائماً روزه بود به‌گونه‌ای که بدنش ضعیف شده بود.
انس شدید مجتبی به خواندن نماز شب به حدی تداوم یافت که می‌توان گفت شبی را بدون آن سپری نمی‌کرد.
هر شب که از پایگاه بسیج باز می‌گشت به نماز شب بر می‌خاست و تا ساعت‌ها نماز می‌خواند و روزهای دوشنبه و پنجشنبه هم روزه می‌گرفت. اگرچه در روزهایی هم که روزه نمی‌گرفت مقدار غذایش را آن‌قدر کاهش داده بود که خانواده برای سلامتیش نگران شده بودند.
مجتبی به دعا نیز علاقه زیادی داشت بخصوص دعای کمیل و تا آنجا که می‌توانست در مراسم دعای کمیل شرکت می‌کرد و گاهی خواهرانش را نیز با خود به مجالس دعا می‌برد. دعاهای مخصوص سلامتی و تعجیل در ظهور مولا و سرورش حضرت حجهًْ ابن الحسن(عج) نیز به او روح خاصی می‌داد و هرگاه دعای «عظم البلاء» را در جایی می‌خواندند در پایان قطرات ‌اشک را می‌دیدی که از کنار دیدگانش سرازیر شده است.
نه تنها همواره خود به نماز جماعت مسجد می‌شتافت بلکه در مسیر منزل به مسجد دوستانش را نیز به شرکت در نماز دعوت می‌کرد و حتی زنگ خانه آنها را می‌زد تا با هم به نماز جماعت بروند.
در دوستی و صداقت صفای خاصی داشت و به همین خاطر دوستانش برای اینکه بتوانند اوقات بیشتری را با او بگذرانند با همدیگر رقابت داشتند و اگر به یکی بیش از دیگران توجه می‌کرد رنگ غبطه را می‌توانستی در نگاه بقیه بخوانی. او برای بعضی از دوستانش همچون مرادی بود که مریدانی در پس او بودند و به هر بهانه‌ای او را به جمع خود فرا می‌خواندند.
دعوت به نماز جمعه، ورزش، شرکت در کوهنوردی، برگزاری اردوهای چند روزه با بچه‌های بسیج همه و همه بهانه‌هایی بودند برای دوستان که بیشتر با او باشند و بیشتر از نفس گرم و کلام دلنشین و اخلاق خوشش استفاده کنند.
اعزام به جبهه
پائیز سال 1364 بود که مجتبی مجدداًً با دوستانش در مورد رفتن به جبهه صحبت کرد و در دل خانواده و دوستان دلهره از دست دادنش را می‌کاشت. در اواخر پاییز همین سال بود که با تعدادی از دوستانش در بسیج محله به جبهه اعزام شدند. رفتارش در آنجا نیز همه را تحت تأثیر قرار می‌داد و به‌دلیل قرائت قرآن زیبایی که داشت مراسم صبحگاه گردان حمزه از لشگر محمد رسول‌الله(ص) با نوای دلپذیر قرآنی که وی قرائت می‌کرد شروع می شد.
در یکی از رزم‌های شبانه انگشت پایش به شدت آسیب دید و پس از عکسبرداری از آن معلوم شد که استخوان انگشت پایش شکسته است، اما او حاضر نشد به تهران بازگردد و با همان پایش که به زحمت با آن راه می‌رفت به اردوی آمادگی برای عملیات رفت.
روز بیست‌ویکم بهمن‌ماه سال 1364 گردان حمزه به جزیزه آبادان منتقل شد. بوی عملیات و شهادت همه جا را پر کرده بود و انتظار در نگاه‌ها موج می‌زد. همه از هم سؤال می‌کردند: «آیا امشب عملیات است؟» و نگاه‌هایی که در آن برق عشق به معبود و عطش لقای او موج می‌زد تنها پاسخی بود که می‌شنیدند.
نیمه‌های شب بچه‌های گردان حمزه از صدای شلیک کاتیوشا از خواب برخاستند. همهمه‌ای در میان آنان شنیده می‌شد، گویا زمزمه دعایی بود که برای برادران خط‌شکنشان می‌کردند. صبح روز بعد گردان به کنار اروندرود منتقل شد تا برای ادامه عملیات عازم منطقه فاو شوند. زلالی آب اروند ‌اشک شوق را در چشمان بچه‌ها سرازیر می‌کرد.
وقتی فاو آزاد شد…
روز بعد در تهران تظاهرات روز 22 بهمن برگزار شده بود و این صدای گوینده رادیو بود که مرتباًً با شور و شعف و خوشحالی اعلام می‌کرد که: «فاو آزاد شد».
عصر همان روز در میان حملات هوایی و در حالی که هواپیماهای عراقی مرتب بر روی رودخانه بمب‌های خوشه‌ای فرو می‌ریختند، گردان حمزه با قایق به آن سوی رودخانه منتقل شدند. لحظات به تندی می‌گذشت و شوق و التهاب عجیبی همه را فرا گرفته بود. آن شب گردان به خطوط جلوتر منتقل شد و بوی صبح با رایحه دریا و صدای انفجارهای پیاپی برای گردان آغاز شد.
آن روز بارها بالگردها و هواپیماهای دشمن به بمباران منطقه پرداختند که با مقاومت جانانه ضدهوایی‌های خودی مواجه می‌شدند و بچه‌ها سقوط پیاپی آنها را با شادی جشن می‌گرفتند و آن را به هم نشان می‌دادند. مجتبی و دوستانش هنوز همدیگر را می‌دیدند و صحبت‌های کوتاهی بین آنها تبادل می‌شد. دیگر زبان نمی‌توانست رابطه عمیق آنها را نشان دهد و تنها نگاه‌های همراه با عشق و محبت بود که رد و بدل می‌شد. نگاه‌هایی که در آن می‌توانستی اندوهی پنهان را نیز به خوبی ببینی و لبخندی که سعی می‌کردی به زور بر لبانت بنشانی.
نیمه‌های شب 23 بهمن و ساعات اولیه روز
24 بهمن بود که گردان حمزه پس از حدود سه ساعت پیاده‌روی به خط مقدم رسید. همه زیر لب دعا می‌کردند و شاید در دل با تک تک دوستان و افراد خانواده خداحافظی می‌کردند. چهره‌های آشنایان همه از برابر دیدگان دل عبور می‌کرد چرا که شاید این آخرین دیدار بود. چهره زحمتکش پدر، چهره دلخسته مادر، چهره نگران خواهران و برادران و همه لحظات غم و شادی که در طول زندگی با آن روبه رو می‌شوی در یک آن از برابرت می‌گذرند.
چند دقیقه‌ای سکوت پشت خاکریز و حال صدای فرمانده بود که فرمان پیش روی می‌داد. گروهان یک! گروهان دو! گروهان سه! ادوات گردان حرکت!
گروهان‌ها یکی پس از دیگری از خاکریز می‌گذشتند. نور منورها، آتش مسلسل‌ها و شلیک آرپی‌جی هفت‌ها همه‌جا را روشن کرده بود. خیلی عجیب بود، فاصله خاکریز آنها با دشمن فقط پنجاه متر بود و خیلی زود آنها بودند و دشمنی که از هر سو تیراندازی می‌کرد. اجساد بسیاری از عراقی‌ها بر روی زمین افتاده بود و بچه‌ها ‌تانک‌ها را یکی پس از دیگری به آتش می‌کشیدند. ستونی از‌ تانک‌های تیپ 10 زرهی عراق برای انجام پاتک آماده شده بود که حمله غافلگیرانه گردان دلاور حمزه نقشه‌هایشان را نقش بر آب می‌کرد و آتش و خونی که در هم آمیخته شده بود منظره غیرقابل توصیفی را رقم زده بود.
خیلی زود دستور اتمام علمیات داده شد، چرا که هدف نابودی‌ تانک‌ها و نفرات دشمن بود که به خوبی انجام شد. به دلیل نزدیکی خطوط تماس تعداد کشته‌های دو طرف زیاد بود، افراد باقیمانده گردان بتدریج از صحنه خارج و به خطوط عقب‌تر بازگشتند و دوستان مجتبی از یکدیگر می‌پرسیدند: مجتبی را ندیدی؟ محسن، یار دیگر ما کجاست؟
صبح بچه‌ها به دنبال گمشده‌های خود می‌گشتند و یکدیگر را صدا می‌کردند. مجتبی و محسن از پایگاه مسجد علی ابن موسی الرضا(ع) را پیدا نکردند. خدایا آنها چه شده‌اند؟ شاید در جای دیگری هستند، شاید زخمی شده‌اند، شاید اسیر شده‌اند. خدایا شاید هم…
نگرانی و اضطراب همراه با صدای شلیک توپ‌ها و خمپاره‌ها درهم آمیخت. انگار کسی از دور می‌آید، آری او برادر مجتهدی معاون فرمانده گردان بود. چه بپرسند؟ از چه کسی سؤال کنند؟ عاقبت یک نفر فریاد کرد مجتبی و محسن چه شدند؟
برادر مجتهدی سرش را به پائین انداخت و با اندوه بسیار گفت: «شهید شدند» و دیگر چیزی بر جمله خود نیفزود.
خدایا چه می‌شنویم؟ دوباره سؤال شد و باز همان جواب. فریادی از گلو برخاست و دوستان مجتبی در کنار هم‌گریه فراغ را آغاز کردند. اولین ‌اشکها در شهادت مجتبی فرو ریخت.
اگرچه از آن واقعه مدت‌ها می‌گذرد اما یادش، نقاشی‌های زیبایش که بر گوشه و کنار خانه پدری نقش گرفته است، نوار صوت دلنشین قرآنش، چهره پاک و معصومش و بوی عطرش همیشه پدر و مادر و خواهران و برادرش را به یاد او می‌اندزد.

اشک‌ها هنوز گونه‌های بسیاری را می‌نوازد چرا که گرچه او به سعادت دست یافت اما پدر و مادرش دیگر صدای زیبای قرآن او را نمی‌شنوند، خواهرانش دیگر دست پُرمهر او را بر سر خود حس نمی‌کنند و برادرش که او را افتخاری برای خود می‌دانست اکنون تنها مانده است و دوستانش که شمع محفل خود را خاموش می‌بینند در ماتم نشسته‌اند.

چه می‌توانند بکنند جز سیلاب ‌اشک که از چشمانشان سرازیر است چرا که فراغش بس عظیم بود و یادش همواره زنده.

آخرین توصیه شهید
آنچه برای شهید مجتبی فرحزادی مهم بود و به‌خاطر آن جانش را فدا کرد، عمل به تکلیف و تکلیف‌مداری بود. وی در فرازی از وصیت‌نامه خویش هدف از رفتن به جبهه را چنین بیان می‌کند: «تکلیفى بود که باید صورت مىگرفت دگر هیچ صفاتى از صفات تکلیف مدنظر نبود و ان‌شاءالله که نبوده».
و سپس در ادامه چنین توصیه می‌کند:
«آنان که رفتند بار تکلیف از دوش‌شان برداشته شد و آنان که ماندند بار تکلیفى گران بر گردن دارند و جمله شهیدان منتظریم تا وقت داورى رسد، آن روز آشکار می‌شود چه چیز سراب بود و چه چیز حقیقت».

منبع: کیهان
0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید