روایت یک عکاس از شهیدی که از دوربین فراری بود
روز گذشته اخباری از سوی پاسدار ابوالقاسم شریفی مسئول ایثارگران کل سپاه مبنی بر تفحص پیکر ۷ تن از شهدای مدافع حرم در منطقه خان طومان سوریه در رسانهها منتشر شده و اعلام شد که به زودی پیکر این شهدا از استانهای مازندران، البرز، قزوین و خوزستان به آغوش خانوادههای داغدارشان باز خواهد گشت.
پس از انتشار این اخبار محبوبه بلباسی همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی که نامش در بین شهدای تازه تفحص شده به چشم میخورد، تصویری از جمع خانوادگیشان در هنگام حیات شهید را در بخش استوری صفحه اینستاگرامیاش منتشر کرد؛ بلباسی با انتشار متنی نسبت به اینکه خبر تفحص پیکر همسر شهیدش به نحو شایسته به او نرسیده و از طریق رسانهها از این موضوع مطلع شده است گلایه کرد و به همسرش برای بازگشتن به کشور خوش آمد گفت.
در رابطه با شخصیت و منش قهرمانانه شهید مدافع حرم محمد بلباسی که اختصاص به نبرد با گروه های تروریستی نداشت و ایشان در بحران های داخلی چون سیل و زلزله نیز همواره در خط مقدم بود، یکی از عکاسان خاطراتی را نوشته است که مرور آن خالی از لطف نیست.
«علی قنبری»، عکاس خبری نوشت:
در زلزله ورزقان مشغول عکاسی بودم که هر از چند گاهی می دیدم همه صحبت یکی به اسم بلباسی را می کنند خاص بودن فامیلی این بزرگوار باعث شد در ذهنم بماند.
اسم را می شنیدم و مشتاق تر بودم تا ببینمش. در طول این چند روز، از نزدیک شاهد فعالیت شخصی بودم که قد بلند داشت و کمی دماغ کشیده وموهای لخت. همیشه تمیز از چادر بیرون میرفت و خاکی برمی گشت.
از دوربین فراری بود. اصلا عکس نمیگرفت. من هم پیش خودم می گفتم این را نگاه کن هنوز تو زمان اوایل انقلاب هست و داره خودش را نشان میده و میره لباس ها را خاک مالی میکنه برمی گرده میاد(خاک بر دهانم ).
در چادر سرهنگ ذکریایی مسئول بسیج سازندگان استان مازندران که استان معین اذربایجان بودیم که چند باری از ایشان پرسیدم این بلباسی کیه؟
سرهنگ ذکریایی می گفت: بلباسی را پیدا کنی کار حل میشه، گفت بلباسی آمده ریا کنه ولش کن بعید میدونم پیداش کنی همش در حال مصاحبه هست … و می رفت. منم به خیال اینکه بلباسی حتما قصد داره استخدام بشه و اینها بی خیالش شدم و به کار خودم پرداختم.
از تیم مازندران خداحافظی کردم و به دیگر جاهای زلزله زده سر زدم ولی قبل از ترک ورزقان یک عکس یادگاری جلوی چادر بسیج مازندران گرفتیم که جناب سرهنگ ذکریایی بنده خدا لباس نظامی داشت ولی شلوار نظامیش پاره شده بود و با زیرشلواری ایستاد تو عکس و عکس را هم همان جوان قد بلند (محمد بلباسی) انداخت و تمام شد…
گذشت و گذشت … تا اینکه هفت سال بعد یک روز تلویزیون را باز کردم ودیدم آقا با خانواده شهدا دیدار داره و آنجا نوزادی را دادند تا ایشان اذان بگویند و آقا پرسید خانواده شهید بلباسی شما هستید؟
آقا با این سئوال یک جرقه نیمه کاره در ذهن من انداخت ولی کامل نشد برای همین مشغول خوردن میوه بودم که با لانگ شات تصویر تلویزیون برق از چشمانم پرید داشتم سکته می کردم.
روی عکس همان جوانی که در چادر بسیج سازندگی باهم بودیم و عکس یادگاری از ما گرفت نوشته بود شهید بلباسی …
دنیا روی سرم خراب شد؛ مادرم با آب قند و باد زدن هم نمی توانست هوشیارم کند. اینقدر گریه کردم که یک آن دیدم نصف شب هست و گریان جلوی کامپیوتر خوابم برده بود. چون دنبال عکس های آرشیو زلزله می گشتم همین چند فریم را پیدا کردم … و دوباره مادرم با صدای هق هق گریه من به سراغم آمد و داستان را برایش شرح دادم .
شهید بلباسی شرمنده که در کنارت زندگی کردم و تو را نشناختم و به جای عکاسی از شما دوربین دادم دست شما تا از ما عکس بگیری …