اگر چیزی به نام «دکترین ترامپ» وجود داشته باشد، این است: ناسیونالیسم برای همه
مایکل آنتون در فارین پالیسی نوشت: با گذشت دو سال از عمر دولت ترامپ، هنوز ابهامات زیادی درباره سیاست خارجی دولت او وجود دارد. برخی آن را نتیجه اختصار و عدم شفافیت رییسجمهور در توییت هایش میدانند. اما حقیقت این است که او در سخنرانیهای به ظاهر مفصلش نیز نتوانسته است ریشه و جزییات سیاست خارجی و رویکردش به جهان را تبیین کند.
در ادامه این مطلب آمده است: توضیحی سادهتر و دقیقتر برای ابهام فوق این است که سیاست خارجی ترامپ هنوز یک نام و وجه مشخصه که مورد پذیرش همگانی باشد، پیدا نکرده است. نامگذاری، به طبقهبندی و تفکیک ایدهها کمک میکند اما مشکل اینجاست که ترامپ نه یک نومحافظهکار است، نه محافظهکار سنتی، نه یک واقعگرای سنتی و نه یک لیبرال اینترناسیونالیست. او تمایلی ذاتی به انزواطلبی یا مداخلهگرایی ندارد و به سادگی نیز نمیتوان او را یک تندرو و جنگطلب دانست. سیاست خارجی او در قالب هیچ یک از اینها نمیگنجد هرچند بخشی از هر کدام را در خود دارد.
با این حال باید گفت که ترامپ یک رویکرد منسجم در سیاست خارجی خود دارد: دکترین ترامپ. کاخ سفید نام آن را واقعگرایی اصولی گذاشته است. اما مشکل اینجاست که دکترین ترامپ را نمیتوان در دو کلمه خلاصه کرد. ترامپ خودش آن را در چندین سخنرانی توصیف کرده است. شاید در یکی از سخنرانیهای نادیده گرفته شده به تاریخ نوامبر ۲۰۱۷ در ویتنام باشد که او سیاست خارجی خود را با استفاده از جملهای در فیلم جادوگر شهر اوز، توصیف کرد: هیچ جایی مثل خانه یافت نمیشود. دو ماه پیش از آن هنگام سخنرانی در مجمع عمومی سازمان ملل، او با اشاره به «بیداری عظیم ملتها» همین قصد را داشت.
در هر دو مورد ترامپ تنها به وضعیت جاری در جهان اشاره نمیکرد: اوجگیری مجدد احساسات میهنپرستانه و ملیگرایانه در تقریبا تمام گوشه و کنار جهان از جمله اروپا و آمریکا. او در عین حال درستی این رویکرد را تایید نیز میکرد. او کشورهای درگیر را به ادامه این روند ترغیب میکرد و از سایر کشورها نیز به برای پیوستن به آن دعوت به عمل میآورد. عبارت آشنای دیگری که در توصیف سیاست خارجی از زبان ترامپ شنیدهایم، شعار «نخست آمریکا» میباشد که بدنام تر از سایر شعارهای اوست اما نمیتوان به آن چندان ایرادی گرفت. به هر حال هدف هر کشوری از تعقیب سیاستهای خارجی کمک به تامین منافع خود و شهروندانش است.
کشورهای کمی در جهان هستند که خارج از منافع خود دست به عملی بزنند. اما گاهی کشورها دست به اقداماتی میزنند که با منافع آنها در تضاد است. به عنوان مثال پذیرش پناهجویان در کوتاهمدت به نفع کشورها نیست. اما برخی کشورها پناهجویان را میپذیرند چراکه رهبران آنها معتقدند این کار برای نیل به اهدافی عالیتر لازم است.
به این ترتیب کسی نمیبیند که کشوری خود را فدای سایر کشورها کند در حالی که برخی اشخاص در راه کشورشان از جان خود میگذرند. در این خصوص توماس هابز حرفهایی برای گفتن دارد: همه کشورها تحت قانون طبیعت در شرایطی برابر با سایر کشورها قرار دارند. نه تنها یک قدرت برتر یا یک دولت جهانی مافوق کشورهای دیگر برای پیشبرد اهداف اخلاقی فراملیتی وجود ندارد، بلکه قانونی فراتر از قانون طبیعت و هدفی برتر از هدف حفاظت از خود وجود ندارد.
شعار نخست آمریکا نیز تفسیر دیگری از همین حقیقت است. همواره روش جهان این بوده که کشورها منافع خود را در اولویت قرار بدهند. مانند سایر جوانب ذات انسانی، ممکن است برای مدتی کوتاه این حقیقت کنار گذاشته شود اما فقط مدتی کوتاه.
سرکوب این میل طبیعی میتواند صدمات بلندمدتی به دنبال داشته باشد. دستکم موجب بروز واکنشی متقابل میشود چنانکه نمونه آن را در بریتانیا، آمریکا و اروپا شاهد هستیم. خطر دیگری که در سرپیچی از انجام اقداماتی که منفعت خودی را به دنبال دارد و کمتر به آن توجه شده، این است که کشورهای دموکراتیک و غربی این فرصت را در اختیار کشورهای متخاصم میگذارند که ابایی از اتخاذ سیاستهای خودخواهانه ندارند تا از آنچه حماقت کشورهای غربی مینامند، به نفع خود سوءاستفاده کنند. این هسته همان چیزی است که برخی آن را جنبه منفی سیاست خارجی ترامپ میدانند. خود رییسجمهور شیوهای نامطلوب اما دقیق برای بیان آن دارد: سادهلوح نباشید.
فرمولاسیون مثبتتری از رویکرد دونالد ترامپ نیز میتوان یافت: بیایید همگی کشور خود را در اولویت بگذاریم و با جسارت بپذیریم که چیزی برای شرمندگی در آن وجود ندارد. اولویت بخشیدن به منافع خودی موجب امنیت و رفاه بیشتر ما میشود. اگر چیزی به نام دکترین ترامپ وجود داشته باشد، همین است.
در شرایطی که اقدام بر اساس منافع خودی دستکم در صورت ارتکاب از سوی کشورهای دموکراتیک، عملی شرورانه و بیمسئولیتی بینالمللی به بهای صدمه به عدالت تلقی میشود، نکته کلیدی در نگاه ترامپ این است که ایرادی در تعقیب سیاست برتری جویی در جهان وجود ندارد. پذیرش این تفکر برای برخی دشوار است. و البته منظور من از برخی، تشکیلات سیاست خارجی، نخبگان دانشگاهی و فکری، است.
این روزها وقتی بسیاری از متفکران غربی به نظم بینالمللی مینگرند، همهچیز را به رویارویی دموکراسی (خوبی) با دیکتاتوری (بدی) ختم میکنند. یورام هازونی، فیلسوف سیاسی اسراییلی، دوگانگی در نظم بینالمللی را میپذیرد اما آن را تقابلی میان دو نیروی کاملا متفاوت میداند: امپراتوری در برابر چیزی شبیه به ناسیونالیسم. او معتقد است که ناسیونالیسم مسبب دو جنگ جهانی و هولوکاست بوده است و امروز این عقیده، ریشه اصلی مخالفت با سیاست خارجی ترامپ و پوپولیسم اروپایی است. وقتی مردم سخنان ترامپ را میشنوند، تصور میکنند صدای پوتینهای رژه رونده به سوی جبهههای جنگ به گوش میرسد.
برتری و کارآمدی نگاه هازونی در این است که به جای تقابل دموکراسی و دیکتاتوری که ریشه در سیاستهای داخلی یک کشور دارد، او نگاهی به معضلات در سطح بینالمللی دارد. نیازی به گفتن ندارد که نوع رژیم حکومتی، تاثیری بر روابط بینالمللی ندارد. اما این نگاه خیلی دقیق نیست. امپراتوریها نیز مانند کشورها میتوانند دموکراتیک یا استبدادی باشند.
چنانکه متفکران یونان باستان دریافتند، تمام نهادهای سیاسی از یک روستای کوچک گرفته تا یک امپراتوری بزرگ، براساس تمایز قائل شدن میان خودیها و غیرخودی ها یا شهروندان و خارجیها تاسیس شدهاند. ارسطو عقیدهای نزدیک به هازونی دارد و میگوید که سه نهاد بنیادین سیاسی، قبیله، پلیس و امپراتوری است. امروز معادل قبیله را میتوان ملت یا دسته ای از مردم متمایز دانست. پلیس را نیز میتوان معادل دولت دانست. قبیله و پلیس قرار نیست حتما همگن باشند اما همنژاد بودن صرفنظر از دموکراتیک یا دیکتاتوری بودن، شرط آن است. اما امپراتوریها اصولاً طبق تعریف خود چندملیتی هستند.
یونانیها میدانستند که به طور طبیعی یافتن مرزی میان ملتها دشوار است. صرفنظر از نوع حکومتداری، چه چیزی اسپارتها را از آتنیها متمایز میکرد؟ چه چیزی موجب تفاوت نژادی آنها میشد؟ هر دو شبیه هم بودند، به زبان یونانی سخن میگفتند و خدایان و رسوم مشترکی داشتند. ممکن بود در مواقعی این دو شهر علیه یک تهدید خارجی متحد شوند. اما به راحتی یا یکدیگر دست به گریبان نیز میشدند.
یونانی بودن لزوما موجب یکی شدن آنها نمیشد. در واقع علیرغم غیرشفاف بودن مرز تفکیک، برای آتنیها و اسپارتیها مانند تمام مردم جهان این مسأله اهمیت داشته که خود را در طبقهبندی خاصی از قبیله و نژاد قرار دهند. این خواسته، بخشی جداناشدنی از طبیعت انسانی است. گاهی اوقات عوامل طبیعی به این خواست کمک میکنند: مثلاً مردمی که در دو طرف یک مرز جغرافیایی خاص زندگی میکنند، تمایل دارند خود را دو قبیله متمایز از هم بدانند. سایر عوامل از قبیل زبان و دین نیز کاربرد دارند. اما تمام این عوامل مختلف، چه فیزیکی و چه جغرافیایی، از آنجا که میلی درونی در انسان را تحریک میکنند، طبیعی هستند.
روش دیگری برای توجیه این تمایل، ارجاع به مفهوم کلاسیک عشق ورزیدن به خود میباشد. چنانکه میدانیم، نفس ما میتواند دوستداشتنی باشد یا نباشد. اما چه تعداد از ما متمایل است که وقتی به سایر افراد دور میز شام مینگرد، افرادی غریبه و غیرخودی را ببیند؟ شاید تعداد کمی از ما. اما اگر توان این را داشتیم که افراد خودی را با دیگران جایگزین کنیم، مثلاً با افرادی تحصیلکرده تر، خوش لباس تر، خوش صحبت تر و زیباتر، اکثر ما میگفتیم که نه، چون دلمان برای آشنایان تنگ میشد.
دوست داشتن افراد شبیه خود به قبیله، نژاد و ملت نیز تعمیم مییابد. بشر همواره به دنبال تشکیل هیأتی با محور نزدیکی مدنی بوده است. کار سیاست نیز ایجاد پیوند میان مردم برای رسیدن به اهداف مشترک است. بنابراین ملتها همیشه پابرجا خواهند بود و سرکوب احساسات ملیگرایی مانند سرکوب طبیعت است: کاری است دشوار و خطرناک.
مشکل امپریالیسم این است: سرکوب خشن احساسات طبیعی ناسیونالیستی. به همین دلیل خردمندترین متفکران قدیم، از افلاطون و ارسطو گرفته تا ماکیاولی و مونتسکیو، همگی ضد امپریالیست بودند. بیایید از کتاب تعلیمی اما نه چندان دقیق سرگذشت کوروش کبیر نوشته گزنفون یونانی شروع کنیم. او با جزییات نحوه تبدیل شدن دولت شهر پارس به یک امپراتوری جهانی را شرح میدهد. او حکومتی بسیار بزرگتر و غنیتر از رقبای خود تأسیس کرد. اما گزنفون از پیامدهای منفی آن که کاسته شدن از آزادیهای شهروندان سرزمین پارس، تضعیف حکمرانی مطلوب و حذف وابستگان حکومتهای قبلی که به کشورهای زیردست تبدیل شده بودند، کمتر سخن میگوید. از آنجا که روح آزادیخواه کشورهای تصرف شده همچنان پابرجا میماند، مردم آنها همواره یک تهدید بالقوه تلقی میشوند. بنابراین کوروش کبیر ناچار بود دستگاه جاسوسی و امنیتی عریض و طویلی تاسیس کند که آزادی را بیشتر محدود میکرد. اگر همه اینها نیز کافی نیست، باید گفت که پس از مرگ کوروش این امپریالیسم از هم فرو پاشید که نشان دهنده ناپایداری ذاتی یک امپراتوری است.
ماکیاولی نیز در کتاب خود نشان میدهد چطور همانند امپراتوری پارس، ظهور امپراتوری روم به تضعیف آزادی و جمهوری و رواج بردهداری برای مدت ۱۵۰۰ سال منجر شد. منتسکیو نیز در یکی از کتابهای خود به موضوع ظهور، رشد و سقوط امپراتوری روم میپردازد. او نیز برداشتی نزدیک به ماکیاولی دارد اما او اینگونه نتیجهگیری میکند که تجربه تاسیس یک امپراتوری که پیشتر به شکست انجامیده هرگز نباید تکرار شود. او انگشت اشاره را متوجه پادشاهیهای اروپایی میکند بخصوص فرانسه که به تازگی تلاش میکرد سلطه خود را به آلمان و شمال ایتالیا نیز گسترش دهد.
اما اینها چه ربطی به وضعیت فعلی ما دارند؟ در روزگاری که دیگر شاهد امپراتوریهای سنتی نیستیم، جهانیسازی جای آنها را به عنوان امپریالیسم زمان ما گرفته است. جهانیسازی همان اهداف را با روشهای غیرخشونتآمیز دنبال میکند: تاسیس نهادهای فراملیتی، پاکسازی مرزها و همگرایی محصولات فکری، فرهنگی و اقتصادی یعنی همان اهدافی که رومی ها و کوروش کبیر با ابزار جنگ به دنبال آنها بودند.
بنابراین جای تعجب ندارد که جهانیسازی و امپریالیسم هر دو نقاط ضعف مشترکی داشته باشند. جهانیسازی نیز مانند امپریالیسم در معرض خطر گرایش به تکبر و تجاوز از حدود خود است و آزادی را محدود میکند چراکه نیازمند تمرکزگرایی است. جهانیسازی به طرق گوناگون از تفاوتها میکاهد: از طریق یکپارچه سازی رسانهها و هوموژنیره کردن نخبگان که این روزها بسیار به هم شبیه شدهاند؛ انگار همه پیشینهای مشابه دارند، به یک مدرسه رفتهاند و در کنفرانسهای یکسانی شرکت میکنند.
مدافعان جهانیسازی در پاسخ میگویند که امپریالیسم نوعی جهانیسازی از طریق نبرد است که معادل تاراج و بردهداری میباشد و ذاتا خشونتطلب میباشد اما رویکرد امروزین جهانیسازی، طبیعتی داوطلبانه دارد.
اما آیا واقعا اینگونه است؟ مطمئنا در نگاه مردمی از گوشه و کنار جهان که شاهد اضمحلال فرهنگ، سنن، رسوم و اقتصاد خودشان هستند، این طور به نظر نمیرسد. وجه داوطلبانه بودن آن نیز پذیرش از سوی طبقه نخبگان است.
شاهد این مدعا اتحادیه اروپا میباشد. همه اعضا با یک سازوکار رسمی مانند تصویب پارلمان یا برگزاری رفراندوم به آن پیوستند. اما سایر موارد یکپارچه سازی در نتیجه رفراندوم های بسیار نزدیک انجام پذیرفت مانند رفراندم در فرانسه برای پیوستن به معاهده ماستریخت که با تفاوت کمی نتیجه مثبت را به بار آورد یا رفراندوم دانمارک که دولت پس از اصلاحات و دستکاری فراوان برای اطمینان از نتیجهای که میخواست آن را به رای گذاشت. هیچکدام از آنها به معنای صریح کلمه، عنصر رضایت را منعکس نمیکنند.
ایده تاسیس اتحادیه اروپا حتی پیش از برگزاری نخستین همهپرسی، یک کلاهبرداری بود. این ایده بر مبنای ادعاهایی دروغین به مردم اروپا عرضه شد. قرار بود این معاهده مسافرت میان کشورهای عضو را تسهیل کند و هزینه دادوستد میان آنها را کاهش دهد و در عین حال حفظ حاکمیت و استقلال دولتها و شهروندان را تضمین کند. اما اگر آن زمان کسی به مردم اروپا میگفت که قرار است از این پس بروکسل برای میزان و شکل سبزیجاتی که میخورید تصمیم بگیرد و تصمیماتش درباره مهاجرت و عبورومرور مرزی را به شما دیکته کند، بعید است کسی در رای منفی به آن تعلل میکرد.
چنانکه گفتیم ناسیونالیسم و حاکمیت ملی ریشهای ذاتی در طبع انسانی دارند. بنابراین مایه تعجب نیست که تلاش اتحادیه برای محکم کردن جای پای خود، منجر به واکنش و شورش پوپولیستی شد که تجسم آن را در اعتراض جلیقه زردهای فرانسه، متیو سالوینی وزیر کشور ایتالیا، حزب قانون و عدالت لهستان، روند برگزیت و نخستوزیر مجارستان ویکتور اوربان میبینیم.
این موضوع ما را به دولت ترامپ بازمیگرداند چراکه ستون نخست سیاست خارجی وی، یادآور همین حقیقت از چشم افتاده است: اینکه پوپولیسم نتیجه تمام این یک شکل سازی و همگرایی است. این واکنشها پیش از اعلام نامزدی ترامپ نیز در حال شکلگیری بود و با یا بدون او هم یک قهرمان را پیدا میکرد. اما او پیش از دیگران این فرصت را دید و به مردم گفت که متوجه نگرانیهای آنها هست، صدای آنها را شنیده است، اضطراب آنها موجه است و میخواهد سخنگوی آنها باشد.
نخستین تلاش او پیوند زدن مجدد میان سیاست خارجی با سیاستهای داخلی بود. پس از جنگ سرد، سیاست خارجی آمریکا صرفنظر از واکنش میهنپرستانه به حملات یازدهم سپتامبر، عموما در پاسخ به نگرانیهای طبقه نخبه اتخاذ میشد و از حمایت عمومی برخوردار نبود. تلاش کنید لزوم توسعه ناتو، ترویج دموکراسی در خاورمیانه یا اعطای امتیازات تمام نشدنی به مرکانتیلیست های اروپایی و آسیایی را برای مردم عادی آمریکا توجیه کنید. شما فقط میدانید که باقی ماندن در ناتو به نفع آمریکاست حتی اگر سایر اعضا از مسئولیت خود شانه خالی کنند و این نهاد حتی از تامین امنیت حیات خلوت خود ناتوان باشد.
گاهی اوقات رهبران یک کشور حق دارند که توجیه یک سیاست برای افکار عمومی را دشوار بیابند. به همین دلیل است که بسیاری از متفکران، طالب نوعی از حکومت آریستوکرات یا تلفیقی از آن بودند تا نخبگان بتوانند سیاستی را بدون توضیح برای افکار عمومی که دانش کافی برای درک اهمیتش ندارند، دنبال کنند. در مورد آمریکا مثلاً نخبگان کشور بسیار زودتر و شفاف تر از افکار عمومی، لزوم به راه انداختن جنگ سرد را دریافتند اما نتوانستند حمایت افکار عمومی را یکباره برای آن کسب کنند بلکه تلاش کردند در طول زمان اهمیت آن را برای مردم جا بیندازند.
برخلاف آن دولت فعلی آمریکا، مزایای ابدی تداوم جهانیسازی را مسلم میپندارد. اما رهبران و متفکران آمریکایی که قادر نیستند اهمیت آن را به صورت شفاف برای افکار عمومی تبیین کنند، به کلیشههایی مانند امنیت جمعی روی آوردهاند تا ائتلافی را توجیه کنند که ندرتا دست به اقدام جمعی میزند یا قادر نیست امنیت مرزهای شرقی و جنوبی خود را تامین کند.
از اینجاست که یکی از محورهای مهم سیاست ترامپ آشکار میشود: زمان میگذرد و همراه آن سیاستها نیز باید تغییر یابد. متفکران و سیاستگذاران آمریکایی هنوز شیفته و مسحور پیروزیهای پس از جنگ جهانی دوم هستند. درست است که پس از جنگ، واشنگتن امتیازات و دستاوردهای مهمی برای خود و سایر کشورها به بار آورد. اما این به دهها سال قبل بازمیگردد و هیچ مسیر واقعگرایانهای در جهان امروز به ما نشان نمیدهد. آمریکا نمیتواند تنها کارهای امثال هری ترومن را تکرار کند.
بنابراین دومین ستون دکترین ترامپ این است که اینترناسیونالیسم لیبرال که دستاوردهای بزرگی پس از جنگ به ارمغان آورد، اکنون کارایی خود را از دست داده است. بیشترین هزینه جهانیسازی و فراملیت گرایی بر دوش قدرتهای جاافتاده مانند آمریکا قرار میگیرد و بیشترین منافع آن نصیب قدرتهای در حال ظهور میشود که به دنبال رقابت با آمریکا هستند. ناتوانی واشنگتن در درک این حقیقت موجب شده هزینههای هنگفتی بر کشور تحمیل شود: به راه انداختن جنگ برای کاشتن تخم اینترناسیونالیسم لیبرال در خاکی که استعداد رشد در آن را ندارد، عملیاتهای نظامی که آمریکا حتی قادر نیست به آنها پایان بدهد چه برسد که در آنها پیروز شود، از دست دادن قدرت نفوذ و پرستیژ و تعطیلی کارخانه ها و کاهش دستمزدها.
ترامپ برخلاف منتقدانش که میگویند او همه چیز را نابود میکند، تلاش دارد این روند را اصلاح کند. او میبیند که مسیر فعلی راه به جایی نمیبرد و برای مردم آمریکا دستاوردی ندارد. به همین دلیل اصرار میکند که ناتو نیز سهمی منصفانه بپردازد و متحدان یا واقعا مانند یک متحد عمل کنند یا خطر از دست دادن این فرصت را بپذیرند. او مصمم است که به سواری دادن های رایگان در پیمانهای امنیتی و تجاری خاتمه دهد و رویکرد دوگانه کشورهایی مانند چین را که تنها با هدف تخریب از درون به نظم لیبرال بینالمللی پیوستهاند، به چالش بکشد.
سومین ستون دکترین ترامپ نیز انسجام نه به نفع خودش بلکه به خاطر منافع ملی آمریکا میباشد. برخلاف چندین قدرت جهانی دیگر مانند چین یا آلمان که از اتحادیه اروپا استفاده ابزاری کرده و یورو را به یک ابرمارک تبدیل کرده است، ترامپ تلاش نمیکند که جهانیسازی را نسخهای برای دیگران و نه خودش قلمداد کند. برعکس ویژگی سیاست خارجی او را میتوان ناسیونالیسم برای همگان دانست. ترامپ معتقد است که ایستادگی برای خود، بهترین روش برای تحقق آن است.
مدتهای مدید بود که سیاست خارجی آمریکا هدفی مخالف با آن داشت. واشنگتن دوستان و متحدان خود را تشویق میکرد که از اختیارات خود به نفع نهادهایی ضد آمریکایی مانند اتحادیه اروپا یا سازمان جهانی تجارت صرفنظر کنند. در دهه چهل میلادی فشار بر آلمان و فرانسه برای سازش و اتحاد علیه دشمنی مشترک یعنی شوروی عقلایی بود اما منافع این اتحاد مدتها پیش پایان یافت. با این حال هنوز واشنگتن آن هدف را دنبال میکند.
نگاه کنید که دستگاه سیاست خارجی آمریکا چگونه تلاشهای لهستان و مجارستان برای ایستادن روی پای خود را محکوم میکند و در عین حال هشدار میدهد که روسیه در حال تبدیل شدن به تهدیدی همانند دوران جنگ سرد است. اگر این ادعا درست باشد، آنگاه بهتر نبود که یک اروپای شرقی قدرتمند شامل دو کشور قدرتمند لهستان و مجارستان به عنوان مانعی در برابر توسعهطلبی روسیه داشته باشیم. معلوم نیست که تسلیم بی قید و شرط آنها در برابر بروکسل چه کمکی به این هدف بکند.
برخی منتقدان ترامپ معتقدند که ایده ناسیونالیسم برای همگان، خوب نیست چراکه خودخواهی دشمنان آمریکا را توجیه و تشویق میکند. اما بدون آن هم این کشورها رویکرد خود را تغییر نمیدهند. با سر باز زدن از ایستادگی به خاطر آمریکا، واشنگتن تنها به تضعیف خود و متحدانش به نفع دشمن کمک میکند.
خوشبختانه آسیا هنوز فاقد نهادهای ابردیوانسالار فراملیتی مانند اتحادیه اروپا میباشد. بنابراین ترامپ در آسیا دست بازتری برای تعقیب منافع ملی خود دارد. این مهم از طریق همکاری با کشورهایی که آنها نیز هدف مشترکی دارند، قابل تحقق است. سخنرانی ترامپ در ویتنام که طی آن از تاریخ حماسی این کشور تمجید کرد، تعارفی ساده نبود بلکه تایید این حقیقت بود که یک ویتنام قدرتمند، مهمترین سپر دفاعی از شهروندان آمریکایی و ویتنامی در برابر چین سلطه طلب است.
این مسأله متضمن آخرین ستون دکترین ترامپ است: اینکه یکپارچه کردن دنیا به نفع آمریکا نیست. این اقدام موجب تضعیف قدرت کشورهایی میشود که برای تامین امنیت خود به کمک آنها نیاز داریم. همه ما با اندیشه مخاطرات ناسیونالیسم مسحور شدهایم اما افراد کمی امروز هستند که جسارت طرح این پرسش را داشته باشند که مخاطرات فقدان ناسیونالیسم چیست. در سال ۱۹۱۴ ناسیونالیسم بود که فرانسه را نجات داد و فقدان آن موجب اشغال این کشور در سال ۱۹۴۰ شد. به علاوه معلوم نیست که چرا جنگیدن و ایستادن برای خود، امری نامطلوب تلقی میشود.
فراتر از همه اینها جهانیسازی دنیا را فقیرتر و کسل کننده تر میکند. آلکساندر سولژنیتسین، پس از دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۷۰ نوشت:
در دوران اخیر سخن گفتن از همسان سازی کشورها و زدودن تفاوتهای نژادی در دیگ ذوب کننده تمدن معاصر رواج یافته است. من با این عقیده موافق نیستم… ملتها سرمایه بشریت هستند، شخصیت جمعی آن، هر کدام رنگ خاص خود را دارند و مقاصدی مقدس مختص به خود را دنبال میکنند.
این کلمات که پنجاه سال پیش نگاشته شدند، اکنون بیش از هر زمانی معنا پیدا کردهاند. سولژنیتسین از امپراتوری غریبی سخن میگفت که ملتهای مختلف را در خود حل کرده بود و تلاش داشت آن ها را از موجودیت خود بیگانه کند. این ملتهای اسیر اکنون رهایی یافتهاند و آماده و مشتاق هستند که نه تنها از خودشان بلکه از تمام ملتها و مفهوم ملیت دفاع کنند.
سیاست خارجی ترامپ نیز بازگشت به مسیر طبیعی است. اوضاع پیشین قابل تداوم نیست. اگر بگوییم وضعیت قبلی ما را به سوی فاجعه میراند خوش خیالی کردهایم چرا که در فاجعه هستیم. بازگشت به روال عادی، امری مطلوب، لازم و اجتنابناپذیر است. تنها پرسش چگونگی پایان یافتن آن است: فرودی ملایم یا سقوطی سخت؟