«انفتاح نظام دانایی نوین» دستاورد انقلاب اسلامی در روابط بین الملل
انقلاب اسلامی هم چنان که خود ثمره نارضاییها از وضع موجود (غرب زدگی شبه مدرن) است امکانهای لازم را جهت یک نزاع گفتمانی و معرفتی با فرهنگ ناسوتی غرب مدرن در سطوح و شئون مختلف تقویت نموده است.
به گزارش فارس- سیاست خارجی از جمله حوزههای مهم نقش آفرینی دولتها محسوب میشود که جهت گیری و ساماندهی آن تا حد زیادی از فلسفه سیاسی نظامات حکومتی مایه میگیرد. از این رو است که گفته میشود سیاست خارجی دنباله و امتداد سیاست داخلی است؛ به این معنا که مختصات نظام سیاسی از نظر ساختاری و رفتاری میتواند نقش بهسزایی در تعیین خط مشی و الگوی رفتاری سیاست خارجی دولت ایفا نماید. تأکید نظریه پردازان بین الملل مبنی بر «تأثیر ایدئولوژی بر سیاست خارجی» مؤیدی است بر این مدعا. درواقع فرهنگ سیاسی یا به تعبیر دیگر سیستم اعتقادی، طرحی مشخص از نوع کارکرد دولت در نظام بین الملل و کیفیت مواجهه با دیگر بازیگران این عرصه ترسیم میکند.
اهمیت مطالعه حول ماهیت روابط بین الملل و بایستههای سیاست خارجی دولتها، طیفی ازدیدگاه های متنوع و گاهاً معارض را نزد فیلسوفان سیاسی و دانشمندان حقوق و روابط بین الملل پدید آورده است؛ امروزه مجموعه این نظرات تحت عنوان «نظریات روابط بین الملل» بررسی میشود. با مطالعه نظریات اصلی روابط بین الملل میتوان دریافت که این نظریات در یک نقطه به وحدت میرسند؛ این عامل وحدت بخش درواقع همان تأثیرپذیری از دستگاه فلسفی است که با قداست زدایی از معرفت، در پی طرح نظمی نوین برآمد که انسان را متناسب با ساحت ناسوتی تحلیل کرد و متعاقباً روابط او با سایرین را در این مقیاس مورد توجه قرار داد. عقلانیت فایده گرا و گرایش به معرفت شناسی پوزیتویستی، رکن قوام بخش این نظریات محسوب میشود. مهمترین این نظریات را میتوان دیدگاههای «لیبرالیستی» و «رئالیستی» دانست.
دیدگاه لیبرالیستی در فضای روانی پر رعب متأثر از جنگ جهانی اول و تجربه هولناک کشته و آواره شدن میلیونها انسان پدید آمد. فجایعی که ناشی از توسعه طلبی کشورهای مستبدی چون بریتانیا، شوروی، اتریش، آمریکا و عثمانی رقم خورد. از این رو انگیزه اصلی سیاستمدارن کشورهای فاتح جنگ در محافل بین المللی و کنفرانسهای صلح، معطوف به حفظ دستاوردهای جنگ از طریق تبلیغ اندیشههای لیبرالیستی بود. نخستین این تلاشها را در طرح 14 مادهای ویلسون رییس جمهور وقت ایالات متحده میتوان دید که در قالب ایده ایمن ساختن جهان برای دموکراسی، ضمن آن که در پی انتشار ارزشهای دموکراتیک در نظام بینالملل برآمد، تلاش داشت از طریق طرح ریزی ساختارهای نوبنیاد بین المللی، نظم نوین مطلوب فاتحین را به شکل نظام مندی تثبیت کند. ویلسون معتقد بود با رشد اندیشههای لیبرالیستی در اروپا، دولتهای دموکراتیک در برابر یکدیگر مواجهه سخت و نظامی نخواهند داشت و صلح و امنیت بر روابط دولتها حاکم خواهد شد و در این راستا نهادهای بین المللی با اعتقاد بر لیبرال دموکراسی نقش مهمی در استقرار نظم نوین ایجاد میکنند. در واقع نظریه ایده آلیسم با تاکید بر نقش سازمانهای بین المللی در تأمین صلح و امنیت پایدار و حفظ وضع موجود -که همان استمرار هژمونی فاتحین مستبد جنگ است- انسانها و جامعه انسانی را موجودات عقلایی میدانند که برای حفظ صلح و جلوگیری از وقوع جنگ (جنگ میان کشورهای دموکراتیک و پای بند به ارزشهای شایع لیبرالیستی)، به نقش کنترل کنندگی سازمانهای بین المللی و الگوهای صادره از سوی آنان در ساماندهی روابط بین الملل، احترام میگذارند و در این صورت، این نهادهای حقوقی نیز حیوانات وحشی(دولتها) جنگل(محیط روابط بین الملل) را با الزام به قوانین، در قفس جای مینهند. البته نظریات لیبرالیستی با وقوع جنگ جهانی دوم و فروپاشی جامعه ملل، مورد هجوم انتقادهای بسیاری قرار گرفت؛ تا آنجا که برخی اندیشمندان از این نظریات با عنوان (لیبرالیسم رؤیایی) تعبیر کردند. این تهاجمات که اغلب از سوی واقع گرایان مطرح شد انشعابات و تعدیلاتی را در نظریات لیبرالیستی پدید آورد.
نظریات رئالیستی نیز با وقوع جنگ جهانی دوم تقویت شد. واقع گرایان با انتقاد از خوش بینی ایده آلیست ها، این تلقی را که دولتها در روابط بین الملل میتوانند بر اساس منافع مشترک و تقید به هنجارهای بین المللی روابط مسالمت آمیزی داشته باشند غیر واقعی استدلال کرده و آنان را ناتوان از درک واقعیات میدانستند. از این رو نه تنها این ایدهها را راهنما والگوی مطلوبی برای هدایت سیاستهای بین المللی دولتها، نمیدانستند بلکه محملی پرمخاطره برای تأمین منافع و حفظ موجودیت دولتها در مواجهه با دیگر اعضا ارزیابی میکردند. نظریه پردازان رئالیست نظیر جرج کنان و جی مورگنتا، با تأثیر از آموزههای واقعگرایان کلاسیک همچون توسیدید، ماکیاول و توماس هابز، سرشت انسان را موجودی قدرت طلب، سوداگر و خودخواه میدانند که این امر جز با مقهور کردن رقبایش ممکن نیست.
در تحلیل نظریات فوق باید گفت نظریات اصلی روابط بین الملل به دلیل ابتنا بر اندیشههای سیاسی- فلسفی متفکرین غربی، برخوردار از پیش فرضها و مبانی فرانظری میباشد که مبانی معرفت شناسی، انسان شناسی و هستی شناسی سکولار و مادی گرا در آن تعیین کننده است. در واقع نوع انسان شناسی و تبیین جایگاه انسان در هستی، کیفیت شناخت انسان از پدیدههای جهانی و چگونگی تحصیل این شناخت، و نوع تحلیل و مواجهه اندیشه ای و بینشی با واقعیتهای جاری در جهان اجتماعی و به طور خاص مناسبات بین المللی، تأثیر مستقیمی در ارائه چهارچوبهای تحلیلی والگوهای مطالعاتی در این عرصه دارد. از این جهت دستگاه نظریه پردازی اگر فاقد درک جامع از حوزههای یاد شده باشد، هم در تبیین روابط و مناسبات و هم در توصیه و تجویز الگوهای رفتاری و ارائه منطق اقدام مناسب هر موقعیت، دچار نقص و نارسایی است و این صحنه از مناسبات انسانی را با آشفتگیهای فراوان روبرو میکند. به بیان دیگر نارسایی در تحلیل، به آشفتگی، بحران و ناکارآمدی در عینیت منجر میشود.
تقلیلگرایی در معرفت و فروکاست انسان به حیوانی قدرت طلب و سلطه جو، منجر به پدیدار شدن مناسباتی گشته که به شدت مادیگرا است. دانش روابط بین الملل، بهعنوان دانشی که موضوع خود را مطالعه نظام بین الملل و بازیگران آن تعریف میکند با وجود آنکه متأثر از آلام جنگ جهانی شکل گرفت و هدف خود را پیشگیری از وقوع چنین فجایعی در میان دولتها بیان نمود، به دلیل آنکه ریشه در تاریخ فکری و فلسفی غرب دارد، به دانشی جهت تبیین راهبردهای سلطه گری در نظام بینالملل مبدل شده است. با وجود تعدد ایدهها و گوناگونی تاکتیکها، نظریات مطروحه در این دانش نمیتوانند ورای عقلانیت استیلاجوی غربی هویتی برای خود قائل شوند. در این میان برخی نظریات، این سلطه را در پرتو اصول دیپلماسی و مذاکره و بهره گیری از ظرفیتهای نهادهای بین المللی تحت نفوذ خود پی میگیرند و از آن جهت که سیاستی کم هزینه محسوب میشود آن را خردمندانه ارزیابی میکنند و برخی نظریات نیز نظامی گری و قوای قهری را راهکار میدانند. در واقع آن چه موجب تمایز این دو رویکرد است تفاوت در تاکتیک است وگرنه در استراتژیها، که همان فزون طلبی و زیاده خواهی است، وحدت نظر دارند.
ظهور فجایع متعدد انسانی که در نتیجهی الگوهای نظری فوق در نظام بین الملل پدیدار شد متفکرین و صاحب نظران را به ضرورت تأمل در باب الگوهای رفتاری دیگری ورای عقلانیت فایده گرا و سلطه جو واقف کرد. درواقع نگرش مادی گرایانه به محیط بین الملل که ناشی از حاکمیت مطلق عقلانیت فایده گرا و سکولاریستی است منجر به پیدایش و بروز نقصانهای بنیادین در تبیین واقعیات عینی و چالشهای تحلیلی در نظریات موجود روابط بین الملل گردیده و نظریه پردازان این عرصه را به عدم بسندگی و کفایت این تئوریها معترف کرد. در این میان برخی از متفکرین، حلقهی گمشده را که عامل نابسامانیهای موجود گشته در فقدان جهان بینی دینی و معرفت الهی و فرابشری دانستهاند و راه حل برون رفت از وضع موجود را در مشروعیت زدایی از نظریات رایج و طرح نظریات دینی روابط بین الملل دانستند. نمونهی بارز این مهم، طرح نظریاتی حول الهیات سیاسی بین الملل مبتنی بر ظرفیتهای دینی ادیانی چون مسیحیت، بودائیسم، اندیشههای تائو ، کنفسیوس و… بوده است. نکتهی قابل توجه اینکه با وجود التفات نظریه پردازان نسبت به نارساییهای نظم استبدادی روابط بین الملل، امکان چالش حداکثری در آن به سادگی ممکن نبود.
آنچه که در این میان امکان این چالش را به شکل حداکثری فراهم آورد «انقلاب اسلامی» بود. انقلاب اسلامی هم چنان که خود ثمره نارضاییها از وضع موجود (غرب زدگی شبه مدرن) است امکانهای لازم را جهت یک نزاع گفتمانی و معرفتی با فرهنگ ناسوتی غرب مدرن در سطوح و شئون مختلف تقویت نموده است. آنچه قدرت لازم را برای اینچنین نزاع گفتمانی فراهم آورده است، «نظام دانایی مبتنی بر توحید» است که روابط انسانی را به گونهای عادلانه و به دور از توفق امیال و طبیعت حیوانی سامان میدهد. از این رو است که میشل فوکو فیلسوف پست مدرن غربی بیان داشته است نظام حقیقت انقلاب اسلامی با نظام حقیقت ما یکی نیست. روابط بین الملل تا پیش از انقلاب اسلامی، بر اساس یک نظام دو قطبی سمت و سو گرفته بود. در این محیط، جهتگیری مناسبات و معادلات، بر اساس ایدئولوژیهای مدرن دو محور شرق و غرب، که هر دو به تثبیت هژمونی قدرتهای مادی میانجامید، نظام مییافت. دیگر کشورها و بازیگران نیز، که تلاش برای استثمار آنها عامل تخاصم قدرتهای استعماری بود، برای حفظ موجودیت خویش ناچار در یکی از این دو جبهه حضور مییافتند و نقش خویش را در این پارادایم استکباری جستجو میکردند. حدوث انقلاب اسلامی و امتداد فرهنگ سیاسی مبتنی بر ایدئولوژی اسلامی در سیاست خارجی جمهوری اسلامی، با تاکید بر مفاهیمی چون استکبارستیزی، عدالت، اخلاق، معنویت، و پیگیری سیاست عدم تعهد در قبال صف بندیهای متداول شرق و غرب، ضمن مشروعیت زدایی از مشهورات مدرن و مادی، هژمونی قدرتهای مستبد این عرصه را با چالش مواجه کرد. در واقع انقلاب اسلامی با طرح اصول و ارزشهای الهی، نوید بخش الهیات رهایی بخشی در نظام بین الملل گردید که امکان گونه ای دیگر از بودن و مشارکت را برای کشورها و ملتهای حاشیه ای و مستضعف فراهم آورد؛ این تغییر در معادلات هم قطب جدیدی را با نظام باورها و ارزشهای متفاوت پدید آورد و هم دو ابرقدرت وقت را که تا پیش از این با یکدیگر در تخاصم بودند در یک ردیف نشاند و پیوند ایدئولوژیک آنها را افشا نمود.
این نظام دانایی، هویتی متمایز به سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران بخشیده است. تا پیش از انقلاب اسلامی رویکرد رفتار بین المللی ایران بر اساس مدل اتحاد و ائتلاف تنظیم شده که ثمرهی آن را میتوان در مشارکت با پیمانهای منطقه ای و بین المللی با غرب دید؛ اما با وقوع انقلاب اسلامی تحول بنیادینی در جهت گیری سیاست خارجی ایران ایجاد گردید که از آن جمله تلاش برای تغییر در مناسبات ناعادلانهی جهانی است. اگر بخواهیم به صورت مختصر شاخصهای تمایزبخش سیاست خارجی جمهوری اسلامی را مورد اشاره قرار بدهیم این موضوع را باید در دو محور «مردم سالاری» و «ابتنای بر ارزشهای الهی-انسانی» خلاصه کنیم. این دو مهم، در اصول متعددی از قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران نیز انعکاس پیدا کرده است.