روایت تلخ قربانی اسیدپاشی تبریز از روز حادثه؛ حرف مردم بیشتر از اسید من را سوزاند

  • حوادث
  • یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷ ۱۲:۵۳
    کد خبر :360014

اسمش «مریم» بود، مردی که ۱۱ سال همراه و همسر او بود، مریم را به این حال انداخته بود! ولی برخلاف افرادی که به آن‌ها «اسید» پاشیده می‌شود، صورت مریم کمتر آسیب دیده بود و بیشتر بدن و دست‌هایش سوخته بودند.

مشغول اینستاگردی بودم که دیدم فیلم گفتگو با یک خانم که سروصورتش باندپیچی شده است، در پیج یکی از روحانیون فعال فرهنگی و اجتماعی بود، کنجکاو شدم و فیلم را دیدم. اسمش «مریم» بود، مردی که ۱۱ سال همراه و همسر او بود، مریم را به این حال انداخته بود! ولی برخلاف افرادی که به آن‌ها «اسید» پاشیده می‌شود، صورت مریم کمتر آسیب دیده بود و بیشتر بدن و دست‌هایش سوخته بودند.

کاربران اینستاگرام واکنش‌های متفاوتی نسبت به این حادثه در زیر پست مریم داشتند. یکی گفته بود: «حقش بود، ببین چه بلایی سر شوهرش آورده که شوهرش به جنون رسیده.» دیگری گفته: «ای وای چقدر هم خوشگل هست، چطور تونست این کار رو انجام بده» و… از کامنت‌ها نتوانستم متوجه دلیل این اتفاق شوم، سعی کردم با افرادی که شاید با مریمِ داستان ما در ارتباط باشند صحبت کنم، ولی نه آن روحانی توانست کمک کند و نه افراد مرتبط دیگر.

یکی از همکاران خبری در روز‌های اولی که این اتفاق برای مریم افتاده بود توانسته بود به دیدارش برود و حتی در برخی موارد هماهنگ‌کننده انتقال مریم به تهران برای درمان هم باشد. با او تماس گرفتم و یک راه ارتباطی با مریم را خواستم و او هم شماره خواهر مریم را برایم ارسال کرد. خیلی ساده‌تر از آن چیزی که فکر می‌کردم توانستم با مریم و خانواده‌اش ارتباط بگیرم و هماهنگ کنم تا به دیدارشان بروم. روز حرکت، یکی از روز‌های پرکار ما بود. لحظه آخر به فرودگاه رسیدم و دقیقه نود توانستم کارت پرواز را تحویل بگیرم.

هواپیما به مقصد تبریز حرکت کرد و با هزاران سوال به سمت مریم راهی شدم. نمی‌دانستم با او که روبه‌رو می‌شوم، چهره‌ام باید خوشحال باشد یا ناراحت! اگر از چهره‌اش ترسیدم یا نتوانستم با او دست بدهم و روبوسی کنم چه کنم؟ اصلا چطور باید سر صحبت را باز کنم؟ شرایط روحی‌اش چطور است؟ اصلا می‌تواند به فارسی راحت صحبت کند یا سختش است؟ در همین فکر‌ها بودم که به تبریز رسیدیم و باید از هواپیما پیاده می‌شدم. کوچه‌ها پیچ در پیچ و بالا و پایین بود، ولی، چون نام هرکوچه دقیق روی تابلو‌ها نصب شده بود و کوچک‌ترین کوچه هم اسم داشت، به راحتی توانستم خانه را پیدا کنم؛ یک آپارتمان چهارطبقه که مریم در طبقه چهارم آن ساختمان به همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد.

زنگ زدم و با روی خوش تعارف کردند و وارد خانه شدم، یعنی خود مریم پشت آیفون بود؟! یک لحظه فکر کردم نکند موضوع آن‌طوری که فکر می‌کردم حاد نبوده و چند جراحت سطحی بیش نبوده و بیخودی این همه راه از تهران تا تبریز آمده‌ام! با آسانسور به طبقه چهارم رفتم. ابتدا خواهرش به استقبالم آمد و بعد مادرش. مشغول سلام علیک با آن‌ها بودم که مریم از اتاق بیرون آمد، تقریبا هم‌قد من بود.

دامن مشکی بلند گلدار و بلوز یقه هفتِ آستین کوتاه پوشیده و یک پارچه گلدار را به صورت هدبند به سرش بسته بود و دستکش‌هایی مثل دستکش دوچرخه‌سواری به دست داشت. صورت گردِ سفیدرنگی داشت که سمت راست صورتش خیلی آسیب ندیده بود، ولی سمت چپ صورتش. سعی کردم طبیعی رفتار کنم، ولی لحظه‌ای از دیدن چهره‌اش جا خوردم. مثل کسی که صورتش را چرب کرده باشد، چهره‌اش براق بود؛ یک جا‌هایی قرمز و بعضی جا‌ها صورتی رنگ. همان لحظه اول هزاران سوال به ذهنم رسید و برای همین همان‌طور ایستاده بودم که مریم به طرفم آمد و دستش را به طرفم دراز کرد.

سلام دادم و گفتم: «ببخشید که در این شرایط مزاحمت شدم.» لبخند زد و گفت: «نه اصلا، مزاحم نیستید، شرایط من هم خوب است، پس خیالت راحت باشد.» تعارفم کردند تا ابتدا بنشینم و خستگی در کنم، ولی آنقدر سوال داشتم و کنجکاو بودم که حتی با اینکه هم صبحانه و هم ناهار نخورده بودم و به‌شدت گرسنه بودم، تعارف ناهارشان را رد کردم! ابتدا کمی با مریم فاصله داشتم، بنابراین رفتم و نزدیک‌تر نشستم و مشغول صحبت شدم.

از روز اول آسیبی که دیدی در همین حد بود یا بیشتر از این‌ها بود؟

بیشتر آسیب در بدنم و پاهایم و کمرم و کتفم هست. چون هنگامی که روی صورتم اسید ریخته شد، به بقیه بدنم هم ریخت و آن‌ها هم آسیب دیدند.

با اینکه لباس داشتی، ولی اسید به بدنت اثر کرد؟

بله. مانتو و شلوار پوشیده بودم. بیرون بودیم. قسمت پهلوی من آسیب دیده بود. در آن هفته‌ای که تبریز بودیم بیمارستان تبریز اصلا رسیدگی نکرد. من بعدا فهمیدم سوختگی اسید وقتی اتفاق می‌افتد روز بعد باید حتما جراحی شود! که البته این مسائل را تهران فهمیدم. آن یک هفته‌ای که اسید روی پوست من مانده بود، بیشترین آسیب را دیدم و زخم صورت و دست‌ها و بدنم خیلی بیشتر از روز‌های اول شد. هنگامی‌که اسید روی پوستت باشد، تا زمانی‌که جراحی نشوی هر روز بیشتر از روز قبل بدنت را می‌خورد و می‌سوزاند.

با اینکه آن لحظه با آب بدنت را شست‌وشو داده بودند؟

بله. با شست‌وشوی ظاهری هیچ اتفاقی نمی‌افتد و فقط بافتی که با اسید سوخته است باید برداشته شود. اولین کار همین است. دلیل اینکه سوختگی دست‌های من تا این حد پیشرفت کرد به این دلیل بود که یک هفته اسید روی پوستم باقی مانده بود! بار‌ها اسید را روی دستم ریخت و من دستم را در برابر صورتم گرفته بودم و به همین دلیل چند بار اسید روی دستم ریخته شد. یکی از پزشکان که در تهران معاینه‌ام کرد، گفت: «دست‌های شما سوخته است و احتمالا نمی‌توانیم حرکت دست شما را برگردانیم.»

الان دست‌هایت چطور است؟

برگشته است. به همین دلیل می‌گویم معجزه شده. بعد از این اتفاق نمی‌توانستم دستم را نگاه کنم و هنگامی‌که در اتاق پانسمان از گوشه چشم، دستم را نگاه کردم، دیدم استخوان دستم بیرون زده است. وضعیت خیلی افتضاح بود.

تبریز شهر بزرگی است، با این حال اطلاعات پزشکی این شهر در حدی نبود که این اتفاق را درست مدیریت کند؟

سایر امکانات این شهر عالی است. این بیمارستان سوختگی دو سالی است که تاسیس شده و ساختمانش جدید و پر از امکانات است، ولی دکتر‌های اینجا تجربه‌ای را که دکتر‌های تهران درباره سوختگی دارند، ندارند. تجربه دکتر‌های تهران خیلی بیشتر است. اول این را عرض کنم که از روزی که این اتفاق افتاده است، هم از خیریه‌ها و هم از سوی خبرنگاران خیلی با من تماس گرفتند. روز‌های اولی که این اتفاق افتاد، کلا مخالف رسانه‌ای‌شدن بودم. می‌گفتم نه عکس و نه خبری از من منتشر نشود.

دلیل خاصی داشته است؟

دلیلم این بود که هر عکسی که گرفته می‌شود و هر خبری که درباره یک اسیدپاشی جدید پخش می‌شود، یکجور تبلیغ منفی برای سایر افراد است. من مطمئنم شوهرم که با من این کار را کرده است، خبر «معصومه» را در روزنامه دیده و این کار را انجام داده است. چون آن زمان ما با هم اختلاف داشتیم و من خانه مادرم بودم. این اتفاق اول اردیبهشت افتاده است. شوهرم به هر راهی زد و دید نمی‌تواند من را برگرداند و دید که من حق طلاق را هم دارم و می‌توانم طلاق بگیرم، می‌خواست قیافه من از دست برود و هیچ‌کس با من ازدواج نکند. او فکر می‌کرد من می‌خواهم ازدواج کنم. یعنی تمام فکر او این بود که من می‌خواهم طلاق بگیرم و با مرد دیگری ازدواج کنم. از نظر روانی این فرد مشکل داشت و از همان ابتدای زندگی ما با هم مشکلات بسیاری داشتیم.

از اول می‌گفت: روزی تو ازدواج می‌کنی و به همین دلیل هم می‌خواست قیافه من را خراب کند که ازدواج نکنم و کسی طرف من نیاید. من هم به همین دلیل نمی‌خواستم تبلیغی باشم برای یک انتقام‌گیری دیگر و شخص دیگری هم عکس من را ببیند و بگوید من هم همین کار را می‌کنم. یا اینکه تصور کنند انتقام خوبی است.

یعنی می‌گویی موضوع اسیدپاشی به حدی تکرار شده که عادی شده است؟

بله. من هم نمی‌خواستم با داستان خودم این موضوع را عادی‌تر کنم. حدود سه، چهار روز پیش یکاسیدپاشی دیگر در شهرستان اهر اتفاق افتاده و این بار یک خانم سر شوهرش اسید ریخته است. الان هم هر دو در بیمارستان سینای تبریز هستند.

پس چطور با یکی از همکاران من گفتگو کردید؟

آقای وهاب‌زاده با اصرار گفتند که می‌خواهیم با زیاد کردن اطلاع‌رسانی، این موارد را به مجلس برسانیم و قانونی تصویب شود که مجازات اسیدپاشی بیشتر شود و هرکسی راحت این کار را انجام ندهد. این برای من قانع‌کننده‌تر بود و فقط به خاطر آن کوتاه آمدم، که البته این موضوع هم اوضاعی برای من شد. در بیمارستان به من می‌گفتند: «مریم سلبریتی شدی.» این مسائل را اصلا دوست نداشتم، چون اهمیتی برای من نداشت. بعد‌ها که توانستم گوشی دست بگیرم، دیدم در صفحات خیریه‌ها عکس من منتشر شده و از مردم کمک خواسته‌اند و البته در حین درمانم در جریان این بحث‌ها بودم که خیریه برای من پول جمع می‌کند. در ابتدا هم افرادی که نمی‌خواهم نامی از آن‌ها آورده شود به من می‌گفتند: «به تهران آمدید نگران هزینه‌ها نباشید.» آن زمان من متوجه نبودم که چه می‌گذرد، چون شوک به من وارد شده بود و نمی‌دانستم چه اتفاقی می‌افتد. حتی وقتی دکتر به من می‌گفت: دست‌هایت از کار می‌افتد، من اصلا نمی‌دانستم یعنی چه و مثل مرده‌ها نگاه می‌کردم.

بعد از یک تا دو هفته که دیدم خواهرم من را سرویس بهداشتی می‌برد و غذا در دهانم می‌گذارد، تازه فهمیدم جریان چیست!

«تازه فهمیدید دست‌های شما از کار می‌افتد» به چه معناست؟

بله. تازه متوجه شدم اینکه یک انسان، عمری دست نداشته باشد، به چه معنا است. اینکه یک نفر باید صبح تا شب همه کار‌های تو را انجام دهد. بعد از عمل دکتر گفت: دست‌های شما را نجات دادیم، خدا را شکر فهمیدم چه بحرانی از سر من گذشته است. پزشکم واقعا یک انسان به تمام معنا است.

پزشک‌تان در تهران هستند؟

بله، ایشان فوق‌تخصص جراحی پلاستیک و رئیس بیمارستان مطهری هستند؛ یعنی در این اتفاق یکی از انسان‌های خوبی که می‌توانم تا آخر عمرم نام ببرم ایشان است. جدا از قضیه مالی که هیچ دستمزدی در جراحی‌ها از ما نمی‌گرفتند، خود ایشان عضو موسسه ققنوس هستند و بیمارستان یک خیریه به اسم موسسه ققنوس دارد که برای بیماران خاص خود برخی هزینه‌ها را رایگان از طریق این موسسه انجام می‌دهند و دکترم جراحی‌ها را برای من رایگان انجام می‌داد، ولی دستگاه‌هایی که برای اتاق عمل می‌آوردند پنج تا ۶ میلیون هزینه داشت که این هزینه‌ها را ما شخصی پرداخت می‌کردیم. همه هزینه‌ها را خودمان پرداخت می‌کردیم. در تهران غریب بودیم. می‌خواستیم آب بخوریم باید می‌خریدیم. دو تا سه ماه آنجا ماندن هزینه داشت. نزدیک ۲۰ میلیون در این دو ماه هزینه شد.

سوپی که برای من تهیه می‌کردند ۹ هزار تومان بود و هیچ چیزی نمی‌توانستم بخورم و از این سوپ هم دو قاشق می‌توانستم بخورم. غذای بیمارستان قابل‌خوردن نبود. ولی برخی اطرافیان می‌گفتند فکر کنیم پول خوبی برای شما جمع شده است. این جمله را خیلی شنیدیم و این خیلی ناراحت‌کننده بود، چراکه با آبروی ما بازی می‌شود. فکر کنید عکس من در اینترنت پر می‌شود. برخی از افرادی که ابتدا پیش من آمدند، در صفحه اینستاگرام خود خبر می‌زدند که فلان کار مریم جان تمام شده و فلان عمل تمام شده و از دکتر گزارش می‌گرفتند و آن مخاطبی که این فیلم را می‌بیند با خود می‌گوید همه جوره او را حمایت کردند و مریم هیچ مشکلی ندارد.

آن موقع اهمیت نمی‌دادم، ولی الان در شهر من همه فکر می‌کنند من و خانواده‌ام از این قضیه برای سرمایه‌گذاری استفاده کردیم. مثلا الان پول جمع کردم و حسابم پر است. در صورتی که همین دستکشی که الان دست من است، از اسپانیا تهیه می‌شود و حدود دو میلیون و ۷۰۰ هزینه‌اش شده است. این دستکش را پدر من هزینه کرده است. ما از خیریه هیچ پولی ندیدیم. تنها کمکی که خیریه به ما کرد، که البته من نمی‌دانم از کجا و چطور و چه کسی بود، پنج میلیون و ۷۰۰ یا پنج میلیون و ۶۰۰ برای یک شرکتی بود که دستگاه را برای ما به بیمارستان می‌آورد. تنها کمکی که از خیریه برای ما شده همین بوده و این موضوع واقعا من را ناراحت کرده است.

پزشک دیگری هم شما را درمان کرد و کمک‌حال‌تان بود؟

بله، خانم دکتر نظری که از ابتدای بیماری من همراهم بود و من را به تهران معرفی کرد و هنوز هم همراهم است و کار‌های درمانم را پیگیری می‌کند.

قدری عقب‌تر برویم. اگر اذیت نمی‌شوی از ابتدای زندگی مشترک با همسرت بگو و برایمان تعریف کن چه شد که کار به «اسیدپاشی» رسید؟

بعد از این همه سختی خوشبختانه وقتی این مسائل را بیان می‌کنم ناراحت نمی‌شوم؛ ما ۱۱ سال بود که زیر یک سقف زندگی می‌کردیم. دقیقا سال ۸۵ نامزد و سال ۸۶ ازدواج کردیم. اکثر فامیل من فکر می‌کنند من خائن بودم؛ یعنی یک نفر دیگر در زندگی‌ام داشتم و به غیرت همسرم برخورده که با من این کار را کرده است. چون ظاهر همسر من خیلی متشخص است و قبلا هم کارمند بوده، خیلی اجتماعی و در ظاهر فرد بسیار باشخصیتی بود، هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این آدم شخصیت دیگری داشته باشد که در خانه یک فرد روانی باشد.

فرهیختگان نوشت: برای همین این‌ها را به من می‌چسباندند تا او را توجیه کنند! در سال ۸۵ ما با هم نامزد کردیم. از همان ابتدا من مخالف ازدواج بودم و می‌توان گفت: تا حدودی ازدواج من از ابتدا ازدواج اجباری بود. ما سه ماه تلفنی ارتباط داشتیم و صحبت می‌کردیم. اوایل همسرم می‌گفت: اگر این ازدواج سر نگیرد، من کسی نیستم که قبول کنم زنی را که دوست دارم راحت از دست بدهم و مطمئنا هم خودم و هم او را می‌کشم. از همان زمان من این حرف‌ها را می‌شنیدم. سن کمی داشتم و فهم و شعور این را نداشتم که یک آدم سالم هیچ وقت این جمله را به زبان نمی‌آورد و چنین کاری هم نمی‌کند و هیچ وقت به عقلم نمی‌رسید که این فرد مشکل دارد. من می‌گفتم، چون عاشق من است و من را خیلی دوست دارد این‌طور حرف می‌زند. این ازدواج از ابتدا هم با تهدید و اصرار خانواده‌ام بود، چون ظاهرا فرد خوش‌تیپ، باشخصیت، باوقار و کارمند بود.

از دید اجتماعی این فرد کامل بود؟

بله. خصوصیات همسرم برای ازدواج منطقی یک دختر، کامل بود. همه چیز داشت و من هم چیزی نمی‌توانستم بگویم، چون هر خواستگاری آمده بود گفته بودم نمی‌خواهم. با اجبار خانواده ما ازدواج کردیم و یک سال نامزد بودیم. در دوران نامزدی، من دیده بودم مادر خود را می‌زد. به سمت مادر خود حمله می‌کرد و آن زمان هم شوکه می‌شدم، ولی به ذهنم نمی‌رسید که شاید مشکل دارد.

هنگام ازدواج طندساله بودی؟

۲۶ ساله بودم.

پس کتک زدن مادرش را می‌دیدی و چیزی نمی‌گفتی؟

آن آگاهی را نداشتم که کسی که مادر خود را می‌زند صد درصد زن خود را هم می‌زند. فکر می‌کردم این کار را با من نمی‌کند. من را خیلی دوست دارد، ولی عصبی بود و با کوچک‌ترین بحثی به من می‌پرید و داد می‌زد. یعنی دوران نامزدی بدترین دوران زندگی بود. خیلی می‌ترسیدم و همیشه تنش داشتم و همیشه عصبی بودم، چون ازدواج را دوست نداشتم، بیشتر بی‌اهمیت و ناراحت بودم، چون اجبار بود. بعد از یک سال نامزدی به خانه خود رفتیم و بعد از ۲۰ روز اولین کتک را خوردم.

من به حدی از این رفتار شوکه شدم که نمی‌فهمیدم چرا یک عروس باید ابتدای زندگی‌اش اینطور کتک بخورد؟! دو سال به همین ترتیب ادامه داشت؛ یعنی من هر ماه یا هر دو ماه یک‌بار سر هر موضوعی کتک می‌خوردم. موضوعات بسیار بی‌اهمیت؛ مثلا چرا این بشقاب اینجاست؟ چرا غذا دیر شد و چرا دیر حاضر شدی به فلان‌جا برویم؟ داد و فریاد و عصبانیت بود. من جیغ می‌کشیدم و او فریاد می‌زد. فقط عصبانیت بود.

روال زندگی ما این شده بود. سه، چهار سال چیزی به خانواده خود نگفتم، چون ظاهر زندگی‌مان خیلی خوب بود. من خوشبخت بودم و همسر من خیلی آقا بود. به پدر و مادرم چیزی نمی‌گفتم، چون نمی‌خواستم ناراحت شوند و نمی‌خواستم شخصیت او در خانه ما خراب شود. من همین‌طور کتک می‌خوردم و به زندگی ادامه می‌دادم. یک بار به‌شدت کتک خورده بودم، طوری که بدنم سیاه شده بود. به خانه پدرم آمدم و گفتم او کتکم می‌زند. پدرم هم گفت: حتما تو زبان‌درازی کردی که او تو را زده است. این آقا است و این کار را نمی‌کند.

هر کاری کردم نتوانستم به پدرم بفهمانم سال‌ها است با من این کار را می‌کند و سه سال است که زندگی ما همین است. خلاصه اینکه ۲۰ روز ماندم و دوباره برگشتم. دوباره یک سال بعد قهر کردم و به خانه پدرم آمدم و دوباره فامیل‌ها واسطه شدند و برگشتم. فرض کنید من ۱۰ تا ۲۰ بار در سال کتک می‌خوردم و به حدی به من فشار می‌آمد که به قصد طلاق به خانه مادرم می‌رفتم، نه به قصد اینکه دوباره به خانه شوهرم برگردم. دوباره این‌ها من را به زور برمی‌گرداندند. تا اینکه خرید و فروش‌های عجیبی را شروع کرد و زیر بار نزول رفت و در همان زمان هم پسرم به دنیا آمد. سال ۹۱ بود. همزمان با به دنیا آمدن «علیسا» شوهرم ورشکسته شد.

موقعی که باردار شدید، رفتار او با شما تغییر نکرد؟

یک بار باردار شدم و کتک خوردم و سقط جنین داشتم. دو ماهه سقط شد، چون ضربه به سرم وارد شد و حالم بد شد و این اتفاق افتاد. دوباره باردار شدم و علیسا به دنیا آمد و در آن مدت هم دوباره استرس و تنش داشتم. آن زمان هم تا جایی که یادم می‌آید، از بس تعداد این کتک‌ها زیاد بود، من به یاد ندارم چند بار و چطور کتک خوردم. سر یک بحث کوچک بود. میهمانی دعوت می‌شدیم و او نمی‌آمد و من هم ناراحت می‌شدم که چرا نمی‌آید و من برای چه ازدواج کرده‌ام و همیشه باید تنها باشم. این بحث منجر به کتک می‌شد؛ یعنی حمله می‌کرد و من را کتک می‌زد.

دو تا سه بار همسایه‌مان من را از دست او گرفته بود. بعد که ورشکسته شد و علیسا به دنیا آمد، موقعی که فراری بود پدرم خیلی او را حمایت کرد. بیشتر این قضایا تقصیر پدر خودم بود. پدرم خیلی هوای او را داشت. همیشه می‌گفت: «عیب ندارد، مرد است، شکست خورده است، اگر طلاق بگیری، سرخورده می‌شود.» اگر من آن زمان از او طلاق می‌گرفتم، هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد و او پی ورشکستگی خود می‌رفت و من هم در شهر خودم می‌ماندم و بچه را بزرگ می‌کردم. تا سال ۹۴ خانه پدرم بودیم؛ پدرم یک واحد جداگانه در مرند گرفت و او را مخفیانه در خانه نگه داشت.

طلبکاران زیاد بودند. پدرم هوای داماد خود را داشت و هیچ کس هم نمی‌دانست شوهر من در خانه است. فامیل ما که میهمانی می‌آمدند، نمی‌دانستند شوهر من پایین است. نان پدر من را می‌خورد و من را کتک می‌زد، ولی پدر من نمی‌گفت: چرا دخترم را می‌زنی! چون می‌گفت: این شکست خورده و من نمی‌توانم از خانه بیرونش کنم.

شکست خود را سر تو خالی می‌کرد؟

بله. چهار سال این‌طور گذشت و من دیدم این‌طور نمی‌شود و تا کی پدرم باید خرج ما را بدهد. پدرم هم آن زمان راننده تاکسی بود. چقدر با تاکسی کار کند که جز خرج خودشان خرج من را هم بدهد. گفتم باید به تبریز برویم و هر دو کار می‌کنیم، آنجا کسی تو را نمی‌شناسد. کار می‌کنیم و خانه می‌گیریم و مستقل می‌شویم. با اصرار و اجبار من و به هزار زحمت وام جور کردم به اسم خودم و آبان سال ۹۴ به تبریز آمدیم. فرض کنید نه پول داریم و نه در خانه چیزی برای خوردن. وضعیت خیلی افتضاح بود. او تا ناراحت می‌شد من را کتک می‌زد.

۱۰ تا ۲۰ روزی گذشت و من کار موقتی پیدا کردم، موقتا سرکار رفتم و او هنوز در خانه بود و دنبال کار هم که می‌رفت هیچ کاری پیدا نمی‌کرد. به من می‌گفت: دنبال کار می‌روم و کاری پیدا نمی‌کنم. یا نمی‌رفت و من نمی‌دانم، ولی باور می‌کردم که دنبال کار می‌رود و کار پیدا نمی‌کند. علیسا هم آن زمان سه، چهار ساله بود. تا دی ماه سال ۹۴ در جایی کار می‌کردم که خیلی خوب هم نبود. دی ماه شرکت خوبی پیدا کردم و به همان شرکت رفتم. ساعت ۶ بیدار می‌شدم و هفت از خانه بیرون می‌آمدم و تا ساعت ۶ غروب بیرون بودم، یعنی کارم اینطور بود که تا عصر طول می‌کشید. خانه که می‌آمدم کتک می‌خوردم. معمولا یک روز در میان سر هر چیزی بحث می‌کردیم و کتک می‌خوردم. فرض کنید خسته از سر کار می‌آیید و هزینه‌ها با من است و کار‌ها با من است و بدنم هم کتک خورده بود.

اعصابم خرد بود. دو سال به این شکل گذشت. عید سال ۹۵ من را خیلی کتک زد. می‌گفت: برویم طبقه بالا خانه همسایه و من هم می‌گفتم دوست ندارم با همسایه رفت‌وآمد کنم و می‌خواهم در خانه استراحت کنم. روز اول عید بود و هرچه گفت: من نرفتم. یکباره به من حمله کرد و تا جایی که می‌توانست کتک‌کاری کرد و تمام صورتم کبود شد. بعد گفتم به هیچ وجه در این شرایط نمی‌مانم و علیسا را در خانه گذاشتم و خودم وسایلم را جمع کردم و به مرند آمدم. دو هفته‌ای مرند بودم و زخم‌های صورتم خوب شد و دوباره زنگ زد که من بدون تو می‌میرم و من اشتباه کردم و بهت قول می‌دهم دست به تو نمی‌زنم و اگر دست زدم هر کاری می‌خواهید بکنید.

آن زمان بود که توانستم حق طلاق بگیرم. گفتم حق طلاق می‌گیرم و اگر به من دست بزنی من مستقیم طلاق می‌گیرم و تحمل نمی‌کنم. سال ۹۵ به خانه رفتم و دو سال باز کتک خوردم، چون نمی‌خواستم کسی ناراحت شود. من یادم رفته بود زندگی آرام یعنی چه! آرامش در خانه را فراموش کرده بودم. من ذاتا آدم آرامی هستم و اصلا عصبانیت را دوست نداشتم، ولی از بس عصبانی بودم، فراموش کردم شخصیت خودم چطور است و برای هر چیزی داد و بیداد می‌کردم. خستگی کار و بیرون و اعصاب خرد و هزینه‌های بالا، خلاصه وضعیت بدی بود.

درنهایت شهریور ماه ۹۶ من را به‌شدت کتک زد که گفتم طلاق می‌گیرم. دوباره اصرار و دوباره غلط کردم و من هم دوباره به خانه آمدم و اجازه ندادم کسی بداند چه اتفاقی افتاده است، ولی به حدی به سرم ضربه زده بود که صورتم باد کرده بود، به طوری که دو روز نتوانستم شرکت بروم. ۶ ماه هم گذشت و در اسفند باز هم دعوا شد و این بار علیسا را زمانی که شوهرم بیرون بود برداشتم. روز‌های آخر که کتک می‌زد در را قفل می‌کرد، چون می‌دانست می‌روم. آن اواخر در شرکت خصوصی کار پیدا کرده بود. او صبح شنبه سر کار رفت، من هم علیسا را برداشتم و رفتم. به خواهرم زنگ زدم. خواهرم ماشین داشت و آن موقع به تبریز آمده بودند.

همان زمان مادرم هم به خاطر من به تبریز آمده بود، چون می‌دانستند من مشکل دارم. بچه را برداشتم و به خانه مادرم آمدم. ۲۴ اسفند بود. از همان روز به اینجا می‌آمد و داد و بیداد می‌کرد و می‌گفت: من همه شما را می‌کشم و اجازه نمی‌دهم و مگر به این راحتی است. با شوهرخواهرم دعوا کرد و در کوچه به ایشان توهین کرده بود. دو، سه ماهی بود شرکت نمی‌رفتم و می‌دانستم به شرکت می‌رود و آبروریزی می‌کند. هر بار می‌آمد و می‌رفت و تهدید می‌کرد. بعد دید با تهدید جواب نمی‌گیرد، به غلط کردن افتاده بود که من خاک کف پای تو هستم، من بدون تو می‌میرم و …. کاملا می‌دید من خیلی جدی هستم.

می‌گفت: دلم برایت تنگ شده، علیسا را بیاور ببینم. می‌گفت: خودت بیا و علیسا را نیاور. به پارک می‌رفتیم و می‌گفت: علیسا را نیاور و من هر بار می‌بردم. نقشه خودش را کشیده بود و اسید را هر بار در کیف خود می‌گذاشت و می‌آورد. من هم هر بار علیسا را می‌بردم و او نمی‌توانست کاری کند. تا اینکه در یک ماه چند بار این‌طور بیرون رفتیم. آخرین روزی که زنگ زد، هوا سرد بود، گفت: بیا کار مهمی با تو دارم.

چه ماهی بود؟

اول اردیبهشت بود. گفت: کار مهمی دارم. هوا آن روز خیلی سرد بود و من کاپشن کلفتی پوشیده بودم، البته خدا را شکر که هوا سرد بود و آن کاپشن بیشتر بدنم را از سوختن نجات داد.

آن زمان برای طلاق اقدام کرده بودید؟

خیر. او می‌دانست من چیز زیادی نمی‌خواهم و به او تا آخر اردیبهشت وقت داده بودم و گفته بودم کار خوب پیدا کن و درآمد و نفقه‌ام را بده، من طلاق نمی‌گیرم، ولی خانه تو هم نمی‌آیم؛ چون نمی‌خواهم کتک بخورم. با او اگر الان حرف بزنید می‌گوید من مشکلی ندارم. اصلا نمی‌داند مشکل ما چیست. این همه سال نتوانستم به او بفهمانم من به‌خاطر این رفتار تو و کتک زدنت ناراحت هستم. این موضوع را نمی‌فهمید و می‌گفت: من عاشقتم و اجازه نمی‌دهم کسی به تو نگاه کند و مطمئنم طلاق بگیری، ازدواج می‌کنی. درصورتی‌که به‌خاطر رنج‌هایی که در این سال‌ها کشیدم از همه مرد‌ها متنفر هستم. واقعا نمی‌توانم تحمل کنم؛ یعنی می‌ترسم.

الان هم از هر مردی می‌ترسم. نمی‌دانم تا چه زمانی این شوک و اتفاق در ذهنم باقی بماند و اگر برود خوب می‌شوم یا خیر؟ اهمیت هم نمی‌دهم، چون اصلا فکر هم نمی‌کنم. او آمد و ما بیرون رفتیم. خیلی هم عصبانی بود و من متوجه بودم که رفتارش طبیعی نیست. در کافی‌شاپ نسکافه خوردیم و یک کوچه بالاتر از کافی‌شاپ پیاده‌روی کردیم. هوا هم تاریک شده بود. جای خلوتی بود. او ایستاد و کیف خود را باز کرد و شیشه اسید را درآورد.

شیشه خاصی بود؟

خیر. یک شیشه پلاستیکی شبیه شیشه‌های سرم یا آب معدنی کوچک یا نوشابه‌های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک بود. به اندازه یک لیتر بود. دیوار‌های خانه را علیسا با ماژیک نقاشی کشیده بود. مرتب می‌گفتم آن‌ها را پاک کنید، می‌خواهیم خانه را تمیز تحویل بدهیم تا صاحبخانه ناراحت نشود. گفت: این بنزین است و می‌خواهم دیوار‌ها را پاک کنم. شیشه را درآورد و فاصله ما هم کم بود. روبه‌روی من ایستاده بود. شیشه را باز کرد. گفتم چرا حالا باز می‌کنی؟ داخل کیف بگذار، در خانه این کار را انجام می‌دهی! در آن لحظه هزار فکر جورواجور به ذهنم هجوم آورد.

قبل از این موضوع از اسیدپاشی چیزی می‌دانستید؟

دقیقا یک هفته قبل از این قضیه، من عکس «معصومه» را دیده بودم.

معصومه همان دخترخانم تبریزی‌ای بود که عکسش پخش شد و چهره زیبایی هم داشت؟

بله. الان هم وضعیت صورت او بسیار ناجور و افتضاح است. او هم در همان بیمارستان پیش من بود. با هم بودیم. من فقط عکس او را دیده بودم و همان لحظه دیدن کل وجودم داغ شده بود و دلم از دلهره فرو ریخت. ترس عجیبی درونم ایجاد شد.

انگار به دلت افتاد که شاید برای شما هم این اتفاق بیفتد؟

اصلا باور نمی‌کردم. می‌گفتم من را دوست دارد و اصلا با من این کار را نمی‌کند. جرات نمی‌کند و اصلا نمی‌خواستم قبول کنم ممکن است این کار را انجام دهد. این که شیشه را درآورد و گفت: بنزین است، در ذهنم گفتم حتما می‌خواهد روی خودش بنزین بریزد و آتش بزند و به من عذاب وجدان بدهد.

بعد دیدم در شیشه را باز کرد و روی صورت من ریخت. باز فکر کردم بنزین است و می‌خواهد من را آتش بزند. بعد دیدم پوست صورتم شروع به جوشیدن کرد. از روبه‌رو به صورتم ریخت و من دست‌هایم را جلوی صورتم گرفتم و او دو تا سه‌بار آن را روی دستانم ریخت. شالی که روی سرم بود هم باعث شد مایع بدتر به صورتم بچسبد و مو‌های سرم به صورتم چسبید و حالا دوباره باید جراحی شوم. در آن لحظه فرار کردم و او دنبالم آمد، درحالی‌که روی من اسید می‌ریخت. من را زمین انداخت و روی من نشست که دوباره اسید بریزد، من غلت زدم و او لیز خورد و از زیر او فرار کردم. او ته‌مانده اسید را به پشتم ریخت و کاپشنم به بدنم کامل چسبید.

این همه اسیدی که روی تو می‌ریخت، تمام نمی‌شد؟

خیر. یک لیتر بود و دهانه بطری تنگ بود. من که داد زدم آقای نگهبانی که در ساختمان مجاور بود، آمد و فریاد زد و همسرم از رویم بلند شد و تازه فهمید چه کاری کرده است. انگار خودش نبود و کس دیگری بود که این کار را می‌کرد. بعدا هم متوجه شدند در کیفش چاقو هم بوده است. همان کاری که اسیدپاش معصومه کرده بود، او هم می‌خواست انجام دهد. همسرم کیف خود را گذاشت و فرار کرد.

آن لحظه که اسید را روی تو پاشید، چه اتفاقی برایت افتاد؟ چه حسی داشتی؟

فرض کنید وقتی وایتکس روی دست می‌ریزد، خیلی می‌سوزد، آن درد را هزار برابر کنید، این اسید کاملا روی دست و صورتم ریخته شد. هیچ‌کاری نمی‌توانی بکنی و هرلحظه هم اسید بیشتر در پوست آدم فرو می‌رود. آقای نگهبان که فریاد کشید از بالای هتلی آب‌معدنی پایین می‌انداختند، در آن اطراف زمین بازی فوتبال بود و چند پسری آن اطراف بودند. من این را معجزه خدا می‌دانم که آن لحظه آن همه آدم سر من بریزند، آن هم درجایی که آنقدر خلوت بود. این‌ها آب‌معدنی‌ها را باز کردند و روی سر و صورت و دست‌هایم ریختند. من به حدی شوکه شده بودم که تمام بدنم می‌لرزید. این‌ها هم فکر می‌کردند، سردم شده است. هوا سرد بود، ولی من از ترس می‌لرزیدم. همه جای تنم می‌سوخت. مانده بودم که او چطور توانست با من این کار را بکند. به این فکر می‌کردم الان قرار است کور شوم؟ صورتم الان می‌افتد؟ احساس می‌کردم اتفاقاتی برای من می‌افتد، چون عکس‌ها را دیده بودم و فکر می‌کردم الان صورتم می‌ریزد و من نمی‌فهمم؛ خیلی لحظه بدی است، چون هزار مدل فکر به ذهن آدم می‌آید. آن‌ها مرتب رویم آب می‌ریختند تا اورژانس بیاید.

وقتی رویت آب می‌ریختند، آرام می‌شدی؟

بله، خیلی. اشتباه این بود که لباس‌هایم را در نیاوردم. اگر مانتوی خود را در می‌آوردم تا این حد آسیب نمی‌دیدم.

خانواده‌ات چطور خبردار شدند؟

در آن لحظه کسی به من گفت: شماره پدرت را بگو به او خبر بدهیم. من هم شماره پدرم را گفتم. به او گفتند تصادف کرده است. پدرم هم باور نمی‌کند، چون من ماشین نداشتم. گمان می‌کند خواهرم که ماشین دارد تصادف کرده است. وقتی پدرم من را دید، دیوانه شده بود. با مشت روی سر خود می‌کوبید و گریه می‌کرد. نمی‌فهمید چرا شوهرم به من اسید پاشیده است؟! هیچ‌کدام نمی‌توانستیم این پیشامد را هضم کنیم. همیشه از دور شنیده و شوکه شد‌ه‌ایم و هیچ‌وقت خود را در این موضع تصور نکرده‌ایم. واقعا خیلی سخت است.

خانواده آمدند و چه شد؟

پدرم آمد و بعد مادرم و خواهرم از شهرستان آمدند. در بیمارستان هم اجازه نمی‌دادند وارد شوند. یک لحظه آمدند و من را دیدند. مادرم می‌گفت: خوب هستی و چیزی نیست. خواهرم می‌گفت: چیزی نشده است. چون میزان سوختگی معلوم نبود؛ همیشه میزان ضایعات سوختگی با اسید در ابتدا مشخص نمی‌شود.

آن لحظه صورت تو خوب بود؟

صورتم سیاه و یک ذره برجسته شده بود. پرستار هم به من گفت: روز بعد امکان دارد صورت و چشمت ورم کند. نترس و نگران نباش. فردا خودت را دیدی نترس! من هم قبول کردم و با خود فکر کردم قرار است از این به بعد نیمی از صورتم سوخته باشد یا یک سمت صورتم بی‌ریخت است. با خود فکر می‌کردم اگر کور هم شوم اشکالی ندارد. شاید دهنم هم کج شود.

او را نگرفتند؟

خیر. بدبختی اینجا است که حدود چهار ماه از قضیه می‌گذرد و آقا راست‌راست در تهران می‌گردد و به من زنگ می‌زند و به آشنا‌های من زنگ می‌زند و تهدید می‌کند به او بگویید اگر طلاق بگیرد از آن هم بدتر می‌کنم. همه می‌دانند و دادگاه و بازپرس می‌داند و شماره‌ها را دادیم تا ردیابی کنند، ولی در واقع اهمیتی نمی‌دهند. اصلا برای آن‌ها مهم نیست، بلایی در این حد سر کسی آمده است.

تهدید می‌کرد اگر طلاق بگیری این‌بار تو را می‌کشم. خانواده‌ات را می‌کشم. اگر قول بدهی طلاق نگیری، من به زندان می‌روم و جور خود را می‌کشم و می‌آیم دوباره با هم زندگی می‌کنیم. من عاشق تو هستم. فکر می‌کند من باز هم با او زندگی می‌کنم. از این طرف من خیلی می‌ترسم؛ چون نمی‌توانم به‌تن‌هایی جایی بروم و همیشه باید با بادیگارد باشم. بیشتر ناراحتی من این است که به این‌گونه مسائل اهمیت نمی‌دهند.

چه کسی اهمیت نمی‌دهد؟

آگاهی و دولت اهمیت نمی‌دهند.

کامل درمان شده‌ای یا هنوز هم درمانت ادامه دارد؟

پلک من کاملا چسبیده بود و موقع خوابیدن باز می‌ماند و به‌مرور باعث زخم قرنیه می‌شد. از یکی از پاهایم پوست اضافه برداشتند و دوباره جراحی کردند تا پلکم بیفتد و بسته شود. هنوز این زخم خوب نشده است و چشمم هنوز کج است؛ چون زخم چشمم هنوز خوب نشده است. درمورد صورتم و زخم‌هایی که دارم تا این قرمزی‌ها از بین نرفته است، نمی‌توان گفت: درمانم چقدر طول می‌کشد. برای آن هم لباس و ماسک گرفتیم که از جنس همین دستکش است. این‌ها اجازه نمی‌دهند پوست شما گوشت اضافی بیاورد. سلول‌ها بعد از زخم تکثیر می‌شوند و برای همین است که جای زخم برجسته می‌شود و گوشت اضافی می‌آورد. پوشیدن این لباس هم مصیبت است که شب‌ها همانند مرد عنکبوتی داخل لباس می‌روم و بسیار اذیت‌کننده است، ولی مجبور هستم بپوشم؛ چون پوستم بهتر می‌شود. نمی‌دانم آن‌ها چه قضاوتی می‌کنند که می‌گویند درمان کافیه، ولی من به این مساله اهمیت نمی‌دهم.

حدودا چه مدتی این درمان طول می‌کشد؟

آن روز که پزشکی قانونی رفتم، خانم دکتری که کل بدنم و صورتم را معاینه کرد گفت: ۶ ماه برایت طول درمان می‌نویسم و ۶ ماه بعد دوباره نوشت. الان می‌رویم که ببینیم وضعیتم چطور است.

این زخم‌ها هنوز درد می‌کند؟

بله. خیلی زیاد. قسمت‌هایی از صورتم بسیار درد دارد.

وقتی این اتفاق برای تو افتاد، بچه‌ات چه واکنشی نشان داد؟

خانه مادرم بود تا زمانی که بیمارستان بودم و خیلی ناراحت بود. از نظر عصبی بیشتر رفتار‌های غیرعادی دارد و دو ماه کلا دست‌هایش را می‌مکید یعنی به‌زور توانستیم این را از سرش بیندازیم. به‌حدی انگشت‌های خود را می‌مکید که هر لحظه نگاه می‌کردیم دستانش در دهانش بود.

نمی‌ترسید تو را بغل کند؟

اول می‌ترسید. دو ماه قبل که در تهران به منزل یکی از فامیل‌هایمان رفته بودیم و این‌ها آمده بودند من را ببینند، فرزندم اصلا سمتم نمی‌آمد. صورتم هم کلا باندپیچی بود. به من می‌گفت: مریم تو چرا اینجوری شدی؟ محمد تو رو سوزونده؟ چرا اینجوری شدی؟ اصلا پیش من نمی‌آمد و از زخم‌های من می‌ترسید.

از این موضوع ناراحت می‌شدید؟

بله. مخصوصا اینکه دو ماه زجر کشیدم و نتوانستم او را بغل کنم و دست‌هایم کلا حرکت نمی‌کرد که بتوانم بغلش کنم. او هم پیش من نمی‌آمد، خیلی ناراحت می‌شدم.

می‌خواهی از شوهرت طلاق بگیری؟

هنوز نه. هنوز کار‌های درمان مانده و سرم شلوغ است و فکر و حوصله کار‌های دادگاه را ندارم. فعلا هنوز نمی‌دانم که طلاق بگیرم یا نه؟ اهمیتی ندارد، چون فکری ندارم. بگیرم چه می‌شود؟ نگیرم هم همان است.

پسرت هیچ‌وقت بهانه پدرش را نمی‌گیرد؟

خیلی بهانه می‌گیرد. بیشتر شب‌ها خواب پدرش را می‌بیند. بیدار می‌شود و صبح می‌دانم بهانه می‌گیرد و بیش از حد شلوغی می‌کند و در واقع می‌خواهد خود را تخلیه کند و رفتار‌هایی انجام می‌دهد که من می‌فهمم.

او پدر خوبی بود؟

در ظاهر برای دخترم پدر خوبی بود. هر چه می‌خواست برای بچه‌اش فراهم می‌کرد. اسباب‌بازی می‌خرید، پارک می‌برد، در خانه هزار بار به‌خاطر برآورده کردن خواسته‌های بچه‌اش از جا بلند می‌شد، ولی همه استرسی را که در وجودش داشت به بچه منتقل می‌کرد. بچه این را نمی‌فهمید، ولی علیسا استرسی شده بود و رنگ او روزبه‌روز زردتر می‌شد. برای غذا خوردن به جای اینکه به بچه بگوید بشین و بخور فقط دنبال بچه می‌رفت. کل رفتار‌های او استرسی شده بود و نمی‌دانست چطور باید رفتار کند و این بچه است و نمی‌فهمد و فکر می‌کرد بابای خوبی دارد، چون برای او اسباب‌بازی می‌خرد. الان هم می‌داند او با من این کار را کرده است. می‌گوید بابا را ببینم حتما دعوایش می‌کنم که چرا تو را سوزانده، مریم اجازه می‌دهی بروم یک ساعت بابا را ببینم و بیایم. من هم می‌گویم برو و زود بیا. مریم باز هم با هم زندگی می‌کنید؟ با هم خانواده می‌شویم؟ با هم پارک می‌رویم؟ من هم می‌گویم ما هیچ‌وقت با هم خانواده نمی‌شویم.

تا الان چقدر هزینه کرده‌اید؟

حدود ۵۰ میلیون‌تومان هزینه کردیم. البته دقیقا نمی‌دانم، چون خواهر و برادرم در تهران این کار‌ها را انجام می‌دادند، ولی نزدیک ۵۰ میلیون هزینه شد. من همیشه فکر می‌کنم این حق من نبود، من کاری نکردم که بخواهم این‌طور تقاص پس بدهم؛ یعنی انصاف نبود منی که ۱۱ در این سال زندگی مشترک سختی زیادی کشیدم و همه کاری انجام دادم تا زندگی‌ام بماند، این بلا سرم آمد. با خودم می‌گفتم انصاف نبود و حقم این نبود.

الان زندگی برای شما طعم خوبی دارد؟

چند روز پیش به مادرم گفتم نمی‌دانم چرا اینقدر حالم خوب است. با اینکه الان کل پا‌های من زخم دارد. البته نسبت به قبل خیلی بهتر شده‌اند، اما هر شب تا صبح می‌خارد. دست‌هایم تا حدی می‌خارد که تا صبح چند بار بیدار می‌شوم. یعنی راحت نیستم، ولی حالم خیلی خوب است. اکثرا این چنین هستم.

بزرگ‌ترین آرزویی که دارید چیست؟

آرزویی ندارم. خوبم و خدا هم هر لحظه با من است و شرایط هم خوب است.

به مریم گفتم: «من از مخاطبان صفحه اینستاگرامم پرسیدم اگر تو را ببینند، چه سوالی از تو دارند، آن‌ها هم سوالاتی را ارسال کردند، آن سوالات را از تو می‌پرسم و اگر تمایل داشتی و ناراحت نمی‌شوی خوشحال می‌شوم که جواب بدهی.»

خیلی خوشحال شد و گفت: «همیشه دوست داشتم بدانم مردم از من چه سوالاتی دارند، با کمال میل پاسخ می‌دهم.»
دوست داشتید مرده بودید؟

الان نه، آن دو ماهه اول که در بیمارستان بودم به شدت دوست داشتم. خیلی درد می‌کشیدم و این قابل بیان نیست که چقدر اذیت‌کننده بود. من به اتاق پانسمان بیمارستان، اتاق شکنجه می‌گفتم؛ یعنی باند‌هایی که روی زخم شما چسبیده است را باز می‌کنند و دوباره پماد و پانسمان جدید می‌زنند. به حدی این کار دردناک بود که من از ابتدا گریه می‌کردم. هرکسی که آنجا می‌رفت فریاد می‌کشید و کاملا شبیه شکنجه‌گاه بود. آدم‌هایی که آنجا کار می‌کنند، انسان‌های بسیار مهربانی بودند. آن‌ها چه اجری از خدا می‌گیرند که با محبت و احترام زیاد تک‌تک بیماران را تحویل می‌گرفتند. وقتی شرایط بیمار بد بود کاری می‌کردند که آرام شود. همواره می‌گفتند صلوات بفرستید، قدری تحمل کنید تمام می‌شود. با این شیوه صحبت می‌کردند. مورفین می‌زدند که درد را کمتر احساس کنید؛ چون زخم‌ها بسیار دردناکند.

اگر زمان به عقب برگردد چه کاری انجام می‌دادید؟

اگر زمان به عقب برگردد همان ۶ سال پیش طلاق می‌گرفتم یعنی زمانی که ورشکست شد.

تو کاری نکردی که باعث این اتفاق شود؟

کاری که هیچ زنی برای زندگی خود انجام نمی‌دهد من انجام دادم. من زندگی خود را گذراندم آن زمانی که مردم کار نمی‌کرد. سعی می‌کردم درست و خوب باشم.

دلت می‌خواهد چطور انتقام بگیری؟

به انتقام اصلا فکر نمی‌کنم. به امنیت خودم فکر می‌کنم. انتقام کار من نیست بلکه کار کائنات است. خدا بهتر می‌داند چطور جواب او را بدهد. این را همه به من می‌گویند که باید تو هم اسید بپاشی و مثل خودش او را قصاص کن و اسید روی سرش بریز! این کار‌ها از من برنمی‌آید. این‌ها کار‌های شیطانی است. من به انتقام فکر نمی‌کنم، چون شخصیت انتقام‌جویی ندارم. می‌دانم الان باز کامنت می‌گذارند که حقت است، دوباره هم باید رویت اسید بریزد.

وقتی اسید روی شما پاشیده شد، چه حسی داشتی؟

من کلا باور نمی‌کردم. می‌گفتم این امکان ندارد. آن لحظه هزار فکر سراغ آدم می‌آید که خدایا چشمم، بینی‌ام، صورتم رفت؟ همیشه فکر می‌کنید ناقص‌تر می‌شوید، چون عکس‌ها را قبلا دیده‌ایم و ذهنیت داریم فکر می‌کنیم ناقص‌تر می‌شویم.

چرا روی شما اسید پاشید؟

نمی‌توان در یک جمله بیان کرد چطور همه زندگی‌ام را در یک جمله بیان کنم؟ شوهرم مرد عصبی‌ای بود و نمی‌خواست من را از دست بدهد بلکه می‌خواست بدقیافه شوم. البته در ذهن خودش این چنین فکر می‌کرد.

وابستگی شما به زندگی قبل و بعد از این اتفاق تغییری کرده؟ نگاه‌های اطرافیان به شما چطور شده است؟

خانواده من خیلی پشت من ایستادند. فامیل‌هایم خیلی خوب بودند و بقیه را هم بیشتر شناختم. کلا در سختی‌ها اطرافیان را می‌توان بهتر شناخت.

نگاهت به آینده چطور است؟

من کلا مثبتم، خیلی مثبت. از همان روز اولی که اسید به رویم ریخته‌شد، مثبت دیدم. گفتم خدا بزرگ است. من عمیقا اعتقاد قوی‌ای دارم.

می‌توانید به زندگی برگردید؟

بحث اسید چیزی است که بسیار سخت است؛ چون از نظر روحی خیلی داغون می‌شوم. همه فکر می‌کنند، چون صورتم مشکل دارد به زندگی فکر نمی‌کنم. اتفاقا الان زندگی را بهتر می‌فهمم و مرگ را هم بهتر می‌فهمم. چطور زندگی کردن را بهتر یاد گرفتم و قشنگ زندگی کردن را هم بلد هستم.

اگر خدا را ببینید به خدا چه می‌گویید؟

می‌گویم مرسی، ممنونم، چون من خیلی چیز‌ها یاد گرفتم. تا آخر عمرم هم تشکر کنم، کم است.

چه کمکی می‌توانم برایت انجام دهم؟

دعا کنید. خیلی مهم است. در همه بیماری‌ها مهم است در سوختگی‌ها بیشتر! من دیدم بیمارانی که با دعا خوب می‌شدند و بیمارانی که بدون اعتقاد می‌مردند.

از اینکه آدم‌های سیاسی از شما یا افرادی همانند شما استفاده می‌کنند تا به یک جایگاه و منفعتی برسند چه حسی دارید؟

درمورد من این‌طور نبود. از شورای شهر تبریز تماس گرفتند و ما را پشتیبانی کردند و برای رفتن به بیمارستان به ما کمک کردند. خانم خیرخواه در شورای تبریز بود و این‌ها ما را به بیمارستان تهران معرفی کردند. این‌ها انسان‌های خیلی خوبی بودند. عموما کسی بخواهد برای نفع خود استفاده کند، خوشم نمی‌آید و اجازه هم نمی‌دهم. افراد سیاسی دیگری هم نبودند و پیش من نیامدند. در تهران هم خیلی‌ها تماس گرفتند، اجازه ندادیم بیایند.

بعد از این اتفاق از سمت اطرافیان خود طرد شدید؟

خیر. اتفاقا همه من را بیشتر تحویل می‌گرفتند. از هیچ‌کسی طرد نشدم.

گناه شما چه بود که این بلا بر سرتان آمد؟

انتخاب بد و صبر بی‌خود و بی‌جا بود. اشتباه کردم این همه سال صبر کردم. همان ۶ سال پیش باید طلاق می‌گرفتم.

برنامه‌ات برای آینده چیست؟

کار پیدا کنم. صورتم خوب می‌شود، مهم این است که آفتاب اذیتم نکند. فعلا تا دی‌ماه بیمه بیکاری دارم. تا آخر امسال هم زیاد نباید بیرون باشم، ولی از سال بعد حتما به کار فکر می‌کنم. به هر حال زندگی جریان دارد و من هم با اعتمادی که به خدا دارم می‌دانم که می‌توانم موفق باشم. دنیا خیلی قشنگ است، زندگی خیلی قشنگ است و ارزش زندگی کردن دارد، به‌شرطی‌که برای هر چیزی خود را ناراحت نکنید. سلامتی خیلی مهم است.

عکاس روزنامه با اینکه از پرواز جا مانده بود، ولی خود را به هرطریقی به تبریز رساند تا بتواند با عکس‌هایی که می‌گیرد هم تکمیل‌کننده گزارش من باشد و هم بتواند درد و رنجی که مریم کشیده است را به تصویر بکشد، مریم در روز دوم هم شاداب و سرحال بود و اصلا اجازه نداده بود اسید به غیر از ظاهرش، روحیه‌اش را هم بسوزاند. چهار ماه از این حادثه گذشته بود و مریم کاملا به این باور رسیده بود که با هر چهره و حالتی زندگی جریان دارد، به لنز دوربین نگاه می‌کرد، لبخند می‌زد و روی ظاهرش هم حساس بود.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید