سرگذشت زنی که ۱۰ سال از عمرش را در زندان گذرانده‌است

زندگی برباد رفته زنان زندانی!

    کد خبر :129485

آخرین جمله‌هايي که بین من و پدرم رد و بدل شدند، این بود:«من و احمد؟ ما هیچ ربطی به هم نداریم!» پدرم سیلی محکمی نثارم کرد و نشستم پای سفره عقد.

اسمش هیچ شباهتی به خودش ندارد، طره‌ای از موهای سپید از زیر روسری بیرون زده‌اند و مدام تلاش دارد که آن‌ها را با سرانگشتان زبر و ترک خورده‌اش داخل روسری کند. می‌گویم ولشون کن، اشکالی نداره! بدون آنکه توجهی کند کنار پنجره می‌رود و می‌گوید:«خانواده شوهرم سال‌ها بود که به خانه پدرم رفت و آمد داشتند. آن‌قدر الکی عروسم عروسم صدایم کردند که همه باورشان شده بود من عروس آن‌ها هستم. روز خواستگاری هیچ‌کس از من نپرسید احمد را می‌خواهم یا نه؛ آخر هم با سیلی پدرم نشستم پای سفره عقد و با گریه بله گفتم».

«نازنین» 32 ساله است. سنش را مشکل مي‌توان باور کرد. خط و خطوط چهره، خمیدگی، نحوه حرف زدن و مصیبت‌هایی که بر او وارد شده، نمی‌گذارد ارتباطی بین سن و چهره‌اش برقرار شود. خودش هم این را خوب می‌داند و مدام تاکید می‌کند که روزگار این بلاها را سرش آورده است. او 10 سال پیش به جرم خرید و فروش مواد مخدر زندان رفته‌ و حالا… .

خودت هم مواد مصرف می‌کردی؟

– هم می کشیدم و هم می‌فروختم.

کی ازدواج کردی؟

– 14 سالگی عقدم کردند. پدرم فکر می‌کرد ممکن است شوهر تمام شود و به من نرسد. زورکی زن احمد شدم. او یکی از اقوام دور پدرم بود.

شوهرت خوب بود؟

به خنده می‌افتدو با طعنه می‌گوید:

این‌قدر مرد خوبی بود که باهاش معتاد تزریفی شدم. اولش با سیگار شروع شد؛ بعد پیشرفت کردم و معتاد حشیش و کراک شدم. در نهایت هم هرويین تزریقی! زندگی سیاهی داشتم.

بچه داری؟

– سه تا، دوتا دختر و یکی هم پسر.

میخوای درباره اعتیاد حرف بزنی؟

– اومدم حرف بزنم. دلیل اعتیادم سادست. غمگین و عصبی و افسرده بودم. تنها چیزی که آرومم می‌کرد، همین مواد بود.

مگر وضعیتت چطور بود که سمت مواد رفتی؟

– ازدواج زورکی، بی‌محلی خانواده و البته پدر و شوهری که معتاد بودند. اعتیاد تنها راه نجاتی بود که آن‌ها به من یاد دادند. تنها راهی بود که بلد بودم و از اون به خوبی سر در می‌آوردم. خونواده هم وقتی فهمیدن که شوهرم معتاده و هر روز پای بساط تریاک ميشینه، ازم خواستن طلاق بگیرم اما دیر شده بود.

من آلوده مواد شده‌بودم و نميتونستم ترکش کنم؛ به همین خاطر از همه بریدم. نه اون‌ها سراغی از من گرفتن، نه من ازاون‌ها. هر کسی رفت پی زندگی خودش.

خواهرها و برادرهایت هم درگیر اعتیاد هستند؟

– نه، همگی وضع مالیشون خوبه و زندگی ردیفی دارن. فقط چشم دیدن من‌رو ندارن. میگن من باعث شدم آبروی خانواده بین فک و فامیل‌و در و همسایه‌بره. من از خانواده بیچاره‌ای نبودم. وضع خوبی داشتیم. پدرم شغلش آزاد بود، درآمدش بد نبود.

پس چرا تو را زود شوهر داد؟

– خانواده شوهرم سال‌ها بود که به خانه پدرم رفت و آمد داشتن و هر بار که بحثی پیش میومد، مادرشوهرم می‌گفت نازنین، عروس خودمه . بالا برین پایین بیاین، عروس خودمه. همین حرف‌ها باعث شد آمادگی ذهنی برای خانوادم ایجاد بشه که عروس اون‌ها هستم. وقتی به خواستگاری اومدن، بدون اون که کسی نظر من‌رو بپرسه، سر سفره عقد نشوندنم. البته زیر چادر سفیدم گریه ‌کردم چون پدرم من‌رو با سیلی سر سفره عقد فرستاده بود. می‌گفت اگر با این ازدواج نکنی، تا آخر عمر تو رو توی خونه نگهت می‌دارم تا کلفتی کنی. من هم که بچه و ساده بودم، از حرف‌های پدرم ترسیدم و قبول کردم.

چقدر درس خوندی؟

تا دوم راهنمایی. بعد از نامزدی خانواده شوهرم گفتن همین قدر که درس خوندی بسه. ما نمی‌خواهیم تو تحصیلات بالا داشته باشی، همین‌طوری قبولت داریم.

مخارجت را چگونه تامین می‌کردی؟

– در تولیدی مانتو و شلوار مدرسه کار می‌کردم. حقوق بخور و نمیری دستم میومد.

از شوهرت خبری نداری؟

– نه، آخرین باری که دستگیر شدم، غیبش زد. 10سالی میشه که دیگه اثری ازش نیست. شوهرم هم مواد فروش بود. اون روز که دستگیر شدم، با یکی از دوستام برای فروش مواد به پارک رفته بودیم. مواد داخل کیف من بود. وقتی پلیس به ما شک کرد، توی یک چشم بهم زدن، شوهرم فرار کرد و من دستگیر شدم.

از روزهای زندان بگو.

– مدت‌ها توی زندون بلاتکلیف بودم. همون‌جا تقاضای طلاق دادم اما وقتی فهمیدم ممکنه حضانت بچه‌ها رو به من ندن، پشیمون شدم. الان دخترهام بزرگ شدن و برای خودشون خانمی هستن.

روزگارت را چگونه می‌گذرانی؟

– با خیاطی. وضعمون بد نیست. از پس زندگی خودمون بر میایم. بعد از زندان تا مدتی بچه‌هام‌رو ندیدم. توي تولیدی کار و جای خواب گیر آوردم. خیلی طول کشید تا خونواده رو جمع کنم اما از خونواده خودم هیچ کمکی نگرفتم. به هيچ وجه دوستشون ندارم.

چرا دوست‌شان نداری؟

– چون عامل بدبختی‌هام اون‌ها هستن. حتی نظرم رو درباره ازدواج نپرسیدن. بعد از ازدواج هم وقتی فهمیدن شوهرم معتاده، من‌رو تنها گذاشتن و من چون نمی‌خواستم از بچه‌هام دور بمونم، اونا هیچ کمکی بهم نکردن. پدرم کمک نکرد از شوهرم جدا بشم. می‌گفت نباید حضانت بچه‌ها رو بگیرم و به همین خاطر باعث شد من نتونم اون زندگی سیاه رو ترک نکنم.

آخرین حرفت چیه؟

-زندگی خوبی نداشتم. بدترین اتفاقات رو تجربه کردم. امروز میدونم همه چیز تقصیر پدرم نبوده اما اگر من‌رو مجبور به ازدواج نادرست نمی‌کرد، شاید این همه اتفاق برام نمي‌افتاد. اما خودم خوب میدونم لجبازی با خودم و خونواده منجر به همه این اتفاق‌شد. فقط به اون‌هایی که معتاد هستن و فکر میکنن همه چیز به پایان رسیده یه چیز میگم، هیچ وقت برای فرار از اعتیاد دیر نیست. فقط باید مراقب این روح خبیث بود. ترک اعتیاد درست مثل فیلمای وحشتناکه. مثل روح شیطانی که توی کالبدعروسکی دمیده شده باشه و اون رو در گنجیه‌ای پنهان کرده باشن. هر لحظه احتمال بیداری روح خبیث وجود داره به همین دلیل باید به شدت از اون مراقبت کرد.

شاید اگر خانوادم در کنارم بودن، کمتر آسیب می‌دیدم اما امروز که اون‌ها نیستن، خود از دخترهام مراقبت می‌کنم. ما یک خانواده شدیم هرچند روزگار هنوز هم بر وفق مرادم‌نیست.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید