کافهنشینی جوانان دهه ۶۰ و ۷۰، برای فرار از خانه
این روزها کافهنشینی از یک فرهنگ لوکس و روشنفکرانه به یک عادت روزانه برای خیلیها تبدیل شده است.
یکی یکی از راه میرسند و دور میز دوازده نفرهای که رزرو کردهاند، جا میگیرند. یکی از مهمانهای دیگر با کیک از راه میرسد، شمعها جرقه میزنند و موزیک آرامی که قبلتر پخش میشد جایش را به آهنگ «تولدت مبارک» میدهد؛ با دست زدن و همآوایی مهمانها. برای بقیه مشتریها عادی است. نه تعجب میکنند نه اظهار گله. بعضیشان برمیگردند صاحب جشن تولد که کلاهی بر سرش گذاشته و برای دوربینها لبخند میزند را ببینند و بعد دوباره گرم حرف زدن میشوند.
خبر آنلاین – فهیمه حسنمیری: اینجا، یکی از کافههای مرکز شهر است. جایی که به قیمتهای مناسب معروف است، با سالنی بزرگ که امکان گرفتن جشن را به مشتریها میدهد. مسئول کافه جوانی همسن و سال مهمانهای جشن تولد است، یک دهه شصتی که البته اینجا را با کمک مالی پدرش راه انداخته: «لیسانس دارم ولی نمیخواستم کارمند و پشت میز نشین باشم. ترجیح میدادم واسه خودم کار کنم. با خانواده حرف زدم و گفتم سهم ارثم رو الان بدین، اولش ناراحت شدن، بعد دیدن منطقی حرف میزنم. الان کار داشته باشم و کنارشون باشم بهتره یا این همه سال ازشون دلخور باشم و دستم هم تو جیب بابام باشه؟ خواهر و برادرم وضع مالیشون خوبه، اونا هم موافقت کردن، گفتن بهش پولشو بدین بره کار کنه حداقل به کار خلاف کشیده نشه. اومدم این کافه رو راه انداختم. قبلش تجربه داشتم. تو کافه کار کرده بودم. اما خب اینطوری که مال خودم باشه نه.»
آهنگ جشن تولد تمام شده، موسیقی آرام قبلی پخش میشود، یک برش از کیک تولد هم به ما میرسد، با لبخند و تکان دادن سر تشکر میکنیم و کاوه، جوان صاحب این کافه، حرفش را ادامه میدهد: «این که پرسیدین دخل و خرجم جور درمیاد یا نه، چیزیه که همیشه همه میپرسن. این روزا همه میخوان کافه راه بندازن. با خودشون فکر میکنن هم فاله هم تماشا. فکر میکنن لازم نیست زحمت زیادی بکشن، تصورشون اینه که نشستن فقط قهوه میخورن و از مردم پول میگیرن. ولی خب اینطوریا نیست. سختیهای این کارو نمیدونن. از همون راهاندازی کافه بگیر تا کارایی که هر روز باید انجام داد. یه روز یه چیزی از منو نداشته باشی، مشتری فردا نمیاد. باید همیشه همهچی خوب و درست درمون باشه. چاییتون سرد نشه، الان میام.»
یکی دو نفر از سالنکارها را صدا میکند، چیزی در گوششان میگوید و برمیگردد: «چی میگفتم؟ درباره این که کافه داشتن میصرفه یا نه. خب خیلی بستگی به این داره که چطوری کار کنی، کارت بگیره یا نه، مشتری ثابت و دوستهای اهل کافه داشته باشی یا نه، کدوم منطقه شهر باشی، قیمتهات چطوری باشه، رفتارت با مشتریها، یعنی اینطوری بگم که اصلا نمیشه پیشبینی کرد. اما من خدا رو شکر راضیم. اینجا خوب معروف شده. یعنی الکی معروف نشدهها. زحمت کشیدم براش. مهمتر از همهچی اینه که قیمتها رو منطقی گذاشتم. برای این که خودمم جوونم، میگم از کجا بیارن همسن و سالهای خودم که برای یه چایی ده دوازده تومن پول بدن.
بیشتر مشتریام دانشجوئن. همون میز که تولد گرفتن رو میبینی؟ تقریبا هر روز یکی دو تا تولد داریم اینجا. کجا برن؟ چیکار کنن بندهخداها. پول دارن مهمونی و پارتی بگیرن؟ ندارن. خونه دارن از خودشون؟ ندارن. کنار مامان و باباهاشون تولد بگیرن؟ نمیشه که. ولی دلشون میخواد کنار هم جمع شن و یه شمعی فوت کنن و دو تا کادو بدن. بعضی کافهدارا شاکی میشن یا میخوان پول بیشتر بگیرن، ولی من نه. میگم خودمون به خودمون رحم کنیم. حالا دو زار کمتر. اشتباه میگم؟»
کافهنشینی برای فرار از خانه
کاوه اما تنها کسی نیست که درباره کافه و کافهنشینی که حالا تبدیل به یک فرهنگ جاافتاده یا یک عادت روزانه برای خیلیها تبدیل شده، با او حرف میزنیم. نسیم، دختر جوانی است که دو سالی میشود در یکی از محلههای شمالی شهر در یک کافه جمع وجور کار میکند: «اینجا محیط آرومی داره و معمولا مشتریهای خودمون رو داریم. خیلیا مشتری هر روزهن. خودشون میگن روزشون شب نمیشه اگه حتی برای یه قهوه یا چای خوردن نیان اینجا. خیلیا هم میان اینجا کاراشون رو انجام میدن، درس میخونن، چیزی مینویسن، یا سرشون توی لپتاپشونه. من با خیلیا دوستم.
بعضیاشون بعد از کار یا دانشگاه به جای این که برن خونه، مستقیم میان اینجا. دلیلش رو ازشون پرسیدهم. بعضیا میگن توی خونه تمرکز کار کردن یا درس خوندن ندارن، میان اینجا که هم بتونن چیزی سفارش بدن هم کاراشون رو انجام بدن. درواقع میدونین؟ من فکر میکنم میخوان از خونه فرار کنن و ساعتای کمتری خونه باشن. فقط برای خواب برن خونه. اینطوری دعوا و اختلاف با مادر و پدرا کمتره. خودتون میدونین دیگه، نسل جدید خیلی با زندگی خانوادگی و امر و نهی بزرگترا جور درنمیاد. بعضی از مشتریا که خونه مجردی گرفتن یا ازدواج کردن، دیگه کمتر میان اینجا، حتی قرارای دوستانه رو هم خونهشون میذارن، ولی خب اونایی که با خانواده زندگی میکنن و فضای خصوصی کمتری دارن، ترجیح میدادن چه تنهایی چه با دوستاشون توی کافه وقت بگذرونن.»
با مشتری تازهوارد سلام و احوالپرسی میکند و دوباره تجربیاتش را میگوید: «کافهنشینی الان به عادت تبدیل شده، مشتریا حتی روزایی که ممکنه پول زیادی برای سفارش دادن نداشته باشن میان، بعضی از مشتریای قدیمی پیش ما حساب دارن، آخر هر هفته حسابشونو صاف میکنن، یا اول ماه که حقوق میگیرن، یه پولی میدن حسابشونو شارژ میکنیم که نگران نباشن آخر ماه پول کم میارن. دیگه خودشون دستشون اومده چقدر خرجشون میشه.»
نسیم، به نکته عجیبتری هم در بین مشتریان کافهی بالاشهریشان اشاره میکند: «توی این کافه، هم آدمایی میان که اهل همین محله و پولدارن، هم آدمایی که از مرکز یا حتی پایین شهر میان. یا کلاس و دانشگاه و محل کارشون اینجاس، یا میان که با آدمای پولدار و به قول خودشون باکلاس معاشرت کنن. یکی از مشتریامون میگفت محله زندگیمون رو دوست ندارم، دوست ندارم همیشه با یه عده آدم بازنده دمخور باشم، مثل دوستام برم توی قهوهخونه بشینم و عمرمو تباه کنم، بعد از کارم میام اینجا که حداقل رسم و رسوم پولدار شدن و پولدار بودن رو یاد بگیرم. چند ماهی هست که میاد، نمیدونم تا حالا یاد گرفته یا نه، این بار حتما باید ازش بپرسم!»
از کاپوچینو تا پانتومیم
مشتریان این کافه را از اسمش میشود شناخت، اسمی که نام بازی را یدک میکشد و مشخص است بیشتر چه گروه سنی، با چه علایقی دور هم جمع میشوند. انواع بازیها را میتوان اینجا پیدا کرد؛ از نوع قدیمی و کلاسیک مثل منچ و مار و پله تا انواع جدیدتر مثل ایکس باکس و انواع بازیهای کامپیوتری و مخصوصا بازیهای گروهی مثل مافیا که حتی برای آن ورودیه میگذارند و بلیت میفروشند. مشتریان هم اغلب نوجوانهایی هستند که تازه فضایی برای دور هم جمع شدنهای همسالانه پیدا کردهاند و از هر مجال و پولی که به دستشان برسد، برای ساعتی خوش گذراندن در کافه استفاده میکنند.
اما تعداد بزرگترها هم کم نیست؛ مثل بابک 29 ساله که هفتهای سه روز بعد از کار میرود باشگاه ورزش میکند و سه روز دیگر را اینجا با دوستهایش قرارِ بازی دارند: «بریم تو پارک بازی کنیم که هر دقیقه یکی رد شه و یه نوع مواد بهمون پیشنهاد کنه؟ از این که بریم تو کوچه و خیابون سیگار بکشیم و معتاد شیم که بهتره. میاییم اینجا یه تفریح سالم داشته باشیم. چیکار کنیم دیگه؟
چه تفریحی برامون هست؟ همین باشگاه هم که میرم کلی پولش میشه، اگه ارزونتر بود هر روز میرفتم. ولی خب عصرهایی که باشگاه نمیرم، اینجا نیام چیکار کنم؟ به خیلیا سنم رو نمیگم. میگن سی سالت شده، میای اینجا بازی کنی؟ ولی خب خداییش شما بگو ما چیکار کنیم؟ نه اونقدری پول دارم که زندگی تشکیل بدم، نه اونقدری که هر روز سفر باشم. حالا فوقش آخر هفته یه سینمایی هم بریم، بقیه روزا چی؟ بریم بشین کنار مامان باباها که نصیحتمون کنن؟ هی بگن ازدواج کن. انگار با این حقوقها میشه ازدواج کرد. میاییم اینجا دور هم یه دست بازی میزنیم غم و غصهها و فکر و خیال یادمون بره. تفریح از این سالمتر؟ شهر بازی درستدرمون هست که بریم؟ هزار جور تفریح و سرگرمی هست که یکیشو انتخاب کنیم؟ چی برای ما جوونا درست کردن؟ مام دلمون به همینجا خوشه دیگه.»
دوست بابک هم از حضورشان به قصد بازی و تفریح دفاع میکند: «من خودم از صبح زود میرم سر کار تا ساعت پنج عصر. بعدش میام اینجا با بچهها حرف بزنیم و بازی کنیم بلکه خستگی از تنمون در بره. یه طوری شده که به اینجا عادت کردیم. نمیدونم، اینم شاید یه جور اعتیاده، یکی دو روز نیام، انگار یه چیزی کمه. نه که کار خاصی هم بکنیما، قماری چیزی، همین دور هم بودن ساده، عادتمون شده دیگه. اصلا همین که بابک میگه، اینجا نیایم کجا بریم؟ ماشین هم که نداریم دوردور کنیم. حالا فوقش یه کم هم انگیزهمون آدمای تو کافه باشن، بالاخره باید از یه جا با یکی آشنا شیم دیگه. اینجا حداقل چهار کلمه حرف میزنیم همدیگه رو بیشتر میشناسیم، بهتر از آشنا شدن تو خیابونه!»
هم فرهیختهها، هم عشاق جوان
اما همهاش هم وقتگذرانی و بازی و تفریح نیست. محمد 33 ساله که میگوید نزدیک ده سال است در کافهها کار میکند، به قرارهایی برای کتابخوانی، فیلمبینی و دورههای آموزشی هم اشاره میکند: «یه مشتری داریم که اینجا کلاس خصوصی برگزار میکنه. زبان فرانسه بلده ولی چون جایی رو نداره، با زبانآموزاش اینجا قرار میذاره. اون میز که اون گوشه میبینین بیشتر وقتا مال اونه. استاد دانشگاههها، ولی خب از این پارهوقتا. توی روز چند تا شاگرد خصوصی داره، هر کدوم یه ساعت میان اینجا درس میخونن و چایی و قهوه میخورن، بعد میرن و شاگرد بعدی میاد. قهوهشون هم به حساب استاده. میصرفه خب براش. کلی پول میگیره برای هر ساعت ازشون. بهش میگم اینجا برات بهشته، یه جای راحت نشستی، چند برابر پولی که خرج میکنی به دست میاری. راحت. نه مالیاتی نه اجارهای نه حق موسسهای چیزی.»
دیگرانی هم هستند که محمد به آنها نام فرهیخته میدهد: «مشتریایی هم داریم که میان اینجا و دورههای کتابخوانی و نقد فیلم و این چیزا برگزار میکنن. هفتهای یه بار میان و اون میز بزرگه رو رزرو میکنن. یعنی میخوام بهتون بگم تو کافهها فقط آدمای بیکار و از سر سرخوشی و وقتگذرونی نمیرن، خیلیا هم هستن که کارای مفید میکنن و فرهیختهن. ولی خب میان اینجا چون یا جایی ندارن که دور هم جمع شن یا نمیخوان به فضای خصوصی همدیگه خیلی نزدیک بشن. چی میگن بهش؟
دوست اجتماعی. من خودمم چند بار توی بعضی از گروهاشون شرکت کردم، درباره فلسفه و حقوق و ادبیات و تاریخ حرف میزدن. وقت نمیشد کتابها رو بخونم، دیگه نرفتم سر میزشون. ولی خب برای مام میصرفه دیگه. وقتی مشتری ثابت داشته باشیم، هرقدر هم که کم سفارش بدن یا سفارشاشون ارزون باشه، بازم خیالمون راحته که دخل و خرجمون جور درمیاد. بهتر از اینه که بشینیم چشم به در بدوزیم مشتری میاد یا نه. تازه اینطوری سلیقه مشتریا هم بیشتر دستمونه.»
مشکلاتی هم حضور اینطور مشتریها پیش میآورد: «خب یه مشکلاتی هم پیش میاد. باید حواسمون به این هم باشه که خلاف پیش نیاد. حوصله دردسر نداریم. بیان بشینن حرف سیاسی بزنن و ما رو بیچاره کنن. دیگه دستمون اومده، زیرپوستی حواسمون به مشتریا هست. بعضی چیزای دیگه هم مثلا اینه که یهو که بحث بالا میگیره همه با هم شروع میکنن به سیگار کشیدن. مام البته تذکر میدیم، نه که برای ما مشکلی باشهها.
ولی خب اگه مامور بیاد سر بزنه مشکلساز میشه، یا ممکنه مشتریای گذری رو از دست بدیم. به هر حال این گروهها که همیشه نیستن، بعضیاشون یکی دو ماه میان بعد دیگه تعطیل میشن، باید حواسمون به بقیه مشتریا هم باشه، دو نفرههایی که با کادوی ولنتاین میان، میخوان روی میز رو با گل رز و شمع براشون تزیین کنیم، بالاخره توی کافه همه جور مشتریای میاد. بهتون گفتم جامعهشناسی خوندم؟ خب برای همینه که شاید بیشتر از بقیه دوستام اینجا به مشتریا و رفتارشون دقت میکنم. لیسانس دارم ولی باور کنین از استادامون بیشتر میفهمم توی بطن جامعه چی میگذره. هر روز این همه آدم رو ببینی، کم نیست. نگفتین چی میل دارین؟ قهوه یا چای؟»