پدرم آرم امیرکبیر را گرفت چون فکر میکرد میتواند دوباره آن را بزرگ کند
آقای گیلانی گفتند ۱/۳ اموال را واگذار کنید تا صلح برقرار شود. این اتفاقات در خرداد ماه ۵۹ رخ داد. حدود چهار ماه طول کشید تا پدرم از زندان آزاد شد و بعدا فهمیدیم دادگاه ۲/۳ اموال را میخواهد.
به گزارش ایلنا، دوازدهمین نشست از سری دوم سلسله نشستهای تاریخ شفاهی کتاب با حضور محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو ظهر دیروز یک شنبه (۲۵تیرماه) در سرای اهل قلم خانه کتاب برگزار شد.
محمدرضا جعفری، مدیر نشر نو در معرفی خود گفت: ۲۷ اسفند ماه سال ۱۳۲۷ در محله ناصر خسرو به دنیا آمدم. تنها فرزند پسر خانواده هستم و چهار خواهر دارم. در حیاط خانه ما در ناصرخسرو زیرزمینی داشتیم که در آن پراز کتاب بود و من بین این کتابها قایم میشدم و بازی میکردم. وقتی بزرگتر شدم پدرم مرا به فروشگاه ناصرخسرو میبرد و روز و شب من بین کتابها میگذشت. کم کم سعی میکردم اسم کتابها را یاد بگیرم. وقتی شش سالم بود به خیابان جمالزاده شمالی کنونی رفتیم. در آنجا من را به مدرسه فرانسویها به نام «مریم» بردند. من از لباسی که خواهرهای آن مدرسه میپوشیدند میترسیدم. این باعث میشد از مدرسه فراری باشم تا اینکه در نزدیکیهای خانه ما مدرسهای باز شد و من به آنجا رفتم. شش کلاس اول را در این مدرسه گذراندم.
جعفری ادامه داد: در دوران دبیرستان دوست داشتم به مدرسه البرز یا ادب بروم اما پدرم من را در مدرسه اندیشه ثبت نام کرد که برای من تبعیدگاه بدی بود؛ چرا که هیچ کدام از همکلاسیهای من در این مدرسه نبودند. زمانی که میخواستم انتخاب رشته کنم با آقای آذر یزدی مشورت کردم و گفتم که به ادبیات علاقه دارم. ایشان هم پیشنهاد دادند که رشته طبیعی بخوانم. بنابراین سال ۱۳۴۶ دیپلم گرفتم.
جعفری افزود: فروش کتابهای درسی برای همه یک «بره کشون» بود. زمانی که فروش این کتابها شروع میشد مادرم به همراه خواهرهای من به فروشگاه ناصرخسرو میآمدند و در فروش کتاب به ما کمک میکردند. این اتفاقات مربوط به حدود سال ۱۳۳۵ است. مادرم صندوق دار فروشگاه بود.
این پیشکسوت حوزه نشر خاطرنشان کرد: انتشارات امیرکبیر تا قبل از سال ۱۳۴۲ پیشتاز بود. آقای اکبر علمی برای انتشارشرکتی را گرفته بودند اما نتوانستند کتابها را به موقع برسانند. این اتفاق مشکلاتی را ایجاد کرد. در همین دوران حکومت نظامی شده بود و این گروه بعد از شش ماه و در زمستان کتابها را آماده کردند. در نتیجه وزارت آموزش و پروش قرارداد آنها را فسخ کرد.
جعفری ادامه داد: پدرم پیشنهاد داد که انتشار کتابهای درسی را ما انجام دهیم. این باعث شد شرکت کتابهای درسی شروع به کار کند. پدرم از زمانی که در این شرکت شروع به کار کرد شبها د کتابهای درسی یر به وقت به خانه میآمد. در مرداد ماه اصلا به خانه نمیآمد و در محل کارش تختی گذاشته بود و شبها را در آنجا سپری میکرد. این اتفاقات باعث شد از امیرکبیر غافل شود. من هم سن و سالی نداشتم که بتوانم امور را به دست بگیرم. این اتفاقات باعث شد آقای آذر یزدی از امیرکبیر برود.
مدیر نشر نو بیان کرد: من تصمیم گرفتم رونقی به انتشارات امیر کبیر ببخشم؛ بنابراین مولفین و مترجمین را جمع کردم. تا اینکه در سال ۱۳۵۴ به خاطر مبارزه با گرانفروشی شرکت نتوانست به فعالیت خود ادامه دهد. این امر باعث شد پدرم به امیرکبیر برگردد. شاید اگر این اتفاق رخ نمیداد پدرم بر نمیگشت اما من و دیگران پدرم را برای بازگشت تشویق میکردیم.
جعفری در خصوص اتهاماتی که به مرحوم پدرش وارد کردند توضیح داد و گفت: زمانی که پدرم کتابهای درسی را با چهار رنگ چاپ میکرد میگفتند نباید رنگ مشکی را حساب میکردید و این سوء استفاده است. همچنین پدرم را متهم کردند که از خارج کاغذ وارد کرده بدون اینکه حق گمرک پرداخت کند. اما پدرم برای رد این اتهامات در سال ۵۴ از بازپرس استعلام گرفته بود که آیا شرکت چاپ کتابهای درسی میتواند بدون پرداخت حق گمرک کاغذ وارد کند یا نه. که آنها جواب منفی داده بودند.
جعفری گفت: در فروشگاه آقای ابراهیم رمضانی کتاب «۲۳ سال» را پیدا کردند و ایشان با مامور ساواک درگیر و راهی زندان میشود. وقتی فروشگاه آقای رمضانی را مصادره کردند پدرم به ایشان گفت که میتواند در فروشگاه ما به فعالیت خود ادامه دهد. پدرم برای آقایان رمضانی، اقبال، نصرالله صبوحی و… سفته صوری امضاء میکرد. گاهی هم این اشخاص این سفتهها را پرداخت نمیکردند اما پدرم برای حفظ اعتبار خودشان آنها را پرداخت میکرد.
وی بیان کرد: اینکه میگویند پدرم به خاطر فشارهای مالی دست به خودکشی زد صحت ندارد. پدرم حتی در هشتگرد مدرسهای به نام میرزا تقی خان امیر کبیر تاسیس کرد که بعد از مدتها اسم آن را عوض کردند که با پیگیری کردم دوباره به همان اسم برگشت.
جعفری خاطرنشان کرد: شجاعالدین شفا ترجمه کتاب کمدی الهی را پذیرفت. پدرم هشت صفحه فرم این کتاب را آماده میکرد و آن را برای غلط گیری و تصحیح با زحمت زیاد به دست آقای شفا میرساند. این کار برای کتابی با حجم کمدی الهی بسیار وقت گیر بود.
مدیر نشر نو بیان کرد: آقای آذر یزدی به من پیشنهاد کرد که کار ترجمه را شروع کنم. بنابراین به کتابفروشی رفتم و در آنجا کتاب «گرگ و هفت بزغاله» را دیدم که جایزه هم گرفته بود. ترجمه این کتاب را شروع کردم و آقای آذر یزدی هم آن را خواند و ایراداتش را گرفت. این کتاب با دو رنگ و با جلد مقوایی چاپ شد. از انتشار این کتاب بسیار خوشحال بودم چون اولین کتابم بود.
جعفری ادامه داد: من در انتشارات امیرکبیر قراردادها را ارزیابی میکردم. حدود ۱۱۰ کتاب زیر چاپ بود. خودم به تنهایی شروع به بررسی و ارزیابی آنها کردم. در آن دوران حدود ۱۸ سال سن داشتم. خودم قراردادها را امضاء میکردم تا اینکه پدرم گفتند خودشان آن را امضاء میکنند. از آقای پرویز اسدیزاده دعوت کردم تا برای همکاری به موسسه بیاید. ایشان در قسمت مولفان و مترجم کار میکرد و توانست پای تعدادی از مولفان و مترجمان را به موسسه باز کند. با آقای غلامحسین ساعدی صحبت کردم و از ایشان پرسدیم انتظاراتشان از یک موسسه انتشاراتی چیست. ایشان در جواب گفتند که باید یک نشریه داشته باشد. مسئولیت انتشار نشریه را به ایشان واگذار کردم. این اقدامات باعث شد امیرکبیر رونق بگیرد. به طوری که ما هر روز یک کتاب منتشر میکردیم. وقتی پدرم از سال ۱۳۵۴ از شرکت انتشار کتابهای درسی بیرون آمد، انتشارات امیرکبیر رونق گرفت. ما در طول سال ۱۲۰ عنوان کتاب منتشر میکردیم. در سال ۱۳۵۷ ما حدود ۴۸۰ عنوان کتاب منتشر کردیم که ۳۶۰ عنوان آن تجدید چاپی بود.
مدیر نشر نو ادامه داد: پدرم از سال ۱۳۲۸ کار نشر را آغاز کرد. در این مدت توانستیم دو هزار و ۵۰ عنوان کتاب منتشر کنیم. عدهای میگویند کتابهایی مثل «اسرار مگو» در انتشارات ما چاپ میشد در صورتی که اینگونه نبود. شاید این نوع از کتابها در فروشگاههای ما موجود بود و این هم خارج از دسترس ما بود و در فروشگاهها حتی قیمت کتابها را بالاتر از حد معمول میگفتند. کتاب معلومات عمومی ما بسیار پرفروش بود. بنابراین اصلا لازم نبود ما کتابهای ممنوعه را چاپ کنیم. کتاب معلومات عمومی محتوای کتابهای درسی را به صورت سوال و جواب در میآورد. عدهای با چاپ این دست از کتابها موافق و عدهای مخالف بودند. این کتابها را با اسمهای مستعار چاپ میکردم. این کتابها تیراژ بالایی داشتند. در سال ۵۷ تیراژ این کتابها به ۵۰۰ هزار نسخه هم میرسید.
وی ادامه داد: مرحوم پدرم به اکثر کتابهایی که چاپ میکرد علاقه داشت. شاید بیشتر به کتابهای تاریخ علوم و تاریخ مشروطه علاقه نشان میداد. عدهای از دوستانش او را به نوشتن خاطراتش تشویق میکردند.
جعفری عنوان کرد: کارگرانی که تازه وارد موسسه شده بودند و هر کدام یک مرام سیاسی داشتند و فکر میکردند چپ هستند و آقای رائین که دشمنی سرسختی با پدرم داشت باعث اعتراضهایی علیه پدرم شدند. در این مدت من در بخش تولید بودم و با من کاری نداشتند. این اتفاقات در سال ۵۸ رخ داد و باعث شکایت و پروندهسازی علیه پدرم شد. زمانی که پدرم را به زندان بردند دوست داشت هر چه زودتر از محیط آنجا رهایی پیدا کند. پدرم در یکی از ملاقاتها گفت که آقای گیلانی گفتند ۱/۳ اموال را واگذار کنید تا صلح برقرار شود. این اتفاقات در خرداد ماه ۵۹ رخ داد. حدود چهار ماه طول کشید تا پدرم از زندان آزاد شد و بعدا فهمیدیم دادگاه ۲/۳ اموال را میخواهد.
وی ادامه داد: پدرم آرم امیرکبیر را گرفت چون فکر میکرد میتواند دوباره آن را بزرگ کند. من از سال ۱۳۶۰ از امیر کبیر بیرون آمدم. پدرم سال ۵۹ از زندان آزاد شد و تصمیم گرفتیم نشر نو را راه اندازی کنیم. اولین کتابی که در نشر نو منتشر کردیم کتاب «زمین سوخته» نوشته احمد محمود بود که در یک روز ۱۰ هزار نسخه از آن به فروش رفت.