ماجرای عقد و مهریه مجری مشهور توسط امام خمینی (ره)
«حسن سلطانی» از بیش از ۳۰ سال حضور در رادیو و تلویزیون خاطرات بسیاری دارد و فراز و نشیبهای را پشت سر گذاشته که شنیدن آنها خالی از لطف نیست.
قرارمان روز یکشنبه ساعت یازده و نیم صبح بود. حوالی ساعت ۱۰ پیامک زد که به دلیل پیگیری کار درمانی همسرش اگر امکان دارد، قرار را به فردا همان ساعت موکول کنیم و همین باعث شد تا روز دوشنبه میزبانش باشیم.
سر ساعت آمد. با همان ظاهر آراسته و موقر و متینی که همیشه توی تلویزیون دیدهایم. البته موهایش به مشکی که دوران کودکی از پشت شیشه تلویزیون میدیدیم نبود و غبار روزگار را بر سر و پیشانی داشت.
حین گفتگو بسیار شمرده و آرام حرف میزد، کاملا هم ادیت شده و با فعل و فاعلهایی که سر جای خود بودند. آنقدر خوب حرف میزد که فکر میکردی دارد برایت کتاب میخواند و تو با دل و جان گوشمیسپردی.
تسلط عجیبی هم روی شعر دارد و لابهلای صحبتهایش گاهی شعری هم ضمیمه میکرد. خانواده برایش جایگاه ویژهای داشت و البته در این بین علاقه ویژهاش را به مادر نشان میداد و تاکیدی که بر تربیت دینی داشته است. هر وقت که به دوران کودکی و جوانی برمیگشت کمی فکر میکرد و البته در بخشی از گفتگو شبنمی از اشک هم بر دیدگانش نشست. آن هم جایی بود که خاطرات مربوط به برادر شهیدش را مرور میکرد و غصه از اینکه چرا او جامانده است…
در ادامه گفتوگوی خبرگزاری فارس با «حسن سلطانی» گوینده و مجری پیشکسوت را میخوانید:
برای من و دو برادر دیگرم در یک شناسنامه گرفتند
-سال ۱۳۳۸ در همدان متولد شدم، در شناسنامه نوشته اول تیر ماه، اما مادرم میگفت که در پاییز به دنیا آمدم و آن هم در روزهای ابتدایی ماه مبارک رمضان. در آن روزها شناسنامه هنوز جایگاه خودش را پیدا نکرده بود و وجاهتی نداشت، شاید حسن با نام حسین به مدرسه میرفت یا مصطفی با شناسنامه قاسم. خاطرم هست که دانش آموز سال دوم یا سوم ابتدایی بودم که شناسنامهها اجباری شد و اعلام کردند نام و مشخصات کسی که تحصیل میکنند، باید با مدارک هویتی که به مدرسه ارائه کرده همخوانی داشته باشد. سالهای میانی دهه چهل این سخت گیریها شروع شد و سعی کردند رسم استفاده از شناسنامههای باطل شده را حذف کنند. یادم هست در محله ما کسی بود که میگفت: من شناسنامه دخترم را که دوسال پیش فوت کرده، برای دختر تازه متولد شده ام میگذارم و دیگر شناسنامه جدید نمیگیرم، خلاصه چنین مسائلی رایج بود.
نکته مربوط به شناسنامههای ما این بود که شماره شناسنامه من، برادر کوچکترم و برادر شهیدم فقط سه شماره با هم اختلاف دارد و این بیانگر این است که برای هر سه نفر ما در یک روز شناسنامه گرفتند، حالا اینکه روزهای نوشته شده در آنها دقیق است یا نه، چیزی است که به آن روزگار بازمی گردد.
تمام تابستانهای دوران کودکی کار میکردم
-در آن روزگار که نوجوان و جوان بودیم، میگفتیم که بچههای کسانی که از وضع رفاهی بهتری برخوردارند، تابستانهایشان به عیش و نوش، تفریح و اوقات فراغت میگذرد، اما تعریف تابستانهای ما دو، سه روز بود.
مثلا اگر بیست خرداد تعطیل میشدیم از ۲۵ خرداد حتما باید میرفتیم سرکار. بعدها که قدری به لحاظ سنی بزرگتر شدیم و خودمان صاحب اولاد شدیم، برعکس این روش عمل کردیم و فرزندان مان در تابستان به کلاس فوتبال و شنا و کلاسهای فوق برنامه مدرسه میرفتند، اما در انتها دیدیم این آقا پسر که در حال نزدیک شدن به مرز دیپلمه شدن است، از هیچ هنری برخوردار نیست تا اگر یک روزی به جایی رفت که باید مقداری پول برای خودش دست و پا کند، از آن هنر بهره ببرد.
ما وقتی که به سن هجده یا نوزده سالگی رسیدیم، یک سال برقکاری کرده بودیم، یک سال صافکاری کرده بودیم، یه سال کف پوش چسبانده بودیم و هر سه ماه تابستان که میگذشت ما در انتهای آن حداقلهای حرفهای را یاد گرفته بودیم. این خیلی کمک میکرد که ما جامعه را بشناسیم، ورود به اجتماع را یاد بگیریم و بفهمیم چه چالشهایی در مقابل مان هست. آن روزها که در گیرودار این کارهای مختلف بودیم، متوجه نمیشدیم، اما پدرم این را میدانست و علی رغم اینکه از سواد آکادمیک و آنچنانی برخوردار نبود، اما تجربیات زندگی این را به او آموخته بود که بایستی این کار را بکند، در نتیجه ما با این فرآیند بزرگ شدیم.
مادرم میان ۲ متر برف ما را به مسجد میبرد
-در نوجوانی ما حواس خانواده به این بود که حتما صبح جمعه به جلسه قرآن، عصر جمعه به دعای سمات و جلسه تفسیر قرآن و شبهای شنبه حتما به جلسات درس اخلاق برویم.
مادرمان از این مسائل مراقبت میکرد، مثلا من خاطرم هست که در ولایت ما در همدان ۱.۵ تا ۲ متر برف میآمد، ۲۰ دقیقه به اذان صبح در آن هوای سرد مادرم من که پسر بزرگ خانواده بودم را بیدار میکرد و ما تنظیم میکردیم از منزل ما تا مسجد چقدر مسیر است. کل مسیر یک ربع راه بود، اما وقتی که برف میآمد شاید ۳۰ دقیقه طول میکشید، مادرم هم زمان را طوری تنظیم میکرد که ما ۷-۸ دقیقه مانده به اذان صبح به مسجد میرسیدیم و نماز جماعت را در شرایطی که کل مسجد سراسر جمعیت بود میخواندیم. اما شما ببینید که در حال حاضر، در تهران که پایتخت کشورمان است تعداد مساجدی که نماز جماعت صبح برگزار میکنند شاید زیر ۲۰ مسجد باشد و این عدد شایسته جمهوری اسلامی نیست. به عنوان مثال یک بار ما میخواستیم به مسافرت برویم و تصمیم گرفتیم قبل از راه افتادن نماز صبح را در یک مسجد بخوانیم، اما به هر مسجدی که در خیابانهای اصلی سر میزدیم، بسته بود و شما نمیتوانستید نماز جماعت صبح بخوانید.
زیباترین خاطره از نماز صبحهای مسجد حاج کلبعلی
-بهترین خاطراتم از ماه مبارک رمضان مربوط به حضور در مسجدی بود که در حال حاضر جزء میراث باستانی همدان است، مسجد «حاج کلبعلی» که ۴۰ ستون و یک سقف گنبدی دارد. زیباترین خاطره من مربوط به وقتی است که آقا از در مسجد وارد میشد و یک نفر از جلو چاووش خوانی میکرد و همه صلوات میفرستادند. فضای کاملا روحانی که آدم را مبهوت میکرد و دوست داشتی این نماز حالاحالا تمام نشود.
ما شش برادر بودیم، یکی از ما که به عالم میارزید، شهید شد او برادر دوم بود. من حسنم، برادر بعدیام حسین، بعد جمشید برادری بود که شهید شد، حمید، امیر و برادر آخرم عباس بود. بعد از عباس خدا خواهری هم به ما داد که خواهر من از پسرم کوچکتر بود، از جمله شوخیهایی که من با مرحوم مادر داشتم و سر به سر هم میگذاشتیم این بود که پسر من با خواهرم که دعوا میکرد من میگفتم بیا جلو دخترت را بگیر و او میگفت: تو بیا جلوی پسرت را بگیر!
برادری که به همه ما میارزید!
-آن برادرم که گفتم به همه ما میارزید در اسفند سال ۱۳۶۳ و در عملیات بدر جزیره مجنون شهید شد، عملیاتی که خیلی از بچهها در آن شهید شدند. ما در خانوادهای که عشق به اهل بیت در آن مهم بود و مبادی به آداب و اخلاق اجتماعی و دینی بسیار بودیم، رشد کردیم. مادری داشتیم که خیلی اهل فتوت بود، خیلی اهل داد و دهش بود. ما از وضعیت اقتصادی مناسبی برخوردار نبودیم، اما مادرم دست و دلباز بود، حتی اگر آش شوربایی درست میکرد، حتما دو کاسه به همسایهها میداد. این معرفت مادر را به دفعات دیدم، تا روزی که در تشییع جنازه او تعداد زیاد خانمهایی را برای اولین بار میدیدم که همگی متاثر بودند و در تشییع شرکت داشتند، سوال کردم و اینگونه جواب دادند که اینها مادران شهدایی هستند که مادرم به آنها سر میزد و اگر مشکلی یا کاری داشتند که نمیتوانستند خودشان انجام دهند، مادر من کارشان را در جهت رفع معضل و مشکلاتشان پیگیری میکرد. علی رغم اینکه سالهای پایانی عمرش نیمی از بدن او فلج شده بود و به سختی راه میرفت، اما هرگز کوتاه نیامد.
برگزاری مراسم عروسی در روز جمهوری اسلامی/ توصیههای امام (ره) به عروس و داماد جوان
-من سال ۶۰ با یکی از بستگان ازدواج کردم و عروسی ما روز دوازده فروردین روز جمهوری اسلامی بود. به من میگفتند یک روز قبل از سیزده فروردین، کسی به عروسی نمیآید، من میگفتم اینکه کسی بیاید یا نه برایم مهم نیست، روز جمهوری اسلامی برای من مهم است و عروسی ام باید در این روز باشد. دو هفته قبل از این روز، یعنی بیست و چهار یا بیست و پنج اسفند به محضر امام (ره) رفتیم و ایشان برای ما خطبه عقد را خواندند.
امام (ره) آن روز دوتا جمله به ما گفتند، به همسرم گفتند که دخترم با همدیگر مهربان باشید، سپس رو کردند به من و گفتند پسرم با همدیگر بسازید. امام (ره) دو عنصر را در زندگی کارساز و راهگشا میدانستند، یکی ساختن و کنار آمدن با هم و دیگری مهربان بودن. باور کنید این دو جمله اساس زندگی ما از سال شصت تا امروز است، الحمدلله زندگی خیلی خوبی هم داریم، خوب نه به معنای ظاهری، خوب به معنای اینکه شاید در طول این سال ها، خانم من یک سفر به تنهایی نرفته باشد. شاید خانم من در این سالهایی که با هم زندگی کردیم، بدون بچه هایش و بدون من شاید دوبار هم حتی به منزل پدری اش نرفته چه برسد به جاهای دیگر. وابستگی به کانون خانواده، دل مشغولی به آنچه در خانه میگذرد و عاشقانه زندگی کردن خیلی برایمان مهم بود و این دو جمله امام (ره) نیز برای ما به عنوان یک اساس و منشور در زندگی بود.
عروسی که با دیدن امام (ره) شروع به گریستن کرد
-آن روز پیش از آنکه امام (ره) خطبه عقد را بخوانند، به همسرم گفتم که امروز امام (ره) از طرف شما وکیل میشوند، زمانی که میگویند دخترم به من وکالت میدهید این خطبه را از جانب شما بخوانم، زود نگویید بله، بگو به این شرط که ما را در قیامت شفاعت کنید و دعا کنید که عاقبت به خیر شویم، میپذیرم. اما زمانی که در مسیر رفتن پیش امام بودیم، دیدم همسرم در حال گریه کردن است. زمانی هم که امام گفتند اجازه دارم وکیل شما بشوم؟ همسرم سریع گفت: بله! زمانی که خطبه تمام شد، آسید احمد آقا به امام (ره) گفت: ایشان را میشناسید؟ ایشان آقای سلطانی است که شبها در تلویزیون خبر میخواند. امام (ره) گفت: بله بله میشناسم، من برای سلامتی ایشان و موفقیت شان دعا میکنم، انشالله عاقبت بخیر شوید.
نکته جالب دیگر در رابطه با آن روز این است که مهریه همسر من ۶۰ هزار تومان بود، امام (ره) هم اگر مبلغ مهریه کسی بیشتر از صد هزارتومان بود، خواندن خطبه عقد را قبول نمیکرد، من همان روز در آنجا اعلام کردم که مهریه همسر من ۱۰۰ هزار تومان است. زمانی که امام (ره) خطبه را خواند و از جماران پایین آمدیم و خواستیم سوار تاکسی شویم، همسرم رو به من کرد و گفت: حسن آقا، من مهریه ام را همینجا به شما بخشیدم و به این ترتیب ما یک همسر بدون مهریه گرفتیم!
۳ فرزند ماحصل ۳۶ سال زندگی مشترک
-ما دوازده فروردین ۶۱ ازدواج کردیم و خدا در همان سال در بهمن یک پسر به ما داد، که نامش را علیرضا گذاشتیم. یادم هست ماههای اول بارداری همسرم عازم منطقه شدم، خانم من یک دختر جوان نوزده ساله بود، من به خودم فشار آوردم و جملات سختی را که باید قبل از رفتن میگفتم به زبان آوردم، گفتم اگر رفتم در منطقه شهید شدم، این نوزاد پسر است، زمانی که به دنیا آمد اسمش را علیرضا بگذار. این را گفتم و رفتم، من شهید نشدم، اما علیرضا به دنیا آمد. فرزند دوم مان در اسفند ۶۴ به دنیا آمد، ۲۳ اسفند ۶۳ برادرم شهید شد، یک سال بعد دقیقا در ۲۳ اسفند ۶۴ پسرم، محمدجواد به دنیا آمد. در فروردین ۶۸ هم خدا به من یک دختر مرحمت کرد.
گویندگی را از سال ۵۸ در همدان آغاز کردم
-در سالهای میانی دهه پنجاه، آرام آرام با مباحث سیاسی وانقلابی و تفکرات امام خمینی (ره) آشنا شدم. یادم هست که اولین بار سال ۵۴ یا ۵۵ عکس امام (ره) را دیدم. به طور جد بزرگترین نعمتی که من در همدان از آن برخوردار بودم، همنفسی با آیت الله شهید مدنی بود، او بسیار روحانی ارزندهای بود نه تنها برای ما بلکه برای غرب کشور. ایشان نماینده تام الاختیار امام (ره) در اون روزها بودند و بعد از انقلاب هم که امام جمعه شهر و نماینده امام (ره) بودند. من از جمله کسانی بودم که در نماز جمعه همدان همراه شهید مدنی بودم، به مرور رفت و آمدمان با شهید مدنی زیاد شد، اوایل اردیبهشت ۵۸ تلویزیون فراخوان داد که به گوینده نیاز دارد، ما هم در آن فراخوان شرکت کردیم و قرعه فال به نام ما درآمد و ما پذیرفته شدیم. من تقریبا از نیمه اردیبهشت ۵۸ وارد عرصه رادیو و تلویزیون شدم که آن موقع رادیو – تلویزیون انقلاب اسلامی ایران بود و هنوز صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران نشده بود. از اول تیر ۵۸ من رسما وارد استودیو خبر شدم و گویندگی کردم.
هنگام خواندن اولین متن رادیویی تمام اعضاء و جوارح و مفاصلم تکان میخورد
-ما استادی داشتیم به نام سرکار خانم والیه علوی که گوینده مرکز همدان بود و لطف کردند و به من یاد دادند که چه طور جلوی دوربین و پشت میکروفون بنشینم و چطور به اعصابم مسلط باشم. مثلا من اولین باری که گفتم اینجا همدان است، صدای جمهوری اسلامی ایران، تمام اعضا و جوارح و مفاصلم را میدیدم که در حال تکان خوردن و لرزیدن است، بعد از اینکه آمدم گفت: امروز چه کار کردی؟ گفتم که خوب گفتم اینجا همدان است و غیره، گفت: برو بگو برایت اسفند دود کنند! چند روزی گذشت و به من گفتند امروز آماده باش بعد از اذان ظهر یک اطلاعیه را باید بخوانی، وقتی که داشت اذان پخش میشد میگفتم خدایا امکانش هست که اذان نیم ساعت بیشتر طول بکشد؟! اما این نشد و آن روز بعد از اذان تا اطلاعیه را خواندم و از اتاق بیرون آمدم، گویی یک کوه روی دوشم سنگینی میکرد. بعد از آن آرام آرام آن کوه کنار رفت و دیگر با استودیو مانوس شدم، با آدمهای دور و اطراف کار رفیق شدم و فضای کار برایم خیلی دلنشین بود. بیشتر اوقات مان در اداره میگذشت، تا بدانجا که میگفتیم اول خبر، بعد زندگی. تا همین چند سال پیش خبر و البته رادیو و تلویزیون برای من مقدم بر هر چیزی بود، کار ما کار حساسی است، کاری بسیار تاثیر گذار، به شرطی که درست از ابزاری که دراختیارمان است استفاده کنیم، چون اگر درست استفاده نکنیم همان ابزار برعلیه مان میشد و این نتیجه بدی داشت.
زمانی که حکم من به عنوان گویندگی خبر آمد، در سازمان پرسیدم که برای گویندگی به کجا باید بروم؟ گفتند که انتهای راهرو دست راست نوشته اطلاعات و اخبار، من سال ۵۸ به انتهای راهرو دست راست رفتم و ۲۵ سال بعد یعنی در سال ۸۳ از انتهای راهرو دست چپ بیرون آمدم.
روز اول جنگ تحمیلی از زمین و زمان صدای انفجار میآمد
من ۱۴ فروردین ۵۹ رفتم رادیو تلویزیون اهواز. مدیرمرکزی که در همدان بود به خوزستان منتقل شد، اسفند ۵۸ به من زنگ زد و گفت که فلانی من مدیر مرکز اینجا شدم و گوینده کم داریم به این مرکز میآیی؟ گفتم اجازه بده با پدر و مادرم صحبت کنم، بعد که آنها را راضی کردم، ۱۳ فروردین به اهواز رفتم و از عصر روز ۱۴ فروردین در بخش رادیو مرکز خوزستان مشغول به گویندگی شدم. آن روزها هنوز جنگ نشده بود و همه چیز گل و بلبل بود، لب کارون در بهار خوزستان هنوز مثال زدنی بود تا رسیدیم به روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ساعت ۳:۳۰ بعدازظهر که نشسته بودیم و پلاتوهای خبر را میخواندیم که ناگهان دیدیم از زمین و زمان صدای انفجار میآید.
یک جابجایی کوچک مانع شهادتم شد
صدای انفجار شنیده بودیم، اما بمباران ندیده بودیم خیلی شگفت زده بودیم از اینکه این چه صدایی بود که شنیدیم. ترسیده بودیم و به تهران زنگ زدیم، گفتند اینجا هم همین اتفاق افتاده، شیراز و تبریز هم همینطور شده بود. چند دقیقه بعد اعلام کردند که عراق حمله هوایی کرده و جنگ شروع شده، زندگی ما از فردای همان روز یعنی اول مهر ۱۳۵۹ شد یک کفش کتانی، یک شلوار برزنتی و یک لباس چهار جیب. در اداره میخوردیم و میخوابیدیم و همان جا زندگی میکردیم، من که مجرد هم بودم و با وجود اینکه اهل خوزستان نبودم، اما به عنوان یک بسیجی تمام عیار و بدون مارک تمام قد در خدمت جنگ بودم. من عملیات مقدماتی فتح المبین، عملیات آزادسازی هویزه و عملیات آزادسازی سوسنگرد را در آنجا حضور داشتم، تا رسیدیم به عملیات شکسته شدن حصر آبادان (عملیات ثامن الائمه) که آن روز نوبت من بود برای ارسال گزارش به منطقه بروم. چون ما برای رفتن در منطقه عملیاتی (که از آسمان گلوله میبارید و خمپاره و تیر و ترکش مستقیم به سمت شما میآمد) با هم دعوا میکردیم، این ماجرا را شیفتی کرده بودند، عملیات ثامن الائمه هم با توجه به شیفت، نوبت من بود، ولی سردبیر با سرعت پیش من آمد و گفت که ببخشید گوینده خانم امروز نیامده و از من خواست که خبر را به جای او بگویم. من ابتدا زیر بار نرفتم و گفتم به من ارتباطی ندارد که گوینده نداریم، امروز نوبت من است و باید به منطقه بروم، سردبیر هم گفت، نمیگویم نرو، خبرهای این بخش را بخوان و بعد برو. من هم غافل از اینکه با دوستان دیگر هماهنگ کردند و به همکار شهیدم «احمد سگوندی» گفتند به منطقه برو، قبول کردم که آن بخش خبری را گویندگی کنم.
این مسائلی را که من میگویم را فقط آنهایی میفهمند که آنجا کنار دست من بودند و آن شرایط را دیدند. در سال ۹۷ نمیشود راجع به سال رفتن به مناطق عملیاتی جبهه در سال ۵۹ و دعوا کردن بر سر زودتر رفتن، صحبت کرد. الغرض آن روز من یکی دو تا خبر خواندم، با این امید که نیم ساعت دیگر اخبار تمام میشود و با بچهها اعزام میشوم به سمت جاده آبادان، خبر دوم را که خواندم دیدم که بچهها به پشت شیشه رژی استودیو آمدند و شروع کردن به دست تکان دادن. در آن عملیات آقای سگوندی شهید شد، یکی از بچهها مفقود الاثر شد و یکی از دوستان هم جانباز شد. دقیقا در همین عملیاتی که من قرار بود بروم، همان کسی که به جای من رفت و نوبتش نبود، شهید شد. پس فردای همان روز من به سردبیرمان حرفهایی زدم، از همان جملاتی که شمایی که امروز میشنوید شاید بابت آن بخندید و باورش نکنید، یادم هست که من با عصبانیت و شاید هم با داد و بی احترامی میگفتم ببین که اگر تو گذاشته بودی بروم، امروز من به شهادت میرسیدم نه اقای سگوندی، ببین تو چه کار کردی و من را از چه فیضی محروم کردی. البته که اینجور نیست که ما میگوییم چرا او شهید شد من شهید نشدم؟ آن که انتخاب کرد، آن بُرد و آن که از باغ روزگار این گلها را میچید، کس دیگری بود.
آغاز فصل جدیدی در زندگی با سفر به پایتخت
-تا پایان سال ۵۹ اهواز بودم، بعد از عملیات ثامن الائمه یک مستندی را تهیه کردند که من روی این مستند ۴۵ دقیقه نریشن گفتم و مطالب مربوط به مستند را خواندم، این برنامه سه شب از شبکه یک تلویزیون به صورت متوالی پخش شد. چند روز بعد مدیر مرکز خوزستان من را صدا کرد که فلانی یک نامه از تهران فرستادند و در رابطه با اینکه صدای روی این مستند از کیست از ما پرس و جو کردندف ما هم گفتیم که یک جوان گوینده همدانی است که در مرکز اهواز کار میکند، خلاصه که در این نامه نگاریها و تماسها گفتند شما را به تهران معرفی کنیم، آماده باش که باید به تهران بروی. گفتم من تا زمانی که جنگ تمام نشود، نمیروم، مدیرمان هم گفت، این ماموریت اداری است و باید بروی. باتوجه به اینکه من مجرد بودم و بومی آن مرکز هم نبودم، خیلی زود و علی رغم میل باطنی ام کارهایم برای انتقال به تهران انجام شدو به پایتخت آمدم و یک فصل جدید برایم باز شد.
آغاز گویندگی در شبکههای سراسری برایم یک تحول عظیم بود
-خیلی هم جالب بود که در آنجا هم از اول تیرماه با گویندگی بخش خبر استانها و شهرستانها کارم را آغاز کردم. چند ماهی اخبار استانها و شهرستانها را خواندم و در تاریخ اول مهر ۶۰ من در سن ۲۲ سالگی خبر سراسری شبکه یک تلویزیون را به همراه خانم مرحوم ریاضی خواندم. آن شب خیلی عجیب و غریب بود، اصلا و برای من یک تحول عظیمی به حساب میآمد.
اجرایی همراه با شیطنت در یک شب جنگی!
-در رابطه با استرس بد نیست یک خاطره برایتان تعریف کنم. یک شب در کوران جنگ من به استودیو رفتم که ناگهان مرکز را بمباران کردند در حدی که همه آکوستیکهای استودیو ریخت، من در اتاق رژی نشسته بودم، بعد که گرد و غبارها نشست دیدم پشت میز صدا هیچ کسی نیست همه از آنجا بیرون رفند، درحالی که چراغ قرمز استویدو روشن بود و من فهمیدم که صدای اینجا در حال پخش شدن است. دیدم کسی نیست و من هم چارهای ندارم جز اینکه برنامه را یک نفره ادامه بدهم تا همه بیایند، شروع کردم به ادامه دادن تا جایی که متن هایم تمام شد، بعد از خودم حرف زدم و دیگر چیزی برای گفتن نداشتم، در اینجا باید بلند میشدم، صدای استودیو را قطع میکردم و یک موزیک پخش میکردم. آن موقع اینطور بود که باید همه کاری را یاد میگرفتیم، گویندگی، گزارشگری، تدوین صدا، گویندگی پخش وغیره. من اکثر این کارها را بلد بودم، اما گویندههای امروزی اصلا از این کارها بلد نیستند، چون نیازی هم نیست بلد باشند، چون آنهایی ک. وظیفه شان هست هرکدام از این کارها را انجام میدهند، اما جنگ و کار در مراکز مختلف این پختگی را برای ما بوجود آورده بود و باعث شده بود که ما نسبت به اجرای یک بخش خبری، اجرای یک برنامه رادیویی یا تلویزیونی، اجرای تاک شو یا گفتگوهای مختلف خیلی ریلکس و راحت باشیم. القصه من در آن شرایط خاص باید تصمیم میگرفتم که دقایق باقی مانده را چطور سپری کنم، در لحظه خدا به من کمک کرد، به ذهنم رسید و گفتم شنوندگان عزیز واقعا شما فکر میکنید که چرا این صدام حسین فلان فلان شده اینجوری به ما تجاوز کرده؟! اصلا این سوال امشب برنامه ما باشد، هرکسی که بتواند جواب موجز، اما دلنشین و خوب به ما بدهد، به رسم یادبود جایزهای به او اهدا میکنیم. درحالی که اصلا حالا جایزهای در کار نبود و من از خودم آن را گقتم، بعد دیدم باید بلند شوم در استودیو را باز کنم، میکروفون خودم را ببندم و یک موسیقی پخش کنم، چنین کاری زمان میبرد و من برای اینکه آن را طبیعی جلوه دهم پشت میکروفن گفتم «من از تهیه کننده برنامه دوست خوبم آقای احمدی خواهش میکنم که اجازه بدهند که ما چند ثانیهای سکوت داشته باشیم، چون میترسم اگر موسیقی پخش شود، تمرکز ذهن شما به هم بخورد. البته شما شنوندگان فهیم و محترم صدای اهواز میدانید که سکوت در رادیو یک خطای به شدت نابخشودنی است. من از تهیه کننده تقاضا میکنم اجازه دهند شما فکر کنید، بله موافقت کردند که ۱۵ ثانیه سکوت شود. شما شنوندگان عزیز در این مدت فکر کنید و با شماره تلفن ۲۲۱۴۳۶ تماس بگیرید و جواب سوال ما را بدهید، حالا اینکه این شماره کدام بنده خدایی بود را نمیدانستم! در این مدت کوتاه من از استودیو بیرون آمدم، یک نوار کاست داشتیم که یک ساعت موسیقی بود، آن را گذاشتم تا بچهها یکی یکی آمدند. بعد از آمدن بچهها صاحب آن شماره تلفن زنگ زد و گفت: چه کسی شماره خانه ما را داده؟ مردم زنگ میزنند و جواب یک سوال را میدهند!
*قبل از آمدن به تلویزیون پخته شده بودیم
-ما وقتی که به تلویزیون آمدیم، دیگر پخته شده بودیم، یادم هست که ظهر ساعت یک از مرکز اهواز آمده بودم، گفتند که خبر ساعت ۱ رادیو را زنده بخوان. رفتم دیدم که مرحوم مولود کنعانی از بزرگان رادی در گوشهای نشسته بود، ایشان را که دیدم دست و پای خودم را گم کردم، اما خبر را گفتم، در حقیقت تست گویندگی من روی آنتن بود، من همان روز اول خبر ساعت ۱۳ را خواندم، درست هم خواندم و همان شب هم به تلویزیون رفتم.
ماجرای تشکیل تیم گویندگان خبر دهه ۶۰
-آقای بابان، افشار و حیاتی هرکدام به فاصله شش ماه تا یک سال بعد از من آمدند که بعدها ما شدیم عناصر اصلی گویندگی خبر در تلویزیون. من، مرحوم قاسم افشار، فواد بابان، محمدرضا حیاتی. رضا حلالی و خانم ریاضی افرادی بودیم که از سالهای اولیه در کنار هم بودیم. خانم شاقول هم چند سال بعد از مرکز ارومیه به ما اضافه شدند و ما چند نفر شدیم گویندگان اصلی اخبار شبکههای یک و دو. آن زمان دو شبکه هم بیشتر نبود، شبکه یک ساعت نه شب خبر میرفت و شبکه دو خک ساعت ده و سی دقیقه بخش خبری خود را پخش میکرد. هشت سال هم جنگ بود و مردم میخواستند ببینند که چه خبر است. مهمترین بخشهای خبری آن دوران هم اخبار ساعت ۱۴ رادیو، ساعت ۲۱ شبکه یک و ۲۲:۳۰ دقیقه شبکه دو بودند.
خاطرات مردم با دیدن ما زنده میشود
در حال حاضر منابع خبری و خبرگزاریهایی که مردم بهشان دسترسی دارند، به آنها منگنه شده. شما با موبایل تان حتی «یورو نیوز»، «بی بی سی»، «الجزیره» و «فرانس پرس» را میتوانید ببینید و اگر تلفن همراه هوشمند باشید و سرعت اینترنت تان بالا باشد، به قدری دسترسی هایتان زیاد است که میتوانید حتی خودتان یک صاحب نظر خبری بشوید. اما در آن زمان تنها منبع اطلاع رسانی برای مردم رادیو و تلویزیون و بخشهای خبری آن بودند و که ما ۴-۵ نفر گویندگان آن بودیم. این روزها دیگر شما معطل اخبار ساعت ۱۴ نمیشوید، چون اتفاقی هم اگر افتاده باشد در خبرگزاریهای مختلف دیده اید. از طرف دیگر ما هفتهای ۴ یا ۵ شب شیفت خبری داشتیم، خب شما به مدت بیست تا سی سال هفتهای ۴ یا ۵ شب کسی را ببینید با او مانوس نمیشوید؟ طبیعی است مثلا آقایانی که ۴۵ ساله شان است، آن موقع ۱۵ ساله بودند بوده و ما را که میبینند خاطرات زیادی برایشان زنده میشود.
همیشه اجرای برنامههای معارفی را دوست داشتم
اساسا کارمند سازمان در بخش گویندگی خبر موظف است ۲۵ سال خدمت کند. من سال ۵۸ وارد سازمان شدم و سال ۸۳ خارج شدم. دقیقا بیست و پنج سال من در اطلاعات و اخبار خدمت کردم و تا آن لحظهای که موظف به خدمت بودم، حضور داشتم. از سال ۸۳ در اختیار خودم بودم، اما اقای حیاتی و دیگران حکم شان را تمدید کردند، کارمندان میتوانند پس از اتمام زمان خدمت درخواست بکنند که در همان جایگاه باقی بمانند و عالیترین مقام سازمان که رئیس سازمان است، میتواند این درخوسات را تایید کند. من، اما همیشه دوست داشتم در حوزههای معارفی کار کنم، من تنها گوینده خبری بودم که مسابقات بین المللی قرآن که از سال ۶۸ تا اوایله دهه هفتاد در حسینه ارشاد برگزار میشد را برای شبکه دو اجرا کردم. در رادیو هم یک سری برنامه عرفانی داشتم. آن تعلق خاطری که از نوجوانی به این مباحث داشتم، باعث شده بود که حس کنم اگر بعد از ۲۵ سال از خبر بیرون بیایم بیکار نمیمانم. البته بعد از سال ۸۳ دو یا سه سال، در گزارشهای سیاسی و گفتگوهای سیاسی شبکه خبر حضور داشتم و برنامههای سیاسی اجرا میکردم، اما بعد از این مدت صرفا به حوزه معارفی آمدم و در یک دهه گذشته هم در برنامه سحر تلویزیون حضور داشتم که بروز و ظهور آن خیلی جدی بود. آنهایی که اسم من یادشان نمیآید، میگویند همان گوینده خبری که برنامه سحری را اجرا میکند.
یک دهه حضور در برنامههای سحرگاهی شبکه یک
-من ۹ سال برنامه در سحر در تلویزیون داشتم و دیگر میدانم که در این زمان برنامه باید چه سیری را طی کند. ما هر روز در سحر دو ساعت و نیم برنامه میرفتیم، استخوان بندی مباحث من در این ساعات از فرمایشات پیغمبر اکرم (ص) بود که میفرمود: در ماه مبارک رمضان اینگونه باشید، ایشان تقریبا یک منشور رمضانی را بیان میکند. پیغمبر هر سخنی میگوید وحی است، براساس آیه قرآن که میفرماید «من هیچ گاه حرفی نزدم که بگویم دلم میخواهد، هرانچه از زبان من خارج شده وحی و از گفته خداوند متعال است». ایشان مثلا فرموده در ماه رمضان به یتیمان رحم کنید، به بزرگتران احترام بگذارید، کوچکترها را عزیز بشمارید، صله رحم بکنید، دستتان به حرام گشده نشود، آنچه حرام است را نبینید و نشنوید، افطار بدهید، به دیدار هم بروید و گره از کار هم باز کنید. من در طول ماه مبارک رمضان هرشب یکی از این سرفصلها را انتخاب میکردم و بیشتر سعی میکردم آن چیزی را بگویم که برای جامعه کاربردی است. در کنار این موارد یک شب راجع به آفات زبان و یک شب راجع به بخل صحبت میکردم، یک شب راجع به حسد، یک شب راجع به احترام به استاد سخن میگفتم و بخشی از برنامه به این مسائل اختصاص داشت، هرچه به دعای سحر و اذان صبح نزدیک میشدیم سعی میکردم از ترجمهها و مضامین ادعیهای که معصومین در ماه مبارک رمضان خواندند، عنوان کنم. این روش هم متنوع بود، هم جذابیت داشت و هم از حکایات و روایایت و داستانها و ادبیاتی لطیف و دلنشین برای بیان آن استفاده میکردم و این برای بیننده جذابیت زیادی داشت.
هرچه این برنامهها را به سمت تصویری شدن ببرید، جذابیت و تاثیرگذاری آنها بیشترخواهد بود. یکی از روشهای ما این بود که در خیلی از جاها نقل به مضمون میکردیم. یعنی استخوان بندی بحث را از فرمایشات معصوم میگرفتیم و بعد آن را به صورت محاوره بیان میکردیم. یعنی همان حرفها با زبان امروز بیان میشد و جوان امروزی میتوانست از آن استفاده کند. برنامههای با این مضامین هرچه از زبان جوانان فاصله بگیرد، کتابت باشد و زبانی داشته باشد که مخاطب حوصله نکند تا انتها با شما همکاری کند، نشان میدهد که شما در ساخت برنامه خوب توفیقی ندارید. البته شما باید یاد بگیری و این فرهنگ را جا بیاندازی که وقتی کلام یک معصوم را میگویید، سعی کنید آنگونه که معصوم فرموده بیان کنید، نه آن را کم کنید، نه زیاد کنید و نه پیرایهای به آن بیافزایید. امام رضا (ع) فرمود: «کلام ما را آنگونه که هست بیان کنید، خداوند در کلام ما عطر و بو و رنگی گذاشته که جذابیت و تاثیرگذاری در آن مستتر است.» شما فکر نکنید که آن کلام روی مخاطب اثری نمیگذارد، شما مثلا بگویید من امشب میخواهم یک روایت از امام باقر (ع) در رابطه با شناخت دوست بگویم، بعد فرمایش امام را از ابتدا تا انتها بیاورید، هنر اصلی این است که در ادامه برنامه این کلام را بسط دهید و تحلیل کنید. از اینجا به بعد باید به زبانی که جوان امروزی آن را میخرد صحبت کنید، زبانی که آن را میپسندد و با آن مانوس است. در غیر این صورت برایش خسته کننده میشود و صحبتهای شما را نمیشنود. یک چیز دیگر هم باب شده که میگویند امروز باید ساندویچی حرف بزنید و مردم دنبال اطلاعات کپسولی هستند. من میگویم اگر اینطور باشد که خیلی از مباحث را نمیتوانید مطرح کنید، اگر شیرین و خوب و دلنشین بگویید، ساعتها میتوانید حرف بزنید و مردم هم گوش کنند.
هنوز با گویندگان قدیمی تلویزیون ارتباط دوستانه دارم
-من هنوز هم با خیلیها اصطلاحا ایاق هستم. خدا رحمت کند مرحوم قاسم افشار را، خدا آقای بابان را حفظ کند، یک دوستی داشتیم به نام هوشنگ بختیاری که قبلا خبر میخواندند، چند سالی هست که دیگر نیستند و ممکن است خیلیها ایشان را به خاطر نیاورند، با این دوستان مرتبطیم. بالاخره آن سالها با هم زندگی کردیم، همه با همدیگر دوست بودیم ارتباط خانوادگی داشتیم، باهم سفر میرفتیم، اما سرکارمان هرکس کار خودش را انجام میداد.
ما با قاسم دوست بودیم، همکار معمولی نبودیم. شما با یکی که همکار هستید و فقط او را در اداره میبینید، ما با قاسم افشار دوست بودیم، از آن دوستهایی که اگر همدیگر را هم نمیدیدیم، هیچ وقت از هم احساس دوری نمیکردیم. قاسم افشار، سال ۸۸ وقتی از تلویزیون خداحافظی کرد، رفت یک سری کار خیر انجام داد و به دلیل دیابت بالایی که داشت، متاسفانه در ابتدای ماه مبارک رمضان از دنیا رفت. سید مصطفی موسوی هم دیابت داشت و ایشان هم در اتاق عمل سکته قلبی کرد. ایشان کلیه هایش عفونت کرده بود، برای این عمل رفته بود که بعد از جراحی و برطرف کردن مشکل کلیه، چند دقیقه بعد سکته قلبی کردند و فوت کردند. با آقای موسوی هم تجربه همکاری و دوستی تقریبا سی ساله داشتم.
دردسرهای شهرت برای یک مجری پیشکسوت
شهرت دردسرهای خاص خودش را دارد، این موارد از گذشته بوده، اما قبل از اینکه گوشیهای مجهز به دوربین به بازار بیاد خیلی برایمان پیش نمیآمد که خیلی وقتها با آن مواجه شویم. خیلی وقتها پیش میآید که ما وقتی به رستوران، سینما و یت پارک میرویم اعضای خانواده جلوتر یا با فاصله از من حرکت میکنند و یا اینکه خودشان میخواهند با هم نرویم، چون ما اذیت میشوند. این اتفاق در حرمهای مطهر ائمه اطهار زیاد رخ میدهد. آن شخص برای اولین بار است که من را در زندگی اش میبیند، ولی او برای من پنجاهمین آدمی است که در مدت کوتاهی بر سر راهم قرار میگیرد و طبیعی است که وقتی به او میرسم خسته میشوم، ولی باید مرتب تمرین کنم تا از کوره در نروم و با بی مهری حرف نزنم، چون همه توقع دارند که ما با برخورد گرم رفتار کنیم و اصلا به ذهنشان نمیرسد که آمخت اولین نفری نیستند که با من برخورد میکنند. بعضی اوقات هست که کسی دور ایستاده و من را صدا میکند که بروم با او عکس بندازم یا گاهی دست من را میگیرند و من را میکشند و میگویند برویم با دوستانمان عکس بیاندازیم، بالاخره او سال هاست با شما ارتباط برقرار کرده و اجازه نداری که با او بد برخورد کنی، شما باید لبخند بزنی و این خودش بخشی از زندگی ماست که باید مواظب باشیم تا در این شرایط مشکلی پیش نیاید.