قریبانه هایی که غریب ماند
گفته های آزادگان از دوران اسارت در قیل و قال روزمرگی غریب مانده، هر چند که متعلق به دوران قریبی است. – گفته ها و خاطراتی که گاه به کابوس می ماند ، از آمپول ضد عاشورا تا گنجاندن بیش از 300 نفر از اسرا در یک اتاق 20 متری،از آرزوی دیدن تخم مرغ تا کتک خوردن بخاطر بازی فوتبال در عالم واقع؛ و هزاران خاطره از مقاومت در غربت و اسارت که همه ناگفته مانده است. –
26 مردادماه، بیست و هفتمین سالگرد بازگشت اولین گروه آزادگان به خاک وطن است. روزی که آنها برای دفاع از خاک و دین و ملت خود مقابل دشمن متجاوز به جبهه ها شتافتند گاه حتی نوجوان بودند و شانه های شان بار اسارت را بر گرده گرفت تا سرشان مقابل خصم خم نشود، نکند دیگران گمان برند ایران و ایرانی را ضعیف ساخته و اضمحلال انقلاب شکوهمندشان نزدیک است.
گاه می پنداری حکایت های این مردان قریب – با شانه های نحیف نوجوانی- در روزمرگی غریب می شود و همین است که با خود می گویی :’نه ، نباید چنین شود.’؛ و شاید همین حس است که به گفت و گو با آنها و به تجسم نشاندن خاطراتشان می کشاندت.
دست آخر می بینی نوشته ات جنسی می شود که مولای روم می گوید: ‘آینه ام آینه ام ، مرد مقالات نی ام / دیده شود حال من ار/ چشم شود گوش شما’.
** اسارت بیش از هشت سال در چنگال بعثی ها
محسن فلاح یکی از آزادگان، دوران زندگی خود را قبل از اسارت اینگونه تعریف می کند که از بسیج شهریار راهی جبهه شدم و دو ماه قبل از جنگ به صورت افتخاری به کردستان رفتم و پس از آن که جنگ شروع شد و ما را به غرب کشور فرستادند و چند روز از جنگ که گذشته بود به سوسنگرد، هویزه، آبادان و خرمشهر اعزام شدیم و وضعیت آنجا خیلی بد بود و زمانی به آنجا رسیدیم که عراق؛ خرمشهر و قسمت شمال رود کارون را گرفته بود.
وی با بیان اینکه در آن زمان محمد جهان آرا فرمانده بود؛ ادامه می دهد: مسئول گردان ما با جهان آرا صحبت کرد، اما وی و یارانش به خاطر خاک از دست داده مستاصل نشسته بودند و حاج کاظم که مسئول گردان بود و ما او را حاجی صدا می کردیم، از جهان آرا سوال کرد که چرا اینقدر ناراحت هستید سید؟ وی جواب داد خاک مان و امیدمان را گرفته اند و گفت باید پس بگیریم و ادامه داد هیچ کس گوش نمی دهد و همه بدون دفاع و سلاح کشته شده اند. ما جمع شدیم و صحبت کردیم و به او گفتیم سید ما برای کمک آمده ایم و نتیجه فعالیت های ما این شد که درنهایت ظرف مدت سه روز 600تا 700 نیرو برای آبادان اعزام شد.
وی اضافه می کند: ما در میدانی در آبادان بودیم که اکنون میدان الغدیر است؛ پای من تیر خورد و من را به بیمارستان شهید چمران اعزام کردند و جعبه مهمات روی پای من افتاد و به زمین افتادم و گفتم جعبه روی پای من افتاده است و پوست پای من کاملا کنده شده بود و بهیار آن زمان ضدعفونی کرد و به سراغ مچ پا از غوزک پا تا آن طرف یک باند رد کرد که گفت پات تیر خورده است و من به پام نگاه کردم و افتادم بعد بهیار من را به هوش آورد.
فلاح ادامه می دهد: من را به اهواز بردن و وقتی چشم هایم را باز کردم پرسیدم اینجا کجاست و یکی از پرستاران به من گفت اینجا بهشت است و ما حوری هستیم و گفت پایت را عمل کرده ایم.
وی در آن زمان برای اعزام به جبهه در بسیج شهریار در سال 1360 ثبت نام کرده بود و تصریح می کند: آذرماه همان سال من را به پادگان امام حسین (ع) اعزام کردند، تا اینکه روز 22 بهمن 1360 در تهران رژه رفتیم بعدش به اهواز اعزام شدیم؛ با قطار ما را به اندیشمک و پادگان دوکوهه بردند؛ البته یک عملیات قریب الوقوع به نام فتح المبین در اول سال 61 و شب دوم فروردین شروع شد و در سازماندهی تیپ 27 محمدرسول الله (ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان؛ رییسی ستاد حاج همت ما حضور داشتیم، در مرحله اول عملیات خوب پیروز شدیم و 20 کیلومتر پیشرفت کردیم و یکی از فرماندهان عراقی را با 19 اسکرت دستگیر کردیم.
این آزاده ادامه می دهد: در تپه های «علی گره زرد» نزدیک دشت عباس سنگر درست کردیم و منتظر دستور بودیم که یک ساعت و نیم ماندیم و یک دفعه بی سیم ها سر و صدا می کند که هرکسی هست بیایید به طرف تپه های شوش که عراق در این زمینه خیلی محکم کاری کرده بود؛ ما با هر وسیله تانک نفر بر، وانت، کامیون، قاطر و الاغ راه افتادیم و به سه راه فکه رسیدیم و آنجا را محاصره کردیم وقتی رسیدیم دیدم تپه های شوش نیست بلکه سایت چهار و پنج عملیات بود و آنجا را در اختیار گرفتیم و به ما گفتند به طرف شرق بیایید و پشت جبهه های عراقی بودیم و منطقه را پاکساری می کردیم و وقتی به تپه های شوش رسیدیم؛ مشرف به رودخانه کرخه بود تا زمانی که رسیدیم سه هزار اسیر عراقی گرفتیم و به هر شیاری رسیدیم تعداد مجروحان زیادی دیدم و همه شهید می شدند.
** خواهر ما بخاطر چادر شما به اینجا آمده ایم
وی در ادامه به یک خاطره تلخ در این دوران اشاره می کند و می گوید: تعداد زخمی ها زیاد بود و نمی توانستیم زخم آنها را ببندیم؛ هر روز خانمی که نان به دست رزمندگان می داد به این تپه ها می آمد و چون نمی توانستند به همه زخمی ها رسیدگی کنند یکی از بهیاران گفت خانم شما هم کمک کنید؛ خانم چادر بر سرداشت که مانعی برای کمک دادنش می شد؛ بهیار گفت که چادرت رو دربیار و وقتی می خواست چادرش را بردارد یکی از زخمی ها به وی گفت من بخاطر چادر تو اینطوری شدم و آن خانم دیگر چادر را از سرش درنیاورد.
** تیر خلاص به مجروحان زدند
به گفته فلاح، حاج احمد متوسلیان و حاج همت شب چهارم فروردین گفتند می خواهیم به «کنانه» حمله کنیم، کنانه نزدیک دشت عباس و به عنوان منطقه زرهی عراق بود، گرردان ما که حمزه نام داشت چهارم فروردین سال 61 به دل تانک ها و زره های عراق زد و سمت راست آنها را مسدود کردیم و حدود 2 ساعت 80 تا 90 تانک را زدیم و تانک های غنیمت را به عقب آوردیم و 90 نفر را سالم برگرداندیم، همان شب عراقی ها ما را محاصر کردند و ما 12 نفر اسیر شدیم و مابقی همه شهید شدند و به تمام مجروحان تیر خلاصی زدند.
این آزاده که بسیاری از سختی های آن دوران را با چشم خود دیده بود، اینگونه تعرفی می کند که آن موقع از زانو فلج شدم و یک تیر به بینی من خورد و نوک بینی ام پاره شد و به زمین افتادم؛ ما دو نفر بودیم داشتیم سینه خیر می رفتیم و عراقی ها به سمت ما آمدند و عراقی ها یک تیر به قلب نفر همراه من زدند و وی را شهید کردند و من گفتم کافر نزن که رگباری هفت هشت تیر به سینه من زدند و استخوان کتف در زیر بغلم، دو دنده و بخشی از ستون فقراتم را شکستند و کم مانده بود که نخاعم قطع شود و دیگر بی حال شدم.
** نجات بخاطر انهدام لودر
در زمانی که تازه می خواستند ما را به اسارت ببرند اتفاقی برایم افتاد که شنیدنی است، بیل مکانیکی در منطقه بود که قرار بود روی همه زخمی ها در منطقه خاک بریزند تا بمیرند که به ناگاه نیروهای ایرانی به این لودر حمله کردند و براثر اصابت یک توپ به لودر، منهدم شد و من تا گردن زیر خاک ماندم و فقط سر و دست چپم زیر خاک ماند و حدود 2 ساعت بعد بچه های گروهان ما آمدند و من را از زیر خاک بیرون کشیدند و من که خیال کردم مرده ام، گفتم جنازه ام را به دست خانواده ام برسانید.
*** پیراهنی با ماجرایی عجیب حتی تا مرز شهادت
فلاح درباره ماجرای عجیب پیرهنش نیز اینگونه تعریف می کند که زمانی که مجروح شده بودم چون دو دنده از سینه ام شکسته شده بود، پیرهنم را درآوردم که همین موضوع دردسری برای من و حتی یک خانواده دیگر هم شد.
وی می افزاید: دشت عباس که آزاد می شود آن شب زمستانی خیلی سرد بود و یک رزمنده ای لباس من را می پوشد بعد ترکشی به سمت پیشانی وی می خورد و شهید می شود و ظاهرا کمی شبیه من هم بوده و کسی که می خواهد شهید را انتقال دهد یکی از همسایگان ما بود و وقتی این شهید را برمی دارد و به پدر من می گوید که من محسن را دیدم که شهید شده است، حتی کارت جنگی، کارت بسیج و صفحه اول قرآن و تقویم و هویت من در آن جیب پیرهن بود؛ همه این مدارک دلالت بر شهادت من شد و 12 فروردین 1361 در روستای یوسف آباد صیرفی تشییع جنازه برای من گرفته بودند.
به گفته وی، همه این شهید را بجای من شناسایی می کنند و فکر می کنند من هستم و حتی پدرم سه بار صورتم را که خاکی و خونی بود پاک می کند و متوجه نمی شود که پسرش نیست، در واقع کسی شک نمی کند.
فلاح ادامه می دهد؛ البته من رزمنده و حتی ورزشکار بودم و وقتی از اسارت برگشتم خیلی ضعیف شده بودم و خیلی عکسم با خودم متفاوت بود و پذیرش من برایشان خیلی سخت بود و من بالای سر شهیدی که بجای من در خاک بود رفتم عکس من هم بالای سرش بود و تا چند سال پیش سنگ قبر اسم خودم بود که در نهایت آنها را تعویض کردم که با خنده می گوید آخه من هنوز زنده ام و نفس می کشم و آن برادر بسیجی و رزمنده در خاک بجای من آرامیده است.
** زمان اسارت
غروب چهارم فروردین 1361 ما را اسیر کردند و پس از تاریکی هوا یکی از مسئولان عراقی و معاون صدام بالای سر ما آمد و گفت اینها را عقب نبرید و همین جا بکشید و دست پای ما را که 10 تا 15 نفر بودیم بستند و یک کم عقب تر رفت که به ناگاه ماشین و تانکی که پشت سر عراقی هایی بو که می خواستند ما را تیرباران کنند، بود که با هم برخورد کرد و آنها خودشان کشته شدند، البته ما از پشت آویزان شدیم و پس از یکی دو ساعت گشتی های عراق صدای ما را شنیدند و ما را از ماشین پیاده کردند و دو نفری که ما را می خواستند بکشند خودشان در این تصادف کشته شدند در نهایت ما را به مرز فکه بردند.
وی درباره برخی فعالیت های رژیم بعثی برای خودنمایی در آن دوران نیز می گوید: در یک مکانی که ما بودیم نیروهای بعثی در حال فیلمبرداری بودند و می خواستند وانمود کنند که ما به اسرای ایرانی اهمیت می دهیم و از آنها خوب نگهداری می کنیم به همین خاطر ما را داخل آمبولانس بردند و دوباره چهار قدم جلوتر پیاده کردند؛ این فیلم شان بود، البته به محض اینکه می فهمیدند اسرای ایرانی پاسدار یا روحانی هستند یا ریشش بلند است آنها را می کشتند.
** در اسارات افسر شدم
به گفته وی، ما را شبانه به العماره عراق فرستاند در یک حیاط مدرسه ای جا دادند و اینقدر ما را کتک زدند که با حالت بدن خونی و دنده های شکسته بازم هم یکی از دندان های من هم شکست، آنجا اعلام کرده بودند که یکی از فرماندهان فامیلی فلاح دارد و من را بردند که شما افسر هستید و من ادعای واقعی داشتم که آن فلاحی که مدنظر شماست نیستم، ولی به زور دو ستاره روی دوش من زدند و من افسر شدم و از من اطلاعات نظامی خواستند که من نگفتم البته چیزی هم بلد نبودم.
این آزاده ادامه می دهد: تعدادی از ما اسرا را از هم جدا کردند که در پادگان العماره ما را بکشند و دست و پای چشم و ما را بستند و دستور آتیش دادند که صدای تیر بلند شد و من خود را جمع کردم دیدم به من تیر نخورد و کلا به کسی تیر نخورده است و من گفتم بچه ها مواظب باشید می خواهند فقط بترسانند.
** پوشاندن سر اسرا با گونی
وی یکی دیگر از وقایعی را که در زمان اسارت بسیار تلخ دانست را اینگونه تعریف می کند که همان زمان این پادگان العماره توسط ایرانی ها بمباران شد و ما با دندان؛ دست و پای همدیگر را باز کردیم و دیدم به فاصله 1000 متری به ما دست تکان می دادند و وقتی وارد خاکریز شدیم چهار نفری که می خواستند ما را بکشند خودشان کشته شدند و مخالفان رژیم بعثی آنها را کشته بودند.
به گفته وی، عصر همان روز ما را از العماره به بغداد بردند و نیمه شب نزدیک صبح بود که به بغداد رسیدیم به مرکز اطلاعاتشان بردند و قبل از ما تعدادی دیگر اسیر بود و در یک زیرزمینی تاریک بردند و وقتی شمردند که 330 نفر اسیر ایرانی آنجا بودیم و اسم ما را پرسیدند و من هم اسمم را گفتم و سرهنگی که آنجا بود گفت این جز اعدامی است و گفت بکشیدشان.
وی اضافه می کند: چند نفر را جدا کردند و بردند داخل محوطه ای که جای اسب بود و به ستون های اسب بستند و از این گونی های برزیدنتی به سر ما کشیدند و یکی از بچه ها را با شلیک گلوله زدند و دوباره صدای دیگر شنیدیم و دومی را هم کشتند و من به ستون آویزان شده بودم و یک سرباز من را باز کرد به زمین افتادم و گونی را از سر من درآورد و گفت برو داخل.
وی خاطرنشان می کند، وقتی به طرف عقب برگشتم دو نفر از زانو به طرف پایین مشخص هستند و گفتند اینها مقتول عراقی هستند که آنها را کشته بودند و این وضع چهار بار طول کشید و هی سرهنگه می آمد و می دید ما را نکشته اند و دفعه چهارم مترجم به من گفت می ترسند شما را بکشند و گفتم برای آنها ترجمه کن که زندگی دست شما نیست بلکه دست خداست و اینکه شما اراده کنید اینطور نیست، من آیه ای از سوره یاسین را برای آنها خوندم و زانویش سست شد و بلند شد فرار کرد و همه به من گفتند چرا فرار کرد؟ که من گفتم تازه فهمیده که در این سوره آمده که مرگ دست خداست.
** گنجاندن بیش از 300 اسیر در اتاقی 20 متری؛ عین کشمش به هم چسبیده
وی ادامه می دهد: خلاصه ما را در یک اتاقی 20 متری با بیش از 340 نفر جا دادند و با شیلنگ کتک می زدند و 50 نفر نیز ما را از پشت سر می زدند، 36 ساعت ما را آنجا نگهداری کردند بدون هیچ آب و غذا؛ فقط کتک می زدند، دیدم بیرون 100 تا 150 نفر دیگر هم آنجا بودند و عین کشمش به هم چسبیده بودیم، ازدحام به حدی بود که حتی جای نفس کشیدن هم نبود و بخاطر کتک های فراوان همان روز 42 تا 43 نفر در این اتاق کوچک شهید شدند.
** درآوردن چشم اسرا با انگشت دست
به گفته وی، دوران اسارات دوران بسیار تلخی بود که یادآوری آن نیز بسیار زجر آور است و درباره وقایع آن دوران و اتفاقاتی که نیروهای بعثی برای آنها به وجود آوردند نیز اینگونه می گوید که الان داعش دشمن ماست و دشمن ما هراز چندگاهی دشمنانی را برای ما می تراشند من داعش را همان سالها دیدم؛ در آن زمان بعثی ها اسرا را به ماشین می بستند و برخلاف جهت حرکت می کردند تا جایی که بدن اسرا تکه تکه می شد، بعضی دیگر از بعثی ها چشم اسرا را با انگشت دست از حدقه درمی آوردند؛ اکنون که می شنویم داعشی ها سر می برن خیلی تعجب نمی کنیم چون آن زمان داعشی با رنگ و نام بعثی ها بودند.
وی درباره زمان اسارت و آزادیش نیز می گوید: من چهارم فروردین 61 اسیر و اول شهریور سال 69 آزاد شدم، در واقع هشت سال و نیم در اسارات رژیم بعثی عراق بودم.
** گوشت های زمان جنگ جهانی در اختیار اسرای ایرانی
فریبرز خوب نژاد یکی دیگر از آزادگان کشور می گوید: سال 1363 در عملیات بدر اسیر شدم، البته سال 60 عملیات بیت المقدس وارد جبهه شدم و 16 سال بیشتر نداشتم و وقتی به جبهه رفتم تا اسیر شدم به مناسبت های مختلف چندین بار به جبهه رفتم و در اسفند 1363 اسیر شدم.
وی از خاطرات تلخ آن زمان که همه شکنجه و کتک و سختی بود می گوید، خاطراتی که برای آزادگان آنقدر تلخ است و یادآوری آن بسیار زجرآورتر.
وی ادامه می دهد: حتی برای خوردن تخم مرغ هم لحظه شماری می کردیم و چون اسیر بودم در اردوگاه های مختلف مرتب در ارتباط با آزادگان بودم و فضای عمومی کامل اردوگاهها را می دانم و وقتی آزاد شدم بانک اطلاعاتی از موضوعات و حوادث و اتفاقات حوادث را دارم.
وی خاطرنشان می کند، اسرا از 25 ماه تا 10 سال در اسارت بودند و در این مدت حداقل امکانات را به چشم ندیدند در حوزه تغذیه آنچه که حضور داشته در واقع هیچ بوده و مقداری ناچیزی برنج و مقدار ناچیزی از گوشت های مربوط به جنگ جهانی دوم بود و گوشت هایی که در انبار ذخیره کشورهای غربی بود و عملا می خواستند نابود کنند ولی عراقی ها آنها را می خریدند و در اردوگاهها هزینه می کردند؛ گوشت ها سیاه بود و این غذای ما اسرا بود.
** صبحانه آش شوربا، البته آب خالی
خوب نژاد اضافه می کند، از روزی که اسیر شدیم برای صبحانه فقط آش شوربا می دادند و در واقع آب خالی بود، از ماست، تخم مرغ، سبزی و گوشت های متفاوت خبری نبود و گاهی موقع دیدن آنها آرزو شده بود، وقتی ما را به بیمارستان می بردند این مواد را می دیدیم، بچه هایی که این مواد را دیده بودند خاطرات دیدن را تعریف می کردند و می گفتند میوه و تخم مرغ بود برای همه حالت تازگی داشت و گویا سال ها است که این چیزها را ندیده بودند.
وی ادامه می دهد: زمانی که اسیر جدیدی می آمد و از غذا صحبت می کرد برای بچه ها حالت تازگی داشت.
** در آرزوی دیدن تخم مرغ
این آزاده می گوید: ما در اردوگاه بودیم بخاطر اینکه صلیب سرخ به اردوگاه سرکشی می کرد افرادی که بیماری سخت داشتند اینها را دور از چشم صلیب به بیمارستان های موصل و بغداد می بردند گاهی موقع هم خودشان می بردند، معمولا مسیر شهر الرمادی تا بغداد مسیر طولانی نسبت به موصل نبود در این مسیر که ما می رفتیم در شهر فلوجه نگه می داشتند و خودشان تفریح می کردند و استراحت می کردند و ما در ماشین های خاص یا آمبولانس ها دست و چشم بسته می ماندیم.
وی ادامه می دهد: گاهی اوقات مهربان تر می شدند یک ساندویچی که اغلب تخم مرغ آب پز با نونی به اسم «سمون» بود که خیلی هم بدقیافه و بدمزه بود برای بچه ها خریداری می کردند؛ یک نفر به نام عباس بود که این ساندویچ را برای همراهان من که چند نفر بودند آورد وقتی گاز زدم دیدم تخم مرغ است چون بعد از گذشت 5 سال از اسارت مزه تخم مرغ را چشیده بودم برایم تازگی داشت و انگار که هنوز تخم مرغ نخورده بودم به عباس گفتم میشه چشم بند من رو باز کنی تا تخم مرغ را ببینم اما با وجود اصرار زیاد، باز نکرد و حتی توهینی به من کرد و من به برآمدگی بینی که چشم بند روی آن بود فشار آوردم تا بتوانم از زیر تخم مرغ را ببینم؛ نشد که نشد و 10برابر تلاش کردم این رنگ تخم مرغ را ببینم ولی نشد.
وی از دردها و رنج های آزادگان بیشتر به خاطر وستغذیه در دوران اسارت می گوید: از نظر پزشکی به آزادگان توجه نشده است حتی اگر شکنجه نشده و مجروح نبودند همان 10 سال تحمل، بدون تغذیه کامل چه بیماری هایی می توانست نصیب این افراد شود.
خوب نژاد ادامه می دهد: جامعه آزادگان وقتی از مصرف پروتئین و ویتامین دور باشند چه تبعاتی می تواند برای آنها داشته باشد و اینها هم گفته نشده است و نباید به ظاهر توجه کرد و اگر تیری خورد و ترکشی خورد جایش معلوم است منتهی عدم تغذیه در اردوگاهها وجود داشته و تبعات بسیار منفی از آن زمان بای آنها داشته است.
وی که تا سال 1369 اسیر بوده است، ادامه می دهد: جنگ هشت سال بود و تمام شد و قطعنامه پذیرفته شد و بعد از دو سال اسرا هنوز در اردوگاهها بودند و برای مردم هشت سال جنگ بود، اما اسرا همه آلام جنگ را بیش از دو سال بیشتر تحمل کردند.
** کتک خوردن بخاطر مسابقه فوتبال
این آزاده می گوید: در کویت مسابقه ای با نام جام صلح و دوستی میان تیم های فوتبال کشورهای عراق، ایران و کویت برگزار شد تیم ملی ایران و عراق با هم بازی می کردند بخاطر اینکه بچه های ما سوت و هورا کشیدند کتک خوردند، البته بازی فوتبال در سال 1368 یا اوایل سال 1369 بود؛ از زمان جنگ نیز گذشته بود، پس باید از این منظر آزادگان را یک انحصار بدانیم.
وی می افزاید: باید گفت که برخی از آزادگان یعنی حدود 200 تا 300 نفر در حین مذاکره برای هماهنگی مرزی توسط دشمن اسیر شدند و به عراق برده شده بودند و در واقع قبل از جنگ هشت ساله ایران بوده است.
** شکنجه ها بعد از جنگ بیشتر شد
خوب نژاد ادامه می دهد: سال 1367 که جنگ تمام شده بود و ایران و عراق قطعنامه را پذیرفتند سختی های ما بچه های جنگ در اسارت بیشتر شده بود هم به لحاظ شکنجه و هم به لحاظ میزان امکاناتی که توزیع می کردند؛ چون در زمان جنگ تعداد اسرا بیشتر شد و در یک مکان کوچک، بیش از 60 تا 70 نفر جا می دادند.
** آمپول ضد عاشورا
وی به یک اصطلاح میان اسرای ایرانی در عراق با نام آمپول ضد عاشورا نیز اشاره می کند و می گوید: در سال 1367 که تقریبا جنگ تمام شده بود، عراقی ها برای شب عاشورا همه اردوگاه را له کردن و به حدی اسرا را با باتوم کتک زدند که همه زیر دست و پا له شده بودیم و 50 نفر از بچه ها را بخاطر عزاداری جدا کردند.
این آزاده توضیح می دهد که البته هر سال شب تاسوعا آمپولی به بچه ها می زدند که خودشان می گفتند آمپول کزاز و دیفتری است اما بچه ها اسم آن را آمپول «ضد عاشورا» گذاشته بود و این آمپول بالای بازوی اسرا زده می شد و به شدت تب می کرند و بیحال می شدند و درد عجیبی داشت و هرسال این موقع می زدند تا افراد سینه زنی نکنند.
وی ادامه می دهد: سال 67 نمیدانم چرا ولی آمپول به قول بچه ها ضد عاشورا را به اسرا نزدند اما تا جایی که می توانستند بچه ها را کتک زدند؛ هرچی نگاه کردم یه لکه سفید روی بدنشان نبود و همه بدنشان سیاه شده بود؛ این بعد از جنگ است.
خوب نژاد می گوید: آنچه که ما می گوییم مقاومتی بود که عزیزان آزاده از خودشان نشان دادند و در برابر دشمن ارج، شان و عظمت ایرانی ها را نشان دادند و برای بزرگی این عظمت ها باید در زندگی مشکل نداشته باشند و در اجتماع به عنوان یک قهرمان باشند و از آنها به نیکی یاد شود.
** فکر می کردند من شهید شدم
علی حاتمی دیگر آزاده دوران جنگ تحمیلی و اسیر در چنگال رژیم بعثی عراق ابتدا خود را متولد دی ماه 1340 و به دنیا آمده در یک خانواده مذهبی و پدر دو فرزند معرفی می کند و می گوید: سال 60 راهی جبهه شدم و اول فروردین سال 61 عازم جبهه های جنوب شدم و در پایگاه بسیج آن زمان فعال بودم و دزفول و اندیمشک در آغاز عملیات فتح المبین سریع به نیروهای رزمنده پیوستم و این عملیات در دو تا سه مرحله بود و در هشتم فروردین عملیات تمام شد و ما دوباره در همان منطقه به اهواز آمدیم و در دانشگاه جندی شاپور که یک پایگاه بود، ما آموزش های لازم را گرفتیم و دوباره راهی مناطق جنگی شدیم.
وی ادامه می دهد: تا آغاز عملیات بیت المقدس در تنگ رقادیه سمت فکه بودیم که هشتم اردیبهشت ماه بود و شب دهم اردیبهشت پشت خاکریزهایی که برادران ارتشی و سپاهی مستقر شدیم و شبانه تا اذان صبح رزمنده ها منطقه را کامل پشت خاکریزها به سمت جنوب رقادیه پوشش دادند.
حاتمی اضافه می کند: نزدیک اذان صبح آغاز عملیات بیت المقدس با رمز یا علی ابن ابیطالب شروع شد و دو سه ساعت بعد از روشنی هوا درگیری سختی با تانک های عراقی داشتیم ساعت حدود 9 صبح بود خیلی از مناطق را بچه ها آزاد کرده بودند تا اینکه حدود ساعت 10:30 صبح بود یک تک کوچک زره ای خوردیم و قسمتی از زمین ما مشت عراقی ها افتاد و ما در این زمان عملیات خودمان را شروع کردیم و من زخمی شدم.
وی ادامه می دهد: آن زمان ایثار رزمنده ها نسبت به همدیگر خیلی زیاد بود، من را برای آمدن آمبولانس آماده کردند و من چون حالم خیلی خوب نبود اما شهید و زخمی زیادی را دیدم، نخواستم سوار آمبولانس شوم و آمبولانس با تعدادی از مجروحان و بدون من حرکت کرد و رفت و حدود 40 متری آمبولانس از من فاصله رفت که آمبولانس مورد حمله تانک های بعثی قرار گرفت و حتی زخمی های داخل آمبولانس نیز شهید شدند و همه فکر می کردند من نیز شهید شدم.
به گفته وی، عملیات بیت المقدس هم پیروزی داشت و هم افت و خیز داشت و ما دست نیروهای عراقی افتادیم من زیر آفتاب داغ قرار گرفته بودم در خواب و بیداری شاهد یک سری صحنه ها بودم با وجود اینکه خونریزی زیادی داشتم.
این آزاده ادامه می دهد، دیگر توان بلند شدن نداشتم و می خواستم نیم خیز شوم ولی نمی توانستم، از ناحیه صورت زخمی شده بودم و تیرخلاص را هم خورده بودم و یکی از رزمندگان که شاهد بر زخمی شدن من بوده است، می گوید من اسیر شدم و من را روی خودروهای عراقی قرار می دهند و اینقدر چشم و صورتم را تکان می دادم که می توانستم چشم بند را تا حدودی تکان دهم و اتفاقات اطرافم را بیینم و زمانی که نیروهای گشت و تجسس در اطراف دنبال نیروهای زخمی خودشان می گشتند و همه نیروهای زخمی و کشته شده را نگاه می کردند تا تفکیک کنند و من (حاتمی) هم در میان آنها بودم و این رزمنده ناظر اصلی صحنه بود.
وی ادامه می دهد: این رزمنده واقعه را اینگونه تعریف می کند که وقتی عراقی ها بالای سر من (حاتمی) می رسند با پا به تو ضربه زدند که نفر اول رد می شود و نفر دوم شک داشته که شاید علائم حیاتی در من دیده است و تیر خلاص به سمت راست صورت من می زند و رد می شود ولی دوباره افتادم و عراقی ها همچنان در آن اطراف بودند و این صحنه را می بینند که من بلند شدم و دوباره می افتم و داد می زنند که ایرانی زنده است و تا اینکه من را سوار ماشین نظامی عراقی می کنند و همان روز 10 اردیبهشت و روز آغاز عملیات بیت المقدس اسیر می شوم.
** دارو دادن دور از چشم عراقی ها
وی تصریح می کند، بیمارستان عماره ارتشی و شکنجه گاه بود البته من شکنجه جسمی نشدم ولی خیلی از نیروهای ما در این بیمارستان به شدت شکنجه شدند و همه رزمندگان این بیمارستان را می شناختند پزشکان و کادر درمانی ماموریت داشتند که پدر ایرانی ها را در بیاورند.
حاتمی ادامه می دهد: من هم چشمم به جمال اسارت روشن شد و در بیمارستان عماره و اردوگاه عنبر 27 روز تحت درمان بودم و در این اردوگاه چند پزشک ایرانی اسیر بودند و به ایرانی ها خدمات می دادند و چون عراقی ها بالای سر پزشکان بودند جرات نمی کردند وسایل ضدعفونی و آنتی بیوتیک و داروهای مسکن را به اسرا بدهند به همین خاطر به دور از چشم عراقی ها برای مصرف اسرای ایرانی می آوردند.
وی با بیان اینکه 100 ماه و در واقع هشت سال و چهار ماه اسیر بودم، اضافه می کند: بعد از دو هفته من را داخل آسایشگاه ها بردند و بعد از آن از اردوگاه عنبر به اردوگاه موصل شماره دو انتقال دادند ما 500 نفر بودیم و متوجه شدیم یک اردوگانه دیگر نیز کنار ماست. همه خام و بی ترمز بودیم و دوست نداشتیم عراقی ها بالای سر ما باشند و یکسری ناملایماتی پیش آمد اما همه نتیجه گرفتیم که باید در کنار هم باشیم و هرکاری می خواهیم انجام دهیم باید مایه آبروداری ما باشد.
** آغاز زندگی اسارتی با حجت الاسلام ابوترابی
وی درباره آغاز زندگی اسارتی خود با حضور سید آزادگان حجت الاسلام ابوترابی می گوید: این سید نیز در این اردوگاه اسیر بود و نور هدایتی برای ما بود البته هر بار جای ابوترابی را تغییر می دادند.
حاتمی اضافه می کند: زندگی در اسارت هر روز و هر حادثه ای خودش خاطره بود در کتک خوردن ها، کتک های دسته جمعی، در سوال و پرسش ها، نشست و برخاست ها و اینکه آزادگان را روی زمین های سیمانی نم دار و یا آفتاب داغ تابستان قرار می دادند، همه اینها خاطره بود و دست نوشته هایی داریم و باید روی اینها کار شود.
این آزاده ادامه می دهد: سختی هایی که در آن دوران کشیده ایم را نمی توانیم به خوبی توصیبف کنیم و شاید به حدی در دوران اسارت ما با هم خوب بودیم که آن زمان به هم می گفتیم اگر یک موقعی اینجوری بریم ایران غبطه این لحظات را می خوریم، بچه ها خیلی با هم خوب بودند، حتی کارهایی می کردند که غیرقابل تصور است به عنوان نمونه بچه ها با چوب کبریت و یا ساقه های ریز درخت و گل ها وسایلی مانند آفتابه که سوراخ بود را می پوشاندند.
وی یکی از خاطرات بسیار خوب در دوران اسارت را مربوط به ایام ماه مبارک رمضان بیان می کند و می گوید: در آن زمان از چند ماه قبل از رمضان هماهنگی می کردیم، مطالعه قرآنی داشتیم، حتی یک وقتایی قرآن کم می آوردیم و مجبور بودیم قرآن را سه جز سه جز تقسیم می کردیم و بچه ها خودشان آن را صحافی می کردند و دوباره قرآن را جلد می کردند و اصل بهره مندی از آن ایام و ساعت ها بود.
حاتمی اضافه می کند: در ماه مبارک رمضان تعدادی از اسرا آتشگاه ها را تمیز می کردند و یکسری غذای افطار را از آشپزخانه می گرفتند و برخی از دوستان آزاده نیز در آشپزخانه فعالیت داشتند و برای روزه داران اسیر در چنگال رژیم بعثی غذا می پختند.
وی اظهار می کند: ما را از اردوگاه عنبر به موصل 2 آوردند دو هفته ای در اردوگاه بودیم که گروهبان عراقی با چند سرباز آمدند بیل آورند که زمین های باغچه ها را باید شما بیل بزنید که درختچه بکارید و اینها برای استفاده خودتان است و مسئول ارودگاه چند نفر را صدا زد که بیایید بیل بزنید و همه با اشتیاق آمدند و یکی از آنها خیلی شوخ مزاج بود که پایش را به بیل زد و خیلی سریع بیل می زد و مساحت زیادی را بیل زد و همه آن را تشویق می کردند.
** نام مادر حتی در اسارت
وی ادامه می دهد: یکی دو ماه قبل از ورود به ایران دیدارهای بین مسئولان ایرانی و عراقی زیر نظر کمیته صلیب سرخ سازمان ملل و سازمان های مردم نهاد در کشورهای آلمان و اروپایی فعال بود، خواسته های ایرانیان را دریافت می کردند و به عراقی ها می گفتند و برعکس، در این دیدارها در مورد غرامت نیر صحبت هایی شد، آن موقع رئیس جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی بود و فعالیت هایی در این قضیه داشتند.
وی خاطرنشان می کند: در آن مدت عملیات نیروهای عراقی و حمله به کویت بود که عراقی ها گفتند ما به کویت حمله کردیم و دیگر به شما ایرانی ها نیازی نداریم و شما را رها می کنیم و ما به چیزی که خواستیم با کویت رسیدی، البته کویت یکی از حامیان مالی و استراتژیک آن زمان عراق بود.
این آزاده خاطره ای از نام مادرشان در دوران اسارت را اینگونه تعریف می کند که دو هفته قبل از تبادل اسرا عراقی ها هی کاغذ می آورند به ارشد آسایشگاه می دادند که نام خودتان را بنویسید و حتی نام پدر، پدربزرگ و مادربزرگ ها را هم می خواستند و ارشد یکی یکی ما را صدا می زد و این نام ها را می نوشت.
حاتمی ادامه داد: یکبار دیگه شاید حدود 22 شب بود که همه بچه ها خواب بودند گفتند باید نام مادرتان را نیز بنویسید و اینها برای آزار و اذیت ما بود و هیچ نیازی به این آمار و اطلاعات نداشتند و ما مجبور شدیم بچه ها را بیدار کنیم، اما یکی از بچه ها مسئول نوشتن نام مادران اسرا بود گفت چون اطلاعات را نیاز ندارند و برای آزار ماست پس من نام همه مادران فاطمه، زینب و زهرا نوشتم، که یکی از عراقی ها وقتی می خواست کاغذ پرشده از نام مادر اسرار را ببرد با زبان عربی گفت که کل مادران شما فاطمه، زهرا و زینب است.
** باز هوای وطنم، وطنم آرزوست
وی بابیان اینکه در نهایت 26 مرداد سال 1369 آزاد شدم، ادامه می دهد: وقتی وارد خاک ایران شدیم در مرز خسروی اتوبوس های عراقی ما را تا نزدیک مرز آورند و به قول بچه ها تخلیه کردند و رفتند، عراقی ها موزیک آهنگ و رقص داشتند و ایران از سرودهای انقلابی داشت بچه ها صدای بلندگوها را می شناختند و می گفتند دنبال کدام آهنگ برویم و بعد شروع کردند سرودهایی که حفظ بودن خواندند و همراه با صدای بلندگوهای منطقه می خواندند، شعری که آن زمان خواندیم «باز هوای وطنم وطنم آرزوست» بود.
** هیچ احساسی نداریم
این آزاده می گوید: ما برخی از اسرا با هم قرار گذاشتیم پس از اینکه خبرنگاران ایرانی از ما سوال می پرسند که برای آزادی خودتان چه احساسی دارید، همان سخنی را که زمان ورود حضرت امام خمینی (ره) به ایران در فرودگاه فرمودند ما هم همان را بگوییم که هیچ احساسی نداریم، البته آن زمان نیروهای ایرانی که ما را تحویل می گرفتند، یک هزار اسیر به عراق می دادند و آنها هم یک هزار اسیر به ایران می دادند.
** اسمم را روی برگه ای نوشتم
وی با بیان اینکه زمانی که آزاد شدم، خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم خانواده ام را هرچه زودتر ببینم، اضافه می کند: به همین خاطر برگه ای در دست داشتم که اسمم را روی آن نوشتم و از اتوبوس بیرون آوردم که ناگهان یکی از نیروهای نظامی نام مرا دید و بعد از چند ساعتی به من گفت که با مادرت تماس گرفته ام و گفته ام که شما زنده اید و آزاد شدید و مادرت هم از من خواسته که حتما مژدگانی را بعدا بگیرد، جشن آزادیم را در تهران برگزار کردم.
جنگ تحمیلی علیه ایران از سال 1359 آغاز و به مدت هشت سال ادامه داشت و در این جنگ 42 هزار نفر آزاده و اسیر در چنگال رژیم بعثی داشتیم.
روز بازگشت آزادگان از کشور 26 مردادماه سال 1369 است.