عشق حقیقی از دیدگاه زیبای خفته
«اجازه دهید داستانی قدیمی را برایتان از نو تعریف کنم.» فیلم «ملفیسنت»1 با این جمله آغاز می شود. اندکی که از تماشای فیلم می گذرد می فهمیم داستانی که بازتعریف می شود، همان داستان قدیمی و آشنای «زیبای خفته» است: شاه دختی زیبا که در روز تولدش توسط جادوگری قدرتمند نفرین می شود. نفرین ازین قرار است: وی دختری زیبا و دوست داشتنی خواهدشد و در نوجوانی با برخورد دستش به سوزن یک دوک نخ ریسی به خوابی ابدی فروخواهدرفت و تنها بوسه ای از عشقی حقیقی می تواند او را از این خواب بیدار کند.
اما این جا دیگر روایت «آرورا»، یعنی همان شاه دخت داستان، را نمی شنویم؛ این بار با این مساله رو به رو هستیم که چرا جادوگر این قدر عصبانی است و چرا به جای دادن هدیه ای فراخور شاه و ملکه چنین نفرینی در حق آن ها می کند؟ داستان فیلم را تعریف نمی کنم تا آن هایی که مایلند این داستان قدیمی را با روایتی نو بشنوند، این تجربه را از دست ندهند. اما من هم از داستانی آشنا و قدیمی، روایتی تازه دارم؛ از داستان زنانگی که بارها و بارها تکرار شده و البته از مادرانگی. آن چه «ملفیسنت» را تبدیل به روایتی تازه درباره زنانگی می کند، داستان یک عشق حقیقی است.
خشم، همپای همیشگی فعال در روایت زنانگی، این بار راه تازه ای برای التیام پیدا می کند. التیام از درد کهنه اخته شدن و طرد از سرزمین آدمیان یا به عبارتی از قلمروی مردانه پادشاهی طلب؛ به خاطر آن چه که دیگر ندارد- بال هایش- و به خاطر هر آن چه که وی را از آدمیان متفاوت می کند. در روایت فرویدی، زنانگی یعنی فقدان. یعنی بعد از دوگانه بودن یا نبودن، رسیدن به دوگانه داشتن یا نداشتن. اگر فالوس مردانه، قدرت و منطق را داری که تو مَردی؛ او اگر فاقد همه آن چیزی که یک مرد را می سازد نیستی، یعنی یک زنی. فروید معتقد بود که بشر، چه زن و چه مرد، از این زنانگی وحشت زده اند و مدام در تلاش برای به دست آوردن داشته ای هستند تا از قرار گرفتن در موقعیت فقدان فاصله بگیرند.
در نگاه او پذیرش این جایگاه، راهی برای بهره بردن از آرامش و دست کشیدن از تقلاهای بی پایان است. در این نگاه کلاسیک فرویدی، برای زنان، این فقدان، همواره پر از درد و خشم است و ازدواج و بچه دار شدن همه در مسیر به دست آوردن آن چیزی است که از کف رفته است. اما روایت تازه از این دوگانگی؛ در نگاه «ژولیا کریستوا» و سایر فیلسوفان روان کاو همعصر وی- همچون «ایریگارِی»، «سیسکو» و «باتلر»- زنانگی دیگر مطابق آن چه پدر روان کاوی نظریه پردازی می کرد، فقط اختگی و فقدان نیست؛ زنانگی دنیای پیچیده ای است که تنها از گفتمان مردانه مساوی با فقدان است. زنانگی در جامعه، دیگری فرض گرفته می شود چون زبان در قلمرو مردانه تعریف شده است.
زبانی با قواعد و معانی مشخص و چهارچوب دار که خود می خواهد تعریف کننده معانی ای چون زنانگی و مردانگی باشد؛ اما اگر گامی به دنیای زنانه بگذاریم، فضایی درگیر با ظرافت، با ارتباط و همدلی می بینیم. دنیای سرشار از زبان شاعرانه، همراه با ابهامات و ساختارشکنی ها که به دنبال ارائه تعریف و اثرگذاری نیست؛ بلکه فقط می خواهد بگوید و بفهمد و ارتباط برقرار کند. به «ملفیسنت» برگردیم و صحبت از عشق. «ژولیا کریستوا» از «آگاپه»، یعنی همان عشق والایش یافته یا ادراک دیگری به عنوان وجودی خارج از تو و مستقل از تو، حرف می زند، عشقی که به شدت زنانه یا بهتر بگوییم مادرانه است.
روزنامه اعتماد:البته این عشق مختص زنان نیست، اما چیزی است که می تواند تاریکی های روح این زنِ زخم خورده را دوباره روشن کند و اندک مانده های قالب او را دوباره به تپش وادارد. روایتی تازه از زنانگی در «ملفیسنت» عشقی زنانه است که مادر بعد از رهایی از خشم، به خاطر تمام دردهایی که تجربه کرده است، می تواند هم او را دوباره زنده کند و هم شاه دخت جوانش را. عشقی که به نظر اصلی ترین و اولین جایی که امکان فهمیده شدن دارد، میان دو زن است. دو زنی که به خوبی از پیچیدگی های زنانگی باخبرند. روایت از «ملفیسنت» و زنانگی را این گونه تمام می کنم که باید زنانه باشی تا زنانگی را بفهمی وگرنه ممکن است برای جلوگیری از گم شدن در پیچیدگی هایش تنها با دیگری خطاب کردنش و ترسیدن از او، به دنبال راه گریز بگردی.