عشق، همان شانهزدن موی دیگری است
شاهنامه پر از عشق بود، گلستان و بوستان هم، اشعار سهراب و البته فروغ؛ فیلم ها پر از عشق بودند، موسیقی و ترانه ها و کتاب ها و من هم همه این ها در خلوت و پنهانی می چشیدم. عشق؛ آیا سخت تر و پیچیده تر از این کلمه سه حرفی می توان پیدا کرد که نه معنای واحدی در میان انسان ها داشته باشد و نه درد و لذتی یک شکل؟ مثل آب نیست که برای همه یکی باشد یا مثل ماست که همه جای دنیا یک رنگ است؛ اما عشق که برای من مفهوم ممنوعه بود. در شکل تربیت محتاطانه و محافظه کارانه پدر و مادرم نمی گنجید گفتن و آموختن و نمایاندن از عشق.
تا زمانی که وارد دبیرستان شدم و خیلی اتفاقی فهمیدم عشق یعنی همان نقاشی های کاریکاتورگونه آدامس های لاو ایز… و چقدر ترسناک بود جویدن آن آدامس که ممکن بود عشق آفرین باشد و عشق یعنی وااای! جهنم، گناه، عاق والدین، رفتن آبرو. این شد که عشق مفهومی انتزاعی و به شدت مکروه یافت، آن هم در ذهن من که جانم در می رفت برای کاویدن در باب اموری که دور و مهجور و ممنوع باشند. شاهنامه پر از عشق بود، گلستان و بوستان هم، اشعار سهراب و البته فروغ. فیلم ها پر از عشق بودند، موسیقی و ترانه ها و کتاب ها و من از همه این ها در خلوت و پنهانی می چشیدم.
اولین داستان عاشقانه ای که خواندم «پنجره» فهیمه رحیمی بود. در گرمای مرداد توی دولاب خانه مادربزرگ پنهان شدم و کتاب عمه جوانم را پنهانی خواندم؛ در یازده سالگی. نگویم که چه شوری داشت خواندن از عشق، آن هم پشت پرده ضخیم دولاب و شرشر عرق. عشق همان قدر که ممنوع بود، گفتن و نوشتن و خواندن از آن برای من جذاب و پرکشش بود اما این پنهانی و بیمناک بودن باعث شد که عشق را بد فهمیدم؛ یعنی به کل اشتباهش گرفتم. عشق اصلا آن نیروی ماورایی منجی نبود. این را درست بعد از اولین باری که خیال کردم عاشق شده ام دریافتم. عشق درد و غم و ترس و بدبختی اش هزار برابر بیشتر از حلاوتش بود.
آن موقع با خودم فکر میکردم پس این همه به به و چه چه که عارفان و عاشقان و مردان نامی روزگار از عشق کرده اند، چرا به اینی که من می بینم نمی ماند؟ و این تصور اشتباه در من ماند. من را ترساند. آن قدر که وقتی حس می کردم میلی که من به کسی دارم یا کسی به من، اسمش می شود عشق عین جن بسم الله شنیده هراسان و بیمار و گریزان می شدم. گذشت تا از باید و نباید خانه پدری عبور کردم. خواستم نگاه خودم را به عشق پیدا کنم. تلاش کردم. هر راهی را که می شد رفتم اما هیچ کدام با آن شکل ریشه دوانده و عقیم و ابتر عشق در روح من سازگار نمی شد. داستان نوشتم؛ از عشق. خواستم عشق را طوری بگویم که اگر کسی از کلمات من خواست بشناسدش، راه را غلط نرود. بفهمد باید عشق ورزید تا عشق گرفت.
بفهمد عشق بنا نیست از آسمان بیفتد و توی دامنت و بعدش تمام دنیای را برایت سر و سامان بدهد و روزی صد بار هم دورت بگردد؛ آن هم وقتی مثل مجسمه نمک بی هیچ تحرکی نشسته ای و تماشا می کنی. نوشتم و نوشتم و نوشتم و در هیچ یک از داستان هایم نشده که از عشق نگفته باشم که عشق برای هر کسی یک جور است و مهم نیست دیگران آن جور عشق را بپسندند یا نه. عشق هر کس مال خودش است؛ منحصر به خودش و فقط و فقط خودش باید کیفش را ببرد. به قولی به تعداد آدم های روی زمین راه برای رسیدن به عشق هست و عشق که منظور از این نوشته است مسلمان آن کلیشه بی مزه آدم های محافظه کار نیست که تندی جواب می دهند عشق فقط عشق مادر و عشق خدا. آن ها هم عشق است اما نه این عشق؛
مثلا این عشغ یا این اِشق. و حالا بعد از سال ها گشتن و دیدن و پرسش از عشق، هنوز فکر می کنم عشق همان گرمای جیب پالتو است برای دو تا دست گره شده در هم. عشق همان شریکی لیس زدن بستنی قیفی است. عشق همان شانه زدن موی دیگری است. همان گرومپ گرومپ زدن دل وقتی آدمت را از دور تماشا می کنی. عشق همین است که جانت در برود برای کسی؛ حالا هر جور، هر شکل. چه می خواهیم از دنیا؟ چه می خواهیم جز همین عشق و تقلایش؟ عشق را با عادت، با مصالحه، با معامله اشتباه گرفتن بلای جان ماست که این طور مغموم و افسرده و کم عمر شده ایم. عشق هنوز همان خواستن دیگری است با درد و غم و تشویشش و با همه این ها از عشق زیباتر نیست؛ با این که هنوز مرعوب حضورش هستم.