روایت تلخ یک مادر از زیرگرفتن پسر4ساله اش توسط خودش
دوسال است که دیگر فقط یک مرده متحرکم! زندگی برایم ارزشی ندارد. همسرم بعد از آن حادثه تلخ تصمیم گرفت. به مشهد مهاجرت کنیم تا شاید با دور شدن از محیطی که در آن زجر کش می شدم کمی به آرامش روحی و روانی بازگردم و آن واقعه هولناک را فراموش کنم اما مگر می شود یک مادر شاهد آن صحنه وحشتناک باشد و…
زن 38 ساله در حالی که خطاب به همسرش می گفت من دیگر خسته شده ام و نمی توانم شریک زندگی ات باشم به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: در یکی از شهرهای زیبای گیلان زندگی می کردم و بسیار شاد بودم به دلیل علاقه ای که به تحصیل داشتم، چند سال قبل تصمیم گرفتم وارد دانشگاه شوم و دوباره لذت درس خواندن را تجربه کنم. بعد از آن که در رشته حقوق دانش آموخته شدم در آزمون کارشناسی ارشد یکی دیگر از رشته های مرتبط شرکت کردم این در حالی بود که هر روز بر شدت علاقه ام به تحصیل در مقاطع بالاتر افزوده می شد آن قدر غرق در مطالعه و درس و کتاب بودم که به خودم توجهی نمی کردم.
با پایان یافتن تحصیلاتم در مقطع کارشناسی ارشد زمانی به خودم آمدم که 36 بهار از عمرم گذشته بود. درهمین روزها با «محمد» آشنا شدم. او همکار من در یکی از بخش های اداره دولتی بود که من از یک سال قبل در آن جا مشغول کار شده بودم. به خاطر شناختی که ازاو داشتم بلافاصله مراسم عقد و عروسی را برگزار کردیم و من تصمیم گرفتم قبل از آن که سنم بیشتر شود صاحب فرزند شویم.
درست یک سال از تاریخ ازدواجمان می گذشت که خداوند پسری زیبا با چشمانی آبی و موهای طلایی به من و محمد عطا کرد. پسرم آن قدر شیرین زبان و به قول معروف تو دل برو بود که هرکس او را می دید ناخودآگاه ابراز لطف و علاقه می کرد حتی غریبه ها در پارک و خیابان سعی می کردند ناصر را در آغوش بگیرند و با او حرف بزنند. دیگر چیزی در زندگی کم نداشتم. همسری ایده آل، زندگی مرفه، فرزندی زیبا و شغلی خوب وآبرومند.
من از سعادت و خوشبختی دنیوی برخوردار بودم. روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که همه دوستان و اقوام را به جشن تولد چهار سالگی ناصر دعوت کردم. مجلس باشکوهی که همه آشنایان از شرکت درآن لذت بردند. روز بعد از این جشن از اداره مرخصی گرفتم تا منزل را مرتب کنم. ناصر از خستگی تا ظهر خوابیده بود من هم آهسته کارهایم را انجام می دادم تا این که او را برای صرف ناهار بیدار کردم .
آن روز عصر در حالی که پسرم شاد وخندان بود در صندلی جلوی خودرو نشست و با هواپیمایی که هدیه روز تولدش بود بازی می کرد دراین هنگام من هم پشت فرمان قرار گرفتم تا مقداری از خریدهای منزل را انجام بدهم. چند دقیقه بعد وقتی از یکی از خیابان های شهر عبور می کردم مجبور شدم برای توقف در کنار یک مرکز تجاری بزرگ عرض خیابان را دور بزنم وقتی فرمان خودرو را چرخاندم ناگهان در جلوی خودرو باز شد و ناصر مقابل چشمانم به بیرون افتاد . یک لحظه نرمی بدن او را زیر لاستیک ها حس کردم آن لحظه جیغ کشیدم و نفهمیدم که باید ترمز کنم. مردم در اطرافم حلقه زدند. پیکر بی جان پسرم را از زیر خودرو بیرون کشیدند و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی در بیمارستان چشمانم را باز کردم پسرم را به خاک سپرده بودند و… مدتی بعد به مشهد مهاجرت کردیم اما من نه تنها آن فاجعه تلخ را فراموش نکردم بلکه از مادر شدن دوباره می ترسم . با این وجود همسرم دست بردار نیست و…
شایان ذکر است پس از برگزاری جلسه مشاوره ، حدود دو ماه بعد زن 38 ساله به شکرانه مادر شدن دوباره، با جعبه شیرینی وارد شد و…