دلیل خودکشی و چرایی زندگی
دلیل خودکشی چیست؟ این موضوع گفتگویی است با دکتر حسین مصباحیان، استاد فلسفه دانشگاه تهران . مصباحیان در حوزه فلسفه معاصر غرب صاحبنظر است و از این منظر، دیدگاههای قابلتأملی درباره «دلایل خودکشی و چرایی زندگی» دارد.
از مسئولیتهای فلسفه «بداهتزدایی از امور روزمره» است و دقیقاً با فاصله گرفتن از بداهت است که مسأله فلسفی متولد میشود. احتمالاً برای هر یک از ما در دورههایی از زندگی این پرسش مطرح شده است که «برای چه زندگی میکنیم؟»
«دلیل خودکشی و چرایی زندگی» در گفتوگو با دکتر حسین مصباحیان، استاد فلسفه دانشگاه تهران جدیترین مسأله فلسفه «خودکشی» است!
جناب مصباحیان، آیا زندگی به خودی خود معنایی دارد یا این ما هستیم که با اهداف و آرمانهای خود به آن معنا میبخشیم؟
در فلسفه سه نوع پاسخ به پرسش «آیا زندگی معنایی دارد؟» داده شده است؛ نخستین پاسخ این است که بله زندگی معنا دارد و ما باید این معنا را «کشف کنیم». در این دیدگاه، فرض گرفته میشود که زندگی و خود هستی معنایی دارند و ما باید این معنا را به نحوی ابژکتیو پیدا کنیم.دومین پاسخ این است که زندگی به خودی خود معنا ندارد و این ما هستیم که به نحوی سوبژکتیو باید به آن معنا دهیم. به عبارت دیگر، در این دیدگاه، بر خلاف دیدگاه نخست، انسان کاشف معنای زندگی نیست، جاعل آن است.سومین پاسخ این است که نه تنها زندگی معنا ندارد، بلکه احتمالاً ما هم نمیتوانیم به آن معنا ببخشیم. ما فقط میتوانیم زندگی را «زندگی کنیم» و به جای پرسش از «معنای زندگی» از «ارزش زندگی» پرسش کنیم. مطابق این دیدگاه که مشابهتهایی با دیدگاه دوم دارد، جهان، پوچ و بیمعنا است و چون چنین است، زندگی هم پوچ و بیمعنا است. آنچه میماند این است که آدم مدام از خود بپرسد که «آیا زندگی ارزش زندگی کردن را دارد؟»
هریک از این سه رویکرد، میان فلاسفه چقدر اعتبار دارد؟
اگر بخواهم تاریخی اصلی برای هر یک از این دیدگاهها دست و پا کنم و احتمالاً نماینده یا نمایندگانی برای هر یک از این دیدگاهها معرفی کنم، باید بگویم که «معنا داشتن زندگی» یا «کشف معنا» از افلاطون شروع میشود، «معنا دادن به زندگی» یا «جعل معنا» از نیچه و «پوچ بودن زندگی» یا «تهی بودن زندگی از معنا» از کامو.
از نظر افلاطون حقیقتی در هستی هست و جستوجوی حقیقت هستی که جستوجوی معنای زندگی هم در ذیلش قرار میگیرد یکی از کارهایی است که فلاسفه باید انجام دهند. اما نیچه میگوید فلسفه در طول تاریخ بلندش سعی کرده معنای زندگی را کشف کند و همین سبب شده است که خود زندگی نادیده گرفته شود. او ریشه جدی نگرفتن زندگی و جدی گرفتن ایدههای پس و پشت زندگی را به افلاطون برمیگرداند و کل این دیدگاه – دیدگاه کشف معنای زندگی – را «افلاطونیگری» میخواند.
منظور نیچه از افلاطونیگری چیست و چه ویژگیهایی را به این منش متصف میکند؟
نیچه معتقد است افلاطونیگری سه فراز عمده دارد:
فراز اول، افلاطونیگری عصر افلاطون؛ به این معنا که در افلاطون چیزی که جدی گرفته میشود «ایدهها» است؛ یعنی، ایدههایی که در پس و پشت زندگی وجود دارند جدی گرفته میشوند ولی چیزی که رها میشود خود زندگی است. ما به خود زندگی، آنگونه که در واقعیت جریان دارد توجه نمیکنیم، درگیر ایده یا تصوری میشویم که به زندگی نسبت میدهیم بدون اینکه خود زندگی را اصلاً ببینیم یا عناصر و اجزا و مؤلفههایش را بشکافیم که چیست.
فراز دوم، افلاطونیگری که نیچه آن را «افلاطونیگری برای تودهها» مینامد، در دوره مسیحیت رخ میدهد. از نظر نیچه، افلاطونیگری در این دوره، از سطح نخبگان به سطح تودهها کشیده میشود و عمومیت پیدا میکند. در این دوره هم «زندگی» رها میشود و این «آخرت» است که جدی گرفته میشود و در مرکز توجه قرار میگیرد. به این معنا که بشر میپندارد که در این دنیا اگر در رنج است، آخرتی هم هست که در آن پاداش رنج خود را میگیرد.
فراز سوم، افلاتونیگری را نیچه در عصر مدرن و در عقلانیت مدرن جستوجو میکند. با تأسیس عقلانیت مدرن، عقلانیتی که در جستوجوی راهی بود که در آن آگاهی من از جهان، با خود جهان برابر شود، باز هم زندگی رها میشود و ایدههای عقلانی درباره زندگی جدی گرفته میشود. اوج چنین رویکرد ذهنگرایانهای، نه تنها به زندگی که به همه هستی را میتوان در مثلاً دایرةالمعارف هگل پیگیری کرد. در این دایرةالمعارف تلاش هگل بر این است که چنان از سه گانه «طبیعت»، «حق» و «روح» آگاهی پیدا کند که آن آگاهی عقلانی، مساوی واقعیت آن سه گانه شود و از همین رو است که میگوید «آنچه عقلانی است واقعی است و آنچه واقعی است عقلانی است». از نظر نیچه، چنین رویکردی، افلاتونیگری نوع سوم است و از دو نوع پیشین افلاتونیگری بویژه در آنجا که به زندگی ربط پیدا میکند، خطرناکتر است؛ چرا که از آن دو نوع قبلی میشد به مدد «عقل نقاد» نجات یافت، ولی از این سومی که بنیاد آن بر خود «عقل» قرار گرفته است، چگونهمیتوان نجات یافت؟
آیا از چنین رویکردی نیهیلیسمزاده نمیشود؟
نیچه چنین رویکردی به زندگی را نیهیلیستی میداند. نیهیلیسم هم از نظر نیچه؛ یعنی، همان رها کردن زندگی و جدی گرفتن ایدههایی که در پس و پشت زندگی است. به این معنا، بر خلاف تلقی رایجی که وجود دارد نه تنها فلسفهورزی نیچه نیهیلیستی نیست، بلکه به نظر من «افشاگر پوچگرایی» است. به این معنا که آنچه نیچه آن را نیهیلیسم میداند، خود افلاتونیگری است.
در عین حال همچنانکه گفته شد، نیچه معتقد نیست که زندگی معنایی دارد و ما میتوانیم با یافتن آن معنا، زندگی معناداری را زندگی کنیم! بلکه انسان از نظر او، در دوره مدرن، به خودش وا گذاشته شده است. این انسان که به تعبیر سارتر «محکوم به آزادی است» محکوم به معنا بخشیدن به زندگی نیز هست و این البته مسئولیت بسیار دشواری است. اصولاً مرگ خدا و به تبع آن از دست رفتن معنای هستی، توسط فیلسوفان بهعنوان تلخترین حادثه برگزار شده است. یعنی هیچکس خوشحال نیست که خدا مرده است، همه از قضا نگران هستند چرا که مسئولیتهایی که قبلاً بر عهده خدا بوده است، اینک بر دوش انسان نهاده شده است.
طرفداران دیدگاه سوم، یعنی دیدگاه کامو، تلقیشان از زندگی چیست؟
کامو پوچترین مرگ را مرگ در تصادف میدانست و شوربختانه زندگیاش با تصادف خاتمه یافت، بهترین منبعی که میتواند تلقی او از معنای زندگی را نشان دهد «افسانه سیزیف» است. کامو در آثارش از معنای زندگی سخن نمیگوید، بلکه از هدف زندگی حرف میزند. در بخش پایانی کتاب، کامو به شرح افسانه سیزیف میپردازد و مینویسد خدایان، سیزیف را محکوم کرده بودند که پیوسته تخته سنگی را تا قله کوهی بغلتاند و از آنجا سنگ با تمامی وزن خود پایینمیافتاد. خدایان به حق اندیشیده بودند که برای گرفتن انتقام، هیچ تنبیهی دهشتناکتر از کار بیامید و بیهوده وجود ندارد. سیزیف از نظر کامو گرچه محکوم به پوچی است، اما خوشبختی را در همین پوچی مییابد. او قهرمان پوچ است، با هوی و هوس خود همانقدر زندگی میکند که با شکنجه و عذاب خود. سیزیف همواره به پوچی و به کار پوچی که میکند آری میگوید و آن را به ریشخند میگیرد. در واقع، سیزیف نه تنها از کار پوچی که میکند دچار ناامیدی و یأس نمیشود بلکه با عمل مدام خود مروج نوعی شورش و عصیان علیه پوچی میشود. بنابراین، نه تنها هستی و زندگی معنایی ندارند، بلکه جستوجوی چنین معنایی نیز معلوم نیست به جایی بینجامد.
معنای زندگی در چه نسبتی با «شور زندگی» قرارمیگیرد؟
ما در فلسفه وقتی به صورت تخصصی در مورد معنای زندگی صحبت میکنیم، معمولاً از «معنای معنا» آغاز میکنیم. چون گاه پیش میآید که افراد «معنای زندگی» را با «ارزش زندگی» یا با «هدف زندگی» یکی میگیرند، در حالی که تفاوتهای جدیای بین «معنا»، «ارزش» و «هدف» وجود دارد. مثلاً وقتی به کسی که دچار بحران معنای زندگی شده است، توصیه میکنید که زندگی اگر به هیچ چیزی نیرزد به این میارزد که شما یک گوشهای بنشینید و مولانا بخوانید، در این توصیه، شما معنابخشی نکردهاید یعنی معنایی به زندگی بخشیده نشده است، فقط تلاش کردهاید که «ارزشی برای زندگی» تعیین کنید و فرد را از طریق آن ارزش مفروض به زندگی وصل کنید. یا وقتی به کسی که دچار بحران معنای زندگی شده است، توصیه میکنید که به فکر فرزندانت باش که به تو و توجه تو محتاجاند، توصیه شما باز هم ناظر بر معنای زندگی نیست، ناظر بر «هدف زندگی» است. اگر چنین مواجههای با معنای زندگی را بپذیریم، باید بگویم که کسی از «شور زندگی» حرف میزند که یا دچار بحران معنای زندگی نشده است یا اصولاً معنای زندگی برایش طرح نشده است.گو اینکه از منظری دیگر، منظر کسی مثل کامو مثلاً، شور زندگی خود پیامد پوچی زندگی است.
برخی از صاحبنظران بویژه روانشناسان معتقدند وقتی ما به «معنای زندگی» میاندیشیم یعنی در این مورد دچار «مسأله» و «بحران» شدهایم. از منظر فلسفی چقدر چنین دیدگاهی پذیرفته است؟
درست است. این دیدگاهی کلی و شناخته شده در بحث از فلسفه زندگی یا حداقل یکی از دیدگاههای مطرح، یعنی رویکرد اگزیستانسیالیستی به معنای زندگی است. مطابق این دیدگاه، معنای زندگی زمانی برای فرد مورد پرسش قرار میگیرد که خود او با «بحران زندگی» مواجه شده باشد.به تعبیر کییرکگور زندگی ما سه ساحت دارد؛ «ساحت حسانی» که در آن خود را انتخاب میکنیم، «ساحت اخلاقی» که در آن دیگری را بر خود ترجیح میدهیم و «ساحت ایمانی» که خدا را انتخاب میکنیم. این ساحتها چه زمانی و تحت چه شرایطی دچار بحران معنا میشوند؟ پاسخ کوتاه به این سؤال این است که وقتی آدمی به تعبیر یاسپرس، در هر یک از ساحتهایی که گفتم، در موقعیت مرزی قرار میگیرد. یعنی وقتی که رابطه آدمی با خودش، با دیگران و با دیگری هستی (خدا) در یک موقعیت بینابین قرارمیگیرد؛ موقعیتی که نه زنده است و نه مرده، سرگردان است. سرگردان میان دو دنیا، یکی مرده و دیگری ناتوان اززاده شدن.
این دیدگاه نه تنها در مورد زندگی که در مورد بسیاری از عناصر و مؤلفههای زندگی، مثل هویت فردی و فرهنگی هم مصداق دارد. بدین جهت، اهمیت مسأله هویت را محققان بیشتر در همزاد هویت یعنی بحران آن جستوجو کردهاند و گفتهاند هویت فقط زمانی مسأله میشود که در بحران است، زمانی که فرض میشود چیزی باید درست شود، تردید و ابهام جای انسجام و ثبات را میگیرد و ضرورت جدید شدن برجسته میشود. به طور مثال، وقتی در جامعه ما، بحث «هویت ایرانی» برجسته میشود، این بدین معنا است که هویت در جامعه ما در وضعیت بحرانی قرار گرفته است. بنابراین، در این فضا است که پرسش از هویت معنا پیدا میکند.
در مورد زندگی هم دقیقاً همین است. تعداد کثیری از مردم، در حال زندگی کردن هستند، بیآنکه اصولاً به معنای زندگی بیندیشند ولی وقتی رابطه فرد با خودش، با اجتماع، با طبیعت، با خالق و… مختل شود بتدریج خود «زندگی» هم مورد پرسش قرار میگیرد. بر این اساس، معتقدم معنای زندگی، زمانی مورد پرسش قرار میگیرد که «چگونه زندگیکردن» جایش را به «چرا زندگی کردن» میدهد. بنابراین، معنای زندگی، اصولاً در میانه بحران زندگی سر برمیآورد.
پرسش از معنای زندگی در چه شرایط تاریخی و اجتماعی برای متفکران و روشنفکران یک جامعه بیشتر مطرح میشود؟
واقعیت این است که پرسش از معنای زندگی، پرسشی فردی است. به این معنا که این اتفاق نیفتاده است که در یک دوره تاریخی سیاه، یک ملت یا قشری از یک ملت، دچار بحران معنای زندگی شده باشند. برای مثال، یکی از سیاهترین دورههای تاریخی در آلمان، دوره بعد از جمهوری وایمار است که هیتلر بر سر کار میآید و به نظر میرسد از آن دوره وحشتناکتر در تاریخ معاصرمان نداریم. در این دوره روشنفکرها به دستههای مختلف تقسیم میشوند؛ یک عده با تبهکاران هیتلری همراه میشوند، عدهای منزوی میشوند، عدهای هم مثل متفکران نسل اول فرانکفورت، همچون هورکهایمر، آدورنو و مارکوزه مهاجرت میکنند و به امریکا میروند. این اما به این معنا نیست که شرایط تاریخی و اجتماعی سیاه، بحران معنای زندگی را تشدید نمیکند. هر چه شرایط تیرهتر شود و روابط اجتماعی ضعیفتر شود، طبیعتاً پرسش از معنای زندگی برای کسانی که روح احتمالاً حساستری دارند، اهمیت بیشتری پیدا میکند. از زاویه دیگر اما شاید متفکری پیدا شود و اصولاً یک دوره یا یک عصر تاریخی را فاقد معنا بداند. مثلاً وقتی کامو راجع به بیمعنایی زندگی صحبت میکند، این بیمعنایی نه طبیعتاً ناظر بر زندگی فردی خود او است و نه ناظر بر بیمعنایی زندگی انسان در سرتاسر تاریخ. او میخواهد بگوید زندگی در غرب در دوره مدرن فاقد معنا و پوچ شده است.
اشاره کردید پرسش از معنای زندگی، پرسشی فردی است. براین اساس، بین «معنای زندگی» و «خودکشی» چه ارتباطی وجود دارد؟
ارتباطی وثیق! کامو در آغاز کتاب «افسانه سیزیف» مینویسد، تنها یک مسأله براستی جدی فلسفی وجود دارد و آن مسأله «خودکشی» است. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمیارزد در واقع مسأله اصلی فلسفه است. باقی چیزها مثلاً اینکه جهان دارای 3 بعد و عقل دارای 9 یا 12 مقوله است، مسائل بعدی و دست دوم هستند. اینها بازی است. نخست باید پاسخ قبلی را داد. این پرسش البته برای همه در یک سطح مطرح نیست. گفتهاند آدمها 3دسته هستند؛ نخست، آدمهای متعارف. دوم، آدمهای نامتعارف و سوم آدمهایی که بین این دو قرار میگیرند؛ به این معنا که نه نامتعارفاند و نه متعارف. نمونه این دسته سوم، «تئو ون گوگ» است که نه به اندازه برادرش ونسان که تاریخ نقاشی بدون نام او صرف نمیشود، نامتعارف است و نه تا آن حد معمولی و متعارف که با دنیای برادرش بیگانه بماند. همه ما آدمهای متعارفی هستیم و هر یک از ما اشکال مختلفی از زندگی را تمرین میکنیم اما یکسری از آدمها هستند که نامتعارفند؛ نامتعارف به این معنا که با زمانه و تاریخ خود، ناهمزمان و ناهمزبان هستند. گویی انسانهای مکان و زمان دیگری هستند. از جمله این افراد میتوان به بتهوون در موسیقی، ون گوگ در نقاشی، نیچه در فلسفه و… اشاره کرد.
این افراد، معمولاً بیشتر به بحران معنای زندگی و گاه به تبع آن اندیشیدن به خودکشی دچار میشوند. تفاوت اینان با آدمهای متعارف در این است که ضمن اینکه زندگی را تمرین میکنند، میتوانند از آن فاصله بگیرند و به آن بیندیشند. ما مثلاً در زندگی روزانه دوستی را «تمرین میکنیم» اما انسان نامتعارف معمولاً به دوستی «فکر میکند» و حقیقت دوستی را در مقابل واقعیت آن قرار میدهد و همین امر باعث میشود که انتظارات این افراد از عناصر و مؤلفههای زندگی بالاتر برود و بتدریج «بودن» یا «نبودن» برای آدم مسأله شود. اینها معمولاً از حوزه اجتماعی فاصله میگیرند و اگر این فاصله گرفتن به صورتی جدی زیاد شود، آنجا اندیشه خودکشی سر برمیآورد، اندیشه خودکشی، طبیعتاً با خود خودکشی متفاوت است.«خودکشی» جدیترین مسأله فلسفه است. چراکه با جدیترین مسأله بشر، یعنی زندگی سر و کار دارد و شما وقتی پاسخی به خودکشی ندهید، پاسخی به معنای زندگی نمیتوانید بدهید. چرا که فیلسوف شما را در برابر این پرسش قرار خواهد داد که «شما برای چه زنده هستید؟» پاسخهایی که شما میدهید بسیار کم ناظر به معنای زندگی است. بنابراین، بدون تردید، ربط وثیقی بین «بحران معنای زندگی» و سرزدن «اندیشه خودکشی» وجود دارد.
فلاسفه را در کدام دسته قرار میدهید؟
فلاسفه در هر دو دسته هستند. چون یک بخشی از نامتعارف بودن، «فکری» است و بخش دیگر آن «وجودی» است. در وجه فکری شاید بتوان گفت که همه فلاسفه در مقابل عرف زمانه خود بودهاند و بدین معنا نامتعارف هستند. نمونه آن کانت است که از نظر فکری فیلسوفی نامتعارف است ولی از نظر وجودی آدمی متعارف است. او کسی نیست که دچار زلزلههای درونی و روحی شود، کسی که هیچوقت از شهر خود بیرون نرفته است. اما از نظر فکری بهصورت تمامقد در مقابل عرف فکری زمانه خود قرار میگیرد و یکی از برجستهترین منادیان روشنگری است. در مقابل او، نیچه قرار میگیرد که گرچه به لحاظ «فکری» تا آن حد عمیق هست که در موردش گفته شود که هایدگری لازم است تا نیچه را تفسیر کند، ولی «وجودش» نیز مرکز زلزله است.
از تعاریف فلاسفه غربی در باب «معانی زندگی» گفتید. ولی میخواهیم بدانیم تعریف خود شما، از معنای زندگی چیست؟
مهمترین مسأله در تعریف معنای زندگی، تعیین تکلیف با همان رویکردهایی است که در پاسخ به پرسش اول شما عرض کردم. یا زندگی معنایی دارد و ما باید آن را کشف کنیم، یا زندگی معنایی ندارد و ما باید خود به آن معنا ببخشیم، یا اصلاً معنا ندارد و ما هم ضرورتی ندارد که در جستوجوی معنایش باشیم.اتفاقی که بعد از نیچه میافتد این است که آنچه که قبلاً بر عهده خدا بوده است بر دوش انسان گذاشته میشود. یکی از این وظایف معنا دادن به زندگی است و این وظیفه بسیار دشواری است و حتی اگزیستانسیالیستهای بیخدا نیز، تراژدی بشر را این میدانند که خدا وجود ندارد. در این صورت، انسان باید جاعل معنا باشد. بنابراین، هر کسی بر اساس جهانبینی فلسفی خودش میتواند با تصوری از معنای زندگی سر کند؛ یکی مثل کامو ممکن است بگوید امروز خود را دریاب که بقیه همه داستان است؛ چرا که بشر به حال خود رها شده است و خود باید تدبیری برای خود ساز کند.
یکی از این تدابیر میتواند این باشد که وقتی از کامو پرسیده میشود که 10 کلمه محبوب او کدامها هستند، مینویسد: «جهان، درد، خاک، مادر، انسان، کویر، شرف، فقر، تابستان و دریا.» کلماتی که بوی زندگی میدهند و آدم را به این نتیجه میرسانند که زندگی ارزش زندگی کردن دارد.من شخصاً نمیتوانم معنایی برای زندگی ارائه کنم، فقط میتوانم بگویم که در مسیر معنابخشی به زندگی، بهترین روشی که وجود دارد «روش پدیدارشناسی» است. به این معنا که در پدیدار زندگی، آنگونه که خود را نشان میدهد، متوقف نشویم، بلکه سعی کنیم به پس و پشت آن هم راه یابیم. پدیدارشناسی میتواند به ما کمک کند که چه چیزی «زندگی نیست». از طریق تعریف سلبی زندگی شاید بتوانیم به تصوری از معنای ایجابی آن راه پیدا کنیم./ روزنامه ایران