دختران شيفت دوم
براي رسيدن به مدرسه بايد رد دختركهاي قد و نيمقد را گرفت كه با كولهپشتيهاي رنگيشان دارند شيب ملايم خيابان باريك را دست در دست مادر و پدرشان بالا ميروند. شيفت صبح به پايان رسيده، دخترهاي ايراني از در اصلي مدرسه خارج ميشوند و همزمان دختركهاي افغان از در ديگر وارد حياط ميشوند؛ اينها بچههاي نوبت عصر هستند، بچههاي شيفت دوم مدرسه دولتي دخترانه محله كن. امسال هم اين مدرسه ميزبان بچههاي افغان است، قبلترها فقط آنهايي كه كارت اقامت داشتند را ميپذيرفتند، حالا سال سوم است كه بچههاي بدون گذرنامه و بدون كارت اقامت هم اين فرصت را دارند كه پشت نيمكتهاي كلاسها بنشينند. دخترهاي ايراني كه ميروند، قصه مدرسه دوباره از سر آغاز ميشود، حياط دوباره همان حياط سر صبح ميشود، صف بسته ميشود، دعاي فرج خوانده ميشود و صداي ناظم توي بلندگو ميپيچد. از وقتي كه به مدد قانون لزوم تحصيل فارغ از مليت و وضعيت اقامت، پاي بچههاي بيشتري به اين مدرسه باز شده، تعداد دانشآموزان افغان بالا رفته، حالا تقريبا تمامي بچههاي افغان از دانشآموزان ايراني جدا شدهاند و شيفت دوم مدرسه مال آنها است.
دختر تقريبا همقد همان كولهپشتي است كه به دوش دارد. مادرش با خنده جواب ميدهد: «والاچي بگم؟ زياد خوشايند بچهها نيست، با هم كنار نميآيند.» بعد دخترك سرش را بالا ميآورد كه بگويد چه فرقي ميكند كه بغلدستياش در كلاس درس ايراني باشد يا نباشد: «من نميخوام با افغانيها باشم. ميترسم شپش داشته باشن.» بعد در جواب اينكه چرا فكر ميكند ممكن است شپش داشته باشند شانههاي كوچكش را بالا مياندازد. دو تا دختر بزرگتر از او كمي دورتر ايستادهاند و آنها هم بلافاصله در جواب همين را ميگويند: «يكي از دوستان ما قبلا از يكي از افغانيها شپش گرفت، براي همين آنها را بردند شيفت عصر.» آن سوي خيابان باريك، يك مدرسه ديگر هست، مقطع متوسطه و پذيراي دانشآموزان افغان. در مدرسه آن سوي خيابان بچههاي ايراني و افغان كنار هم مينشينند. دو مادري كه كنار در ورودي منتظر بچههايشان هستند ميگويند كه اتفاقا بچههاي افغان دانشآموزان زرنگي هستند و با بودنشان كنار بچهها هيچ مشكلي ندارند. يكي از مادرها عضو انجمن اوليا و مربيان است و يكي از دخترهايش هم در همان دبستان روبهرو درس ميخواند: «بچههاي من دوست افغان دارند و اتفاقا از بچههاي من مودبتر هستند. از نظر نمره و انضباط از بچههاي ايراني خيلي بهتر هستند. به سختي ميآيند مدرسه و حسابي درس ميخوانند.» زن ميگويد كه ترس بچهها از شپش ربطي به بچههاي افغان ندارد و بعد هر دو نفر شروع ميكنند به خاطرات شپش گرفتن بچههاي مدارس ديگر كه هيچ ارتباطي هم با بچههاي افغان ندارد.
در دبستان، شيفت دوم شروع شده است، صف بچهها راهي كلاس شده و حالا مدير و معاونانش ميتوانند در دفتر مدرسه بنشينند. خانم اصانلو، معاون آموزشي ٢٦ سال سابقه كار در اين مدرسه را دارد و در تمامي اين سالها شاهد حضور دانشآموزان افغان در مدرسه بوده، به قول خودش اول در حد يكي دو تا و حالا به ٣٠٠ نفر رسيدهاند: «قبلا تعداد بچهها هم كم بود و همراه بچههاي ايراني سر كلاس مينشستند. اما هجوم جمعيت به مرور زمان تعداد را رساند به ٦ نفر و بعد بيشتر و ديگر سه سال پيش تقريبا نيمي از جمعيت هر كلاس ما را افغانها تشكيل ميدادند. اين موضوع كمكم براي خانوادههاي ايراني مشكل شد. ميآمدند دنبال پرونده دانشآموزان و ميگفتند ميخواهيم بچهمان را ببريم مدرسه ديگر. از دو سال قبل ديگر تصميم گرفتيم كه شيفت بعدازظهر را به دانشآموزان افغان اختصاص بدهيم كه جمعيت هم كمي متعادل تقسيم شود. بعد دوباره دانشآموزان ايراني به مدرسه ما برگشتند و بچههاي افغان هم بيشتر شدند. امسال ديگر اينقدر بچههاي افغان زياد شدند كه يك كلاس دوم ما شد ٤٧ نفر، تا وقتي هم بچهها به حدود ٥٦ نفر نرسد، آموزش و پرورش كلاس ديگري اضافه نميكند. خلاصه با مكافات ٧ نفر از بچهها را فرستاديم شيفت صبح كه جاي خالي داشت. اما خب همين امروز صبح سر اين مساله با ايرانيها جنگ داشتم، ميگفتند قرار نبود افغانيها بيايند، چرا آمدند؟» چرا اينقدر با همكلاسي شدن بچههايشان با بچههاي افغان مشكل دارند؟ «نميدانم، خيلي بچههاي خوبي هستند اتفاقا. بخشياش جو است.» پيماني، معاون پرورشي مدرسه هم وارد بحث ميشود: «يك مساله عمدهشان هم نظافت است.» اصانلو توضيح ميدهد: «برخي از بچهها اين مشكل را دارند. اين هم برميگردد به شرايط زندگيشان. مثلا ميبيني يك خانواده ١٠ نفره دارند در يكي دو اتاق زندگي ميكنند.
اهالي قديم كن كه از محل رفتند بعضا خانههايشان را اجاره دادند به خانوادههاي افغان، مثلا يك حياط است كه دورتادور اتاق دارد و توي هر اتاق چند نفر زندگي ميكنند. براي همين از نظر بهداشت (نه همه) اما بخشي از بچهها مشكل دارند. ما خيلي تاكيد ميكنيم كه حواسشان به بهداشتشان باشد.» معاونان مدرسه ميگويند كه تلاش بر اين است كه لااقل به لحاظ آموزشي ميان بچههاي ايراني و افغان فرقي نباشد، ميگويند كه شيفت عصر، بچهها چند تا معلم عالي دارند. پيماني ميگويد: «معلم كلاس اولشان ١٣ سال سابقه تدريس همين مقطع را دارد. » هر دو معاون از جدا شدن بچههاي ايراني و افغان در دو شيفت راضي هستند، يك بخشياش را به پاي اين ميگذارند كه بچهها همديگر را بهتر درك ميكنند و با هم راحتتر هستند، يك بخش ديگرش هم مسائل انضباطي است. معاون آموزشي ميگويد: «به لحاظ انضباطي من در شيفت بعدازظهر خيلي راحتترم، صبح بايد بيشتر داد بزنم و بكن و نكن راه بيندازم، بچههاي صبح گستاختر هستند اما بچههاي افغان منضبطتر هستند، حرف من را قبول دارند و احترام ميگذارند.» حرف گوش كردن بچهها گاهي خوب است گاهي بد. گاهي اقليت بودن با خودش ترس و واهمه ميآورد، گاهي آدمها ياد ميگيرند كه از احترام و فرمانبرداري به عنوان سيستم دفاعي استفاده كنند تا ضربه كمتري ببينند. اينكه بچههاي افغان سربهراهتر از همسالان ايراني خود باشند، شايد نشانه خوبي هم نباشد اما خانم اصانلو ميگويد كه اين رفتار آنها به دليل اين است كه تازه پا به سيستم آموزشي مدارس رسمي كشور گذاشتهاند: «من قشنگ اينها را ميفهمم، اينها منِ بيست سال پيش هستند كه از معلم و ناظم حساب ميبردم، تازه مدرسه را تجربه ميكنند و براي همين نسبت به بچههاي شيفت صبح بهتر هستند. » اصانلو ميگويد كه بزرگترين مشكل مدرسه مساله مالي است، اگر مسائل مالي حل شود بخشي از مشكلات دانشآموزان افغان هم حل ميشود، چندان به رسيدن كمك از آموزش و پرورش اميدي نيست، مسوولان مدارس دست به دامن خيرها شدهاند اما تاكنون جوابي نگرفتهاند: «اهالي اصيل منطقه كن از آدمهاي ثروتمند تهران هستند، از اول تا آخر محرم اينجا نذري ميدهند و شام پخش ميكنند اما هنوز يك ريال هم نتوانستهايم براي كمك به بهبود وضعيت مدرسه بگيريم. يكبار صحبت كردم و گفتم: بابا پول يكي از اين شبها را بدهيد به مدرسه! اما ميگويند اين پول بايد خرج امام حسين(ع) شود. به خدا اگر امام حسين (ع) بيايد اينجا و اين بريز و بپاشها را ببيند راضي نيست. با خيليها صحبت كرديم اما فايدهاي نداشت.»
از زمان صدور فرمان رهبري براي پذيرش دانشآموزان افغان در مدارس دولتي، فارغ از اينكه كارت اقامت دارند يا نه، سر مدرسه حسابي شلوغ شده است. تراكم بالاي جمعيت افغانها در منطقه كن سبب شده تا اين مدرسه، بهترين گزينه براي خانوادههايي باشد كه حالا ميتوانند فرزندشان را در مدرسهاي با فاصلهاي نزديكتر به محل زندگيشان ثبتنام كنند. قبلا براي ورود به مدرسه دولتي بايد كارت اقامت و توان پرداخت شهريه ميداشتند، حالا شرايط سادهتر شده و جمعيت مدرسه رو به رشد است. معاون آموزشي مدرسه در همه اين سالها شاهد تغيير روند بوده: «ثبتنام بچهها به اين سادگي نبود، خانوادهشان پاسپورت و كارت اقامت داشتند، كلي ازشان اطلاعات ميگرفتيم و حدود ٢٥٠ هزار تومان شهريه بايد پرداخت ميكردند تا ثبتنام شوند. الان يك كارت واكسن ميبرند اداره و كد سناد (سامانه نامنويسي الكترونيكي دانشآموزان) ميگيرند و يك كارت آبي كه از اداره اتباع ميگيرند. با همينها ما ملزم به ثبتنام هستيم. هزينه كمك به مدرسه هم بين بچههاي ايراني و افغان يكسان است و شامل پول بيمه و رشد و اينها است كه ميشود حدود ٧٠ تا ١٠٠ هزار تومان. يعني پولهايي كه مدرسه هزينه ميكند و شامل شهريه نميشود. برخي كه ميتوانند يكجا پول را ميدهند و باقي در طول سال. نميدانم سازمان ملل براي اين كار كمكي در نظر گرفته يا نه، اما كاش بخشي از اين كمكها را به مدرسههايي مانند ما بدهند. الان در اين منطقه فقط مدرسه ما است كه يك شيفت كامل دانشآموز افغان دارد، باقي تعداد دانشآموزان افغانشان خيلي محدودتر است. امسال كلاس ششم ما ٤٠ نفره شده، كلاس اول چهل نفر، كلاس دوم ٨٠ نفر شدند كه دو كلاس شدند. »
در دو سه سال گذشته تسهيل شرايط ثبتنام سبب شده دانشآموزان افغان كه پيشتر در مدارس غيررسمي درس ميخواندند يا در مقطعي از تحصيل باز مانده بودند به مدارس دولتي بروند. در ابتداي ورود از آنها امتحان تعيين سطح گرفته ميشود تا بتوانند در كلاسهاي رسمي بنشينند: «تابستان روزي را اعلام ميكنيم و بچهها براي امتحان ميآيند، اگر قبول شوند به مقطع بالاتر ميروند و اگر نه در همان پايهاي كه قبلا خوانده بودند مينشينند. ما البته كمك ميكنيم كه با نمره در حد قابل قبول هم به پايه بالاتر بروند چون برخيشان اگر نروند به دليل كِبر سن نميتوانستند در اين مدرسه درس بخوانند، براي همين اكثرشان قبول شدند. امسال ٧٠ نفر را تعيين سطح كرديم.»
خانه شوهر جايگزين كلاس درس
معاون آموزشي مدرسه ميگويد قبلا كه بچههاي ايراني و افغان سر يك كلاس مينشستند خيلي كم پيش ميآمد كه خود بچهها با هم به مشكل بخورند: «دختر خود من هم در همين مدرسه درس ميخواند و سال سوم و چهارم كنار بچههاي افغان بود و دوست هم شده بودند. اما امسال جمعيت خيلي زياد شده و بخش قابل توجهي از بچهها تازهوارد و مهاجر هستند، گاهي من همزبانشان را درست نميفهمم و آنها هم بعضي اوقات متوجه حرفهاي ما نميشوند. مطمئنم سال بعد از اين هم بيشتر دانشآموز افغان براي ثبتنام ميآيد و مدرسه به حال انفجار ميرسد.» غير از آمدن تازهواردها، يكي از دلايل جمعيت بالاي دانشآموزان افغان را ازدواج دختران افغان در سن كم ميدانند و زاد و ولد زياد. پيماني ميگويد: «من با زنهاي افغان حرف زدهام، خودشان هم از اين وضعيت ناراحتند اما ميگويند آنجا طالبان آنقدر ما را اذيت ميكند كه فقط مجبوريم در خانه بمانيم و بچه به دنيا بياوريم.» اما سنت ازدواج زودهنگام همراه برخي از مهاجران به اين سوي مرز هم آمده است. اصانلو يكي از دانشآموزانش را به همين سنت غمانگيز باخته است: «پارسال يكي از كلاس سوميهام كه البته كبر سن داشت و ١٢ ساله بود ميخواست ازدواج كند. با او صحبت كردم گفتم دخترم لااقل تا كلاس پنجم را بخوان، سوادت را بالا ببر و بعد ازدواج كن كه وقتي بچهدار شدي بداني بايد چه كار كني اما فايده نداشت. پسر چند سال داشت؟ ١٧ سال. دختر را گرفتند و بردند شمال و درسش رها شد.»
بحث كودكهمسري البته محدود به اتباع افغان نيست، شهريور همين امسال بود كه معاون امور ابتدايي آموزش و پرورش به «ايلنا» گفت: «در بسياري از استانهاي مرزي، نرخ پوشش دانشآموزان دختر دوره متوسطه حدود ٥٠ درصد است يعني ٤٠ تا ٥٠ درصد دانشآموزان اين مقطع در مدرسه حضور ندارند و اين آمار، تكاندهنده است و ممكن است برخي از آنها به دليل ازدواج زودهنگام مدرسه را ترك ميكنند.» اما در مورد دختران افغان كه بهناچار يا در مواردي خودخواسته تن به ازدواج زودهنگام ميدهند آيا سيستم مشاوره مدارس راهكاري دارد؟ معاونان مدرسه ميگويند كه نه در شيفت صبح و نه عصر مدرسه كسي با عنوان مشاور حضور ندارد، كمبود نيرو جايي براي رسيدگي درست به اين قبيل مسائل باقي نميگذارد: «من و خانم پيماني فقط ميتوانيم از اينور به آن ور دنبال كارهاي بچهها بدويم. مشكل آموزش و پرورش ما اين است كه تعداد ما را نسبت به دانشآموزان كم كردند. قبلا هر ١٠٠ دانشآموز يك معاون آموزشي داشت و ميشد روي انضباط و اخلاق و وضعيت خانوادگيشان نظارت داشت.
بعد اين نسبت شد ٢٠٠ به يك. حالا من ماندهام با ٣٠٠ تا دانشآموز افغان، من به چي برسم؟ الان هم صبح ميمانم با ٣٨٠ دانشآموز ايراني و هم عصر با بچههاي افغان.» پيماني ميگويد كه ميشود روي موضوع كودكهمسري كار كرد اما بايد وقت و انرژي بيشتري گذاشت: «البته اين را بگويم كه همه خانوادههاي افغان هم به فكر شوهر دادن دخترانشان نيستند، برخيها ميآيند مدرسه و ميگويند ميخواهيم دخترمان درس بخواند و به جايي برسد اما اغلب خيلي عادي دنبال اين هستند كه دخترشان را روانه خانه شوهر كنند. براي حل كردن اين موضوع هم ما بايد راهكار بدهيم، نميشود به خانوادهاي كه از سر ناچاري دخترش را شوهر ميدهد گفت اين كار را نكن و هيچ راهي جلوي پايش نگذاشت. اين بندگان خدا هم مشكل دارند، گاهي در نيازهاي اوليه زندگيشان ماندهاند. ما خيلي سعي ميكنيم اول اين نيازهاي بچهها و خانوادهها را برطرف كنيم. اعلام كرديم كه هركس مايل است لباسش را اهدا كند، بعد لباسهاي بچههاي شيفت صبح كه ميرفتند مقطع بالاتر را گرفتيم براي بچههاي افغان كه توانايي تهيه فرم مدرسه را نداشتند. اين بچهها خيلي خوبند، لباس شيفت ديگر را ميگيرند و دم نميزنند، از همين حالا با سختيهاي زندگي آشنا ميشوند، من فكر ميكنم در آينده بهتر در جامعه راهشان را پيدا ميكنند.» دختران افغان چقدر فرصت اين را دارند كه از اين پيچوخمهاي سنت و مهاجرت و تبعيضهاي گاه وبيگاه بگذرند و روند طبيعي پا گذاشتن به نوجواني و جواني را طي كنند؟ خانم پيماني اميدوار است و روي هوش بچهها حساب باز كرده: «من خيلي اميدوارم، هدفم اين است كه هر كاري از دستم برميآيد انجام دهم كه اين بچهها آينده بهتري داشته باشند.» و حرفش را اصانلو ادامه ميدهد: «از بين اين ٣٠٠ نفر دانشآموز افغان، ١٠٠ نفرشان در حد عالي هستند. اگر ازدواج نكنند حتما به جايي ميرسند.»
روبهروي دفتر مدير معلمها نشستهاند. بخش مهمي از بار تصميماتي كه در خصوص نحوه پذيرش دانشآموزان گرفته ميشود در نهايت روي دوش آنها است و براي همين بدون نياز به پرسش خودشان لب به شكوه باز ميكنند. معلم رياضي ميگويد كه بزرگترين دردسر آنها اين است كه بچههاي ضعيف سر از كلاسهاي بالاتر از آنچه بايد باشند، درميآورند: «كلاس چهارم شاگردي دارم كه ٣٢٢ را مينويسد: ٣٠٠٢٠٢، اما آخر سال بايد همين بچه را قبول كنيم. ميگويند قبولشان كنيم.» بعد صداي باقي معلمها درميآيد: «هم تعيين سطح سوري است و هم امتحانها.» ميگويند چون برخي از بچهها به مشكل كبر سن ميخورند، اگر از امتحانات ورودي يا آخر سال نمره نياورند مجبورند راهي كلاسهاي بزرگسالان شوند و براي جلوگيري از اين اتفاق اغلبشان را قبول ميكنند اما به عقيده معلمها اين روش مشكل آموزش بچهها را حل نميكند چون ناتواني آنها در درس همراه آنها به مقطع بالاتر ميرود. معلمها ترسشان از اين است كه بچهها با بيسوادي بار بيايند، برايشان افغان و ايراني فرقي ندارد. معلم رياضي ميگويد: «بچههاي افغان خيلي منظم و حرفشنو هستند، ايراني و افغان فرقي ندارد، تنها دغدغه من اين است كه بچهها بر اساس سطح سواد بالا بروند.»
فكر كنيد افغانستان آرام بود و ايران در جنگ
«سلااااام، ظهر شما بخيييير، به كلاس اول خوش آمدييييييد!» اين فرياد همزمان، رسم خوشامد گفتن در كلاس اول اين مدرسه است. بچهها با چشمهاي كشيده، چشمهاي درشت، چشمهاي مشكي، چشمهاي سبز و عسلي رديف به رديف سر كلاس نشستهاند و گردي مقنعهها، دور صوتهاي كوچكشان درست جا نيفتاده. تصوير آشناي كلاس اوليها كه تازه قرار است شروع كنند به ياد گرفتن طرز درست مقنعه سر كردن و ساختن با مقررات مدرسه. تازه قرار است يواشيواش با قانونهاي نوشته و نانوشته جامعه آشنا شوند، اگر اين كلاس اوليها جزو اقليت جامعه باشند (كه هستند)، زودتر از باقي سال اوليهاي دنيا بايد ياد بگيرند كه با قوانين نانوشته خو بگيرند و خودشان را آماده كنند؛ قرار است زودتر از باقي بچهها بزرگ شوند. زنگ تفريح اول كلاس اوليها به باقي جمعيت در حال دويدن به سوي حياط اضافه ميشوند. گوشه راهروي مدرسه خالي ميماند براي چند نفر از بچههاي سال بالايي كه از زنگ تفريحشان بزنند تا از درس خواندن در مدرسه دولتي و كنار آمدن با زندگي دور از وطن بگويند. «آن موقع كه كلاسمان يكي بود همه با هم دوست بوديم. با بچههاي ايراني مشكلي نداشتيم. »
زهرا از آن بچههايي است كه مشكل كارت اقامت نداشته و از دوره پيش دبستاني توانسته سر كلاسهاي مدرسه دولتي بنشيند. حالا كلاس ششم است و سومين سالي است كه به خاطر تغيير سياستهاي مدرسه در دسته بچههاي شيفت دوم قرار گرفته. مريم هم مثل زهرا خاطره همكلاسي با بچههاي ايراني را دارد، دوستاني داشته و در آن سالها نامهرباني هم ديده: «گاهي ميگفتند: افغاني! افغاني!» بعد ميخندد و اضافه ميكند: «خب افغاني هستيم ديگر.» بچههايي مثل مريم و زهرا فهميدند خيلي زود فهميدند كه مليتشان هم ممكن است گاهي به عنوان ناسزا مورد استفاده قرار بگيرد. زهرا ميگويد وقتي از افغاني براي مسخره كردنش استفاده ميكنند ناراحت ميشود اما تا به حال نپرسيده كه چرا؟ «وقتي ناراحت ميشوم به كسي نميگويم اما يك جوري خودم را خالي ميكنم.» چطوري؟ «مثلا ميكوبم روي بالشتم، عصبانيتم را يك جوري خالي ميكنم.»
بچههاي شيفت بعدازظهر يكي از بزرگترين دغدغههايشان همين ساعت مدرسه رفتن است. تا ساعت ٥ عصر در مدرسه هستند و ميگويند بعد از رسيدن به خانه غير از مشق نوشتن ديگر هيچ كاري نميتوانند انجام دهند. يك نمونه از قوانين نانوشته كه سر راهشان قرار گرفته همين است، همه سال در شيفت بعدازظهر درس ميخوانند چون ايراني نيستند.
دختراني كه حلقه زدهاند و حرف ميزنند به جز يك نفرشان همه در ايران متولد شدهاند، در ايران بزرگ شدهاند و با اين حال از اينجا و آنجا ميشنوند كه دليل جدا شدنشان از بچههاي ايراني چيست: «مادرهاي بچههاي شيفت صبح اعتراض كردهاند كه نميخواهيم بچههايمان پيش بچههاي افغاني باشند. براي همين جدامان كردند.» براي خودشان فرقي نميكند همكلاسيهايشان ايراني باشند يا افغان، براي آنها مهم اين است كه ساعت درس خواندن و مدرسه رفتنشان بهتر شود. بچههايي كه سابقه بيشتري در مدرسه دارند، كساني كه به خاطر مجوز اقامت در سالهاي گذشته هم مشكلي براي ورود به مدرسه دولتي نداشتهاند، بيشتر از باقي بچهها اين را حق خودشان ميدانند، مطالبهگري بيشتري دارند. يكي از دخترها راهحل منطقي دارد، به نظرش منصفانه است كه اگر هم قرار است بچههاي ايراني و افغان از هم جدا باشند شيفتهاي صبح و عصرشان را يك هفته در ميان نوبتي كنند تا آنها هم بتوانند صبحها به مدرسه بروند. تبعيض آرام آرام برايشان شكلهاي تازهتري پيدا ميكند. يكي از دخترها به رديف جامهايي كه روي يكي از كمدهاي مدرسه رديف شده اشاره ميكند: «اينها را ميبينيد، بچههاي صبح را ميبرند مسابقه، معلم ورزش و هنرشان جدا هستند، اردو ميروند. اجازه! براي صبحيها المپيك برگزار كردند اما عصريها را اصلا در نظر نگرفتند.»
آن دسته از بچههايي كه امسال براي نخستين بار توانستهاند سر كلاس مدرسه دولتي بنشينند، خوبيهاي مدرسه را بيشتر ميبينند. در اين جمع هفت هشت نفره، مژگان تنها دختري است كه در افغانستان به دنيا آمده، در كابل. چهار ساله بوده كه همراه خانوادهاش راهي ايران شده و ديگر تصويري از وطن به ياد ندارد. مژگان امسال براي نخستين بار توانسته از اداره اتباع كارت بگيرد و وارد مدرسه دولتي شود. او كه دو سال از تحصيل مانده بوده و تا قبل از اين هم سر كلاسهاي مدارس غيررسمي مينشسته، روي ديگر اين مدرسه را ميبيند: «اينجا خوب است، كلاسهاي بزرگ دارد. همه بچههاي هر كلاسي سر كلاس خودشان مينشينند، معلمها خوبند. بچههاي بيشتري هستند و ميشود دوستان بيشتري پيدا كرد.»
بعد حرف كشيده ميشود به افغانستان، وطني كه نديدهاند جز در تلويزيون: «شبكههاي افغان را تماشا ميكنيم، جنگ را ميبينيم.» مريم معترض است: «چرا افغانستان؟ چرا هيچكس نميتواند اينها را از آنجا بيرون كند؟» «اينها» يعني طالبان و تازگيها داعش. نگار تصويري از وطن ناديده دارد كه پدرش برايش تعريف كرده: «پدرم ميگويد قبل از جنگ افغانستان خيلي سرسبز و قشنگ بوده، ميگويد وقتي بچه بودم كلي خانه قشنگ و باغ بود و در باغها بازي ميكرديم.» چند نفرتان دلش ميخواهد برود و افغانستان را ببيند؟ من! من! من! دستهايشان يكييكي بالا ميرود. اما تصوير جنگ چنان در ذهنشان جاندار است كه خيلي زود جاي رويا را ميگيرد. «آنجا بعضيوقتها كه ميخواهند بروند مسجد ممكن است يكهو منفجر شود.» اين را نگار ميگويد، باقي تاييد ميكنند. هر كدامشان مادربزرگي، خاله يا دايي و عمويي در افغانستان دارد، گاهي از خودشان در افغانستان عكس ميفرستند، بچهها اغلب فاميلها را اينگونه ميبينند. مژگان، دخترزاده كابل تنها كسي است كه با قاطعيت ميگويد دلش نميخواهد برود افغانستان اما مادرش خيلي نگران است و بيتابي ميكند: «خواهر و برادرهايش همه ازدواج كردند و او در عروسي هيچ كدامشان نبود. پدرش فوت كرد و او حتي مردهاش را هم نديد، فقط مادرش مانده، خيلي دلش ميخواهد برود آنجا.» با همه اينها چند تاييشان هستند كه از حالا فكر ميكنند وقتي بزرگ شوند ميخواهند برگردند افغانستان. زهرا يكي از آنهاست: «آنجا وطنم است، دلم ميخواهد كاري كنم كه آنجا از اين چيزي كه الان هست بهتر شود.» يكي ديگرشان ميگويد: «دلم ميخواهد حداقل يك بار هم كه شده خاك كشورم را لمس كنم، ببينم هوايش چه جوري است.» بچهها وطن ناديده را به روش خودشان ستايش ميكنند، از معادن خوبش ميگويند، از سرسبزياش، از اينكه كلي گردشگر هست كه دلش ميخواهد افغانستان را ببيند: «فقط اگر اين جنگ نبود.»
حرف جنگ كه ميشود دوباره برميگردند سر خانه اول. همهشان تجربه شنيدن اين حرف را داشتهاند: «چرا نميرويد كشور خودتان؟» يا به قول يكي از دخترها: «گاهي هم اگر مستقيم بهمان حرفي زنند ازمان فاصله ميگيرند، با ما حرف نميزنند وقتي ميفهمند افغان هستيم. اگر طالبان و داعشيها نبودند ما هم در كشور خودمان بوديم.» حرفهايي كه بايد بزنند و نميزنند را روبه مخاطب فرضيشان ميگويند، خطاب به كساني كه به زبان يا رفتار، آنها را آزار دادهاند. نگار ميگويد: «خودتان را بگذاريد جاي ما، فكر كنيد خداي نكرده ايران الان در جنگ بود، فكر كنيد افغانستان آباد و آرام باشد و ايرانيها مجبور شوند به افغانستان بيايند. ما رفتار بهتري داشتيم، نميگفتيم كه شما ايراني هستيد!»
آخر سر ميرسند سر شغل آينده، بعد ديگر گل از گلشان ميشكفد. آينده يعني مريم كه ميخواهد پليس شود، زهرا كه دوست دارد دكتر باشد، نگار كه ميخواهد معمار شود و بقيه دندانپزشك، مهندس، نويسنده، وكيل. مژگان، دخترزاده كابل ميخواهد معلم شود: «ميخواهم به افغانها سواد ياد بدهم تا خيلي از طالبها و داعشيها بفهمند كه نبايد در شهرها خرابي و ويراني به بار بياورند.» در آخرين ثانيههاي زنگ تفريح، در انتهاي راهروي مدرسهاي در كن، بخشي از آينده افغانستان لابهلاي آرزوها و نقشههاي دختران شيفت دوم شكل ميگيرد.