«بی‌کتابی» از کدام آسیب و بیماری سخن می‌گوید

    کد خبر :18329

محمدرضا شرفی خبوشان در تازه‌ترین رمان خود مشکل اصلی ما را در گرفتار شدن به بلایای پس از مشروطه، بی‌اهمیتی کتاب و معرفت در کشور ما می‌داند.

همزمان با انتشار دومین چاپ از رمان «بی‌کتابی» نوشته محمدرضا شرفی خبوشان، محمدقائم خانی از منتقدان ادبی جوان به همین مناسبت نگاهی به این رمان داشته است:

بی‌کتابی اثری است نمایشی و هرچند که زبان‌آوری‌های شگفت‌انگیزی دارد، راوی از مخاطب فاصله می‌گیرد و هیچ گاه نمی‌گذارد تصاویر متراکمش زیر آوار روایت نابود شود. بر عکس، زبان در کتاب شرفی خبوشان رسانه ای شده است برای انتقال هرچه کامل تر تصاویر خاص و بکر صد سال قبل. کتاب سراسر توصیف است و جای خالی تجویز، کاملا مشهود است. میرزایعقوب می‌رود و می‌آید و از زمین و زمان می‌گوید، یعنی به نمایش در می‌آورد، و کم به این درد و مرض می‌پردازد که چرا چنین داستانی را برای ما باز می‌گوید.

توصیفاتی از صحنه رفتن میرزایعقوب به خانه زکیه از طریق بام ها تا به توپ بستن مجلس و درگیری های مسجد سپهسالار، تا صحنه استعاری نگاه دزدکی به شست و شوی کودکش در حوض و صحنه های بی شمار دیگر، مخاطب را مستقیم به زمانه محمدعلی شاه پرتاب می‌کند تا کشمکشهای بعد از مشروطه را با چشمانش ببیند و از صدای توپ ها بر خود بلرزد و بوی خون‌دلمه‌ها حالش را به هم بزند. او سعی نمیکند مشروطه را با کلمات زرورق پیچ و مطلا وارونه جلوه دهد، یا گوشه ای از ماجرا را در چشم بینندگان به تمام اتفاقات تسری دهد؛ آن طور که عادت مشروطه پژوهی در کشور ماست.

نویسنده اصل را امور امنیت و نظامی‌ می‌داند و محوریت روایت خود را بر همین درگیری‌ها می‌نهد. به معانی فرهنگی و سیاسی نمی‌پردازد و سعی می‌کند آن ها را در پشت صحنه‌ برای اهل استعاره و معنا پنهان کند. نثر عالی مرتبط با دوره آخر قاجاری، به کمک فضاسازی های رمان آمده و در کنار سمبولیسم درخشان کتاب، معجونی از نگاه استعاری شاعرانه و سینمایی پرحادثه را ایجاد کرده است. البته اگر انصاف داشته باشیم، باید بگوییم که روایت تا صفحه ۲۰۰ این طوری است و در ۵۰ صفحه آخر، ناگهان منطق داستانی خود را از دست می‌دهد و به نمایشِ تا حدی فضل‌فروشانه متون تاریخی و اساطیری مبدل می‌شود. صفحاتی که نه به کار فضاسازی رمان می‌آید، نه داستان را جلو می‌برد، نه تمهیدی برای پایان روایت فراهم می‌کند، نه نقبی به درون شخصیت می‌زند؛ فقط و فقط نشان میدهد که نویسنده برای نوشتن کتاب، منابع متعددی را دیده و از جنبه‌های مختلف به موضوع نگاه کرده است.

بعد از این ۵۰ صفحه پراکنده گویی، داستان با حادثه‌ای بسیار دم دستی (رفتن برای پیدا کردن گنج) پایان می‌یابد و متن، اعتلای اولیه خود را از دست می‌دهد. با این همه هنوز هم سایه بخش میانی کتاب بر صفحات انتهایی می‌افتد و نثر شیرین آن، به کمک خواننده می‌آید تا کتاب به پایان برسد.

و اما اهمیت «بی‌کتابی» که می‌توان ادعا کرد هشدار طبیب حاذقی به جامعه‌ای پر از گسل است، در توجه خاص او به زیربنای مشکلات می‌باشد. قبل از استدلال پیرامون بنیاد فرهنگی کتاب، به جملات منتخب کتاب که از معدود موارد تجویزی نویسنده است، توجه کنید:

«نکند ملک قرطاس از همان زمان که عفریت دمبل گرفته، مقراض به جان کتاب زد و نسخه‌ها و نگاره‌های بدیع را به دامن اجنبی انداخت و کتاب‌ها را در حوض نابود کرد، نفرینش را به سرمان انداخته؟

الان به سر من، قبل‌تر به سر آن زکیه و آدمم و بلکه به سر همه مردم طهران، بلکه ایران خراب شده. این به توپ بستن مجلس و خفه کردن و شکم پاره کردن‌ها مگر تقاص نیست؟ تقاص این بی‌حرمتی به کاغذ؟

همه ما لایق نفرین قرطاسیم، همه ما بد کردیم به کاغذ؛ از آن مظفرالدین میرزای بی‌شعور بی‌درک خفیف‌العقول مریض که نمی‌دانست کتاب چیست و پسر کله پر گوشتش بگیر تا بیا برس به کتابدارباشی دزد و رئیس مجلس و نماینده دزد و عتیقه فروش دزد و عمله دزد و کنیز دزد و نوکر دزد و حتی من دزد!

این تقاص تک تک ماست. قرطاس آمد و نفریشن را از دهان توپ، به صورت ما تف کرد. با خودم گفتم: «بکش میرزا یعقوب! تقاص تو تازه شروع شده.»

درست است که نویسنده مشروطه و ماجراهای بعد از او را در حاق خود، حوادثی امنیتی و قدرت مدارانه نشان می‌دهد (که یقینا باعث خشم بسیاری از متفکرین داخلی خواهد بود)، و درست است که نویسنده همه روایت های فرهنگی و سیاسی مشارکت جویانه را از روایت کتاب حذف می‌کند و چشمان مخاطب را به درگیری های خونین تهران می‌دوزد، ولی تحلیل او از چرایی ماجرا و روابط علی پیش آورنده چنین وضعی، عمیقا فرهنگی است، نه قدرت و ثروت مدارانه.

شرفی مشکل اصلی ما را در گرفتار شدن به بلایای پس از مشروطه، بی اهمیتی کتاب و معرفت در کشور ما می‌داند. ما، یعنی حاکمان و مدیران و تاجران و حتی متفکرین ما، ارزشی برای دانایی و کتاب قائل نیستیم و اهمیتی به گنجینه دانش حاضر پیش روی مان نمیدهیم. چه جای گلایه که به دست لیاخف نابود شویم؟ از نظر نویسنده، سزای هرملتی که به فرهنگ و معرفت بی تفاوتی کند، همین بی عزتی و لگدمال قدرت ها بودن است. او شرنپل های روسی را جلوی چشم ما به مجلس و مسجد می‌کوبد و بعد آن را نتیجه بی احترامی‌ما به کتاب می‌داند. از نظر او تا در وجود ما ضحاک ها بیدارند و مغز جوانان می‌خورند، و تا کاغذ و کتاب ذره ای حرمت ندارند، و تا اعتماد ما به اجنبی بیش از خودی و نیروهای نظامی‌بیش از اهالی فرهنگ است، زیردستی و ذلت حق طبیعی اعمال ماست و جز خودمان، مقصر چنین وضعی نیست.

«بی‌کتابی» نام یک بیماری شایع در ملت ماست؛ از مدیر و مسئول تا استاد دانشگاه و کارمند و کارگر و کارخانه دار و خانه دار و غیره، که اگر به زودی علاج نشود، زمین مان خواهد زد و به نابودی و فروپاشی مان خواهد کشاند. چرا کسی خطر مرگ پیش روی ما را نمی‌بیند؟

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید