«اوشین»های ایرانی!
میانگین نرخ بیکاری زنان جوان کشور در تابستان سال گذشته 47.3 درصد بوده است و نرخ بیکاری 15 استان کشور بیش از میانگین است.
روزنامه ایران نوشت: نرخ بیکاری زنان در تابستان 1395 در کل کشور 21.9درصد بوده که دو برابر نرخ بیکاری مردان است. نرخ بیکاری زنان جوان در استانهای اردبیل، اصفهان، البرز، ایلام، تهران، چهارمحالوبختیاری، خوزستان، فارس، کردستان، کرمانشاه، کرمان، گلستان، گیلان، مازندران و یزد بیش از 47.3 درصد است. بیکاری زنان در حالی است که اشتیاق آنها به ادامه تحصیل دانشگاهی به طور عام بیش از پسران جوان است، اما با توجه به اینکه بازار کار مناسب حضور آنان نیست، ناامیدی و سرخوردگی اولویت دستاورد تقاضای کار از سوی زنان است.
نام و نشانی پانسیون را از هر کس که میگیرم سرراست نشانم میدهد، انتهای کوچهای بنبست خانه قدیمی دو طبقهای است که میگویند همان پانسیون شناخته شده دختران است، دخترانی که با هزاران امید و آرزو چمدان بسته به شهر میآیند تا شغلی بیابند و آیندهشان را بسازند اما خیلی هاشان نیامده در هیاهوی آسیبهای این شهر بزرگ دراندشت گم میشوند و برخی دیگر هم بعد از چند سال مشقت و زندگی در این کلانشهر فرار را بر قرار ترجیح میدهند.
بیشتر دختران ساکن در پانسیون سر و وضعی ساده دارند، آرایشی بر صورت ندارند و شبیه دانشجویان سال اولی به نظر میرسند. دو نفر با کلافگی کوله پشتیشان را روی دوششان میاندازند، آن یکی به دیگری ساعتش را نشان میدهد و با عجله از کنارم رد میشوند. با تعلل وارد میشوم، نگاهم به سمت زن میانسالی میچرخد که پشت میزی بزرگ نشسته و با صدای بلند داد میزند: «بچهها زودتر غذاها را داغ کنید تا همه بتوانند به کارهایشان برسند.»
سالن تقریباً بزرگ است و آشپزخانه هم روبهروی سالن قرار دارد. در این آشپزخانه کوچک 6 متری چند دختر با عجله وسایل صبحانه را آماده میکنند؛ دو سه نفری هم جلو در آشپزخانه ایستادهاند و با استرس باقی دخترهای داخل را نگاه میکنند و میگویند: «بچهها زود باشید.» بوی انواع و اقسام غذاها به مشام میرسد. از برخی اتاقها صدای خندههای بلند به گوش میرسد. خیلی هاشان کم سن و سالند و سودای جوانی به سر دارند و سن و سالدارترها اما در حال آماده شدن برای رسیدن به کارشان هستند. همان اول، خانمی با صدایی بم به سراغم میآید: «بفرمایید.» میگویم دانشجو هستم برای چند ماه اتاق میخواهم، فرقی هم نمیکند چند تخته باشد. میگوید: «اتاق هایمان همه پر است بنشینید ببینم میهمان دیشب میرود که جای او را به شما دهم یا نه. »از او میپرسم قیمت اتاقها چقدر است اگر بخواهم مدت طولانی تری در این پانسیون بمانم: «چهار نفره 280 هزار تومن، شش نفره 250 هزار و هشت نفره 200هزار تومن. برای اتاقهای تکنفره هم اگر 10 میلیون بدهید با ماهی 200 هزار تومان میتوانم برایتان یک اتاق نگه دارم.» از او درباره دختران خوابگاه میپرسم اینکه میشود با آنها مسالمتآمیز زندگی کرد: «اینجا بیشتر دخترها شاغلند صبح میروند و شب میآیند. بعضی وقتها هم برخی دختران از شهرستان برای دوسه شب میآیند و میروند. نگران نباش. ما یک پانسیون دیگر هم داریم، آنجا هم مثل همین پانسیون شلوغ است. به خاطر اینکه ما در پانسیون امنیت داریم و خب مقررات خودمان را داریم. بچهها باید ساعت ورودشان را رعایت کنند. بعضی مواقع استثنا اشکال ندارد اگر دیرتر از ساعت مقرر بیایند. مثلاً وقتهایی که رفتهاند شهرستان و دیر به تهران رسیدهاند.»
نزدیکم میآید: «خیالت بابت وسایلت راحت باشد. خیلی وقتها پانسیون خلوت است. میتوانی براحتی درس بخوانی، بیشتر کسانی هم که اینجا هستند، فقط برای خواب از آن استفاده میکنند. این دخترها از صبح میروند سراغ کار تا شب.آنقدر خسته و کلافهاند که کاری به کار کسی ندارند. «اجازه میگیرم نگاهی به اطراف بیندازم. ممانعتی نمیکند اما زیر چشمی نگاهم میکند و میفهمم که نمیتوانم با دختران پانسیون حرفی بزنم. اتاقها کوچک و باریک است، بدون پنجره و تهویه مناسب. در یک اتاق کوچک 6 متری دو تخت فلزی دو طبقه را جا دادهاند اتاق به قدری کوچک است که دخترها مجبور شدهاند وسایلشان را در هر جایی بگذارند و راه برای رفت و آمد هم به سختی باز است. بوی کهنگی و ماندگی به مشام میرسد. روی در همه اتاقها نوشته شده: «ورود به پانسیون تا ساعت 10 و نیم شب است و بعد از آن کسی حق ورود ندارد.» همینطور که در اتاقها را نگاه میکنم خانم پشت سرم حاضر میشود و میگوید: «حمام، توالت و آشپزخانه مشترک است.
یکی از همین دختران بار و بنهاش را به دوش کشیده و میخواهد از پانسیون خارج شود، هنوز پایش را بیرون نگذاشته طوری که مدیر پانسیون متوجه نشود، صدایش میکنم از او درباره شرایط پانسیون میپرسم: «خانه که نمیشود، اما همین که شب بیرون از خانه نمیمانید خودش خوب است. اینجا نسبت به پولی که میگیرد خوب نیست اما ما مجبوریم چون خرج خانه میدهیم و باید در تهران کار کنیم.»
فرزانه 7 ماهی است که به تهران آمده و حالا دو ماهی میشود بهطور ثابت در بازار دستفروشی میکند و ماهی هم یک میلیون و 400 هزار تومان درآمد دارد. از این مقدار 800 تومان را برای خانوادهاش در ایلام میفرستد و مابقی هم خرج کرایه اتاق و رفت و آمدش میشود: «خیلی از دخترانی که در پانسیون زندگی میکنند، دستفروشی میکنند یا کارگر مغازه هستند. خیلیهاشان از شهرستان به تهران آمدند تا کار کنند و خرج خانواده را بدهند.» فرزانه باید زودتر خودش را به محل کارش برساند اما تأکید میکند که اگر همین جا چند دقیقهای بایستید متوجه میشوید که هر کدام از این دخترها دردهایی دارند و آرزوهایی که به خاطرش از شهر و دیار خودشان کنده و به تهران آمدهاند.
فرزانه درست میگفت، چند دقیقه انتظار کافی بود تا داستان زندگی روژین، مریم، سپیده و سحر را بشنوم که هر کدامشان غمی داشتند و دلیلی برای کوچ از زادگاه پدری…. روژین و مریم دستفروش مترو هستند و لوازم آرایشی و بهداشتی میفروشند. روژین 23 ساله کوله پشتی بزرگتر از قدش را به دوش میکشد، مضطرب و سردرگم میگوید: «اصلاً دلم نمیخواست که کارم و حالم اینطور باشد اما مجبورم. بهخاطر شرایط مالی خانواده درس را کنار گذاشتم، یک سالی است که مجبورم کمک خرج خانواده باشم. پدرم سر ساختمان کار میکرد و بهدلایلی جسمانی که دارد از کار افتاده شده دو خواهر کوچکتر از خودم دارم. مادرم چند سالی در یک شیرینی فروشی کار میکرد و حقوق بخورو نمیری داشتیم تا اینکه آن شیرینی فروشی بسته شد و مادرم نتوانست کاری پیدا کند بعضی وقتها اگر کاری بود به خانه مردم میرفت زندگی سخت بود من هم درس و دانشگاه را رها کردم و با مشورت یکی از اقوام به تهران آمدم. کمی پول قرض کردم و لوازم آرایشی خریدم و در مترو میفروشم. یک سالی هست در این پانسیون زندگی میکنم در اتاق 4 نفره ساکنم. ماهی تقریباً یک میلیون و پانصد هزارتومان درآمد دارم، 900 تومانش را برای خانوادهام میفرستم و مابقی هم خرج خورد و خوراک یک ماههام میشود. زندگی در تهران خیلی گران است برای همین سعی میکنم خیلی صرفهجویی کنم برخی وقت ها روزی یک وعده غذا میخورم.»
روژین کرد است و به روزهای اول آمدنش به تهران اشاره میکند. دل پری دارد و از هر دری حرف میزند: «روزهای اول واقعاً سخت بود. اینجا را نمیشناختم به بچههای پانسیون اعتماد میکردم بعد فهمیدم برخی از آنها از خانواده هایشان جدا شدهاند و در این پانسیونها زندگی میکنند. شرایط اخلاقی خوبی هم نداشتند؛ شبها هم از پانسیون بیرون میزدند و معلوم نبود کجا میرفتند. البته مجبور بودند چون برخی کار نداشتند و باید یکجوری خرج اتاقشان را میدادند.»
او اما به دخترهای دیگری هم اشاره میکند که برای کار به تهران میآیند: «خیلی از دخترهایی که اینجا هستند اولش با امید میآیند و بعد که میبینند اوضاع زندگی خیلی سخت است ترجیح میدهند به شهرشان برگردند. خیلی از دختران خوابگاه بودند که بعد یکی دو ماه به شهرشان برگشتند.»
در کنار روژین، مریم 25 ساله ایستاده است. او یک سال و چند ماهی میشود که از کرمان به تهران آمده. اولش در پانسیونی در میدان انقلاب ساکن شده و چون اوضاع آنجا بر وفق مرادش نبوده به این پانسیون آمده، خودش میگوید دختران آن پانسیون یک سر داشتند و هزار سودا. برخی شبها از بوی تند سیگار به سرفه میافتاد و اگر اعتراضی میکرد با واکنش بد هم اتاقیها مواجه میشد. او حالا یک سالی است در این پانسیون سکونت دارد: «خدا روشکر که حداقل اینجا سیگار را داخل اتاق نمیکشند.»
مریم هم در مترو دستفروشی میکند. او شال و روسری میفروشد و مثل روژین خرج خانوادهاش را میدهد: «دختران زیادی را در پانسیون دیده ام، یک عده به تهران میآیند و میبینند که بیشتر از ماهی یک میلیون درآمد ندارند و باید دو سوم این یک میلیون تومان را خرج خورد و خوراک و اجاره پانسیون کنند، بنابراین عطای کار را به لقای آن می بخشند و دست از پا درازتر به شهر خود برمیگردند. دسته دوم آنهایی هستند که از ابتدای راه مسیر خود را گم میکنند و با همنشینی با افرادی که همه فنحریفند ظرف مدت کمی به راه های بد میروند، یعنی اگر گرفتار اعتیاد نشوند در دام مردان خیابانی میافتند و بعد از مدتی رها می شوند که اینها وضعشان از همه بدتر است. برخی از دختران هم تا به تهران میآیند و کار را شروع میکنند سعی میکنند سریع و بدون شناخت ازدواج کنند. ازدواجشان هم آخر و عاقبتی ندارد. عدهای دیگر هم هستند که مثل ما با حقوق کم و سختی زندگی میکنند، امیدوارند بتوانند پولی پسانداز کنند تا به شهر خودشان برگردند. اما این کار پساندازی ندارد خودتان بهتر میدانید با ماهی یک میلیون و 500 نمیشود زندگی کرد.»
اما در میان این دختران هستند کسانی که نه فقط برای کار بلکه از شرایط زندگیشان فراری بودند و با خانواده کنار نیامدند. در شهرشان هم نه کاری بود و نه آیندهای بهتر. برای همین چمدان بستند و به تهران آمدند. سحر یکی از همین دختران است که از خراسان جنوبی به تهران آمده. 30 ساله است و امید چندانی به آینده ندارد: «خستهام از این مدل زندگی.» سحر آنقدر بیحوصله است که اصلاً به حرفهایم توجهی نمیکند، یک گوشه را نگاه میکند و مدام از تنهایی و سختی زندگیاش میگوید: «کارگر یک آشپزخانه هستم. خیلی شانس آوردم که این کار را پیدا کردم. راستش را بخواهی اولش خیلی سخت بود که در این پانسیون زندگی کنم اما مجبورم چون پول پیش برای اجاره خانه ندارم. حقوقم هم زیاد نیست ماهی یک میلیون و 200 میگیرم ماهی 200 هزارتومان هم کرایه تختم است. در زیر زمین این پانسیون زندگی میکنم چون تختهای زیر زمین ارزانتر است. سعی میکنم پسانداز کنم تا پولی جمع و جور کنم و یک اتاق برای خودم بگیرم.» او حالا دیگر به تهران و زندگی پر هیاهوی آن عادت کرده اما تنهایی در این شهر آزارش میدهد: «خانوادهام مخالف آمدنم به تهران بودند اما من آمدم. گاه گاهی پولی برای مادرم میفرستم که بتوانم او را راضی نگه دارم اما چون ازدواج نکرده بودم شرایط در خانه به نفعم نبود، تحمل نگاههای سنگین همشهریانم و البته دخالت فامیل و همسایه در زندگی شخصیام را نداشتم. یک جوری میشود گفت که فرار کردم و حالا اصلاً حاضر نیستم که یک روز هم به شهر خودم برگردم.»
شبیه روژین، سحر و مریم در این شهر کم نیستند؛ دخترانی که کار میکنند و روزیشان را هر چقدر هم اندک در میآورند. در دل بیشترشان غوغایی ست و ترس از آینده اجازه نمیدهد که از عمق وجودشان بخندند. سپیده هم مثل خیلی از این دخترها کار میکند و روزها را میگذراند: «کم کم به این سبک زندگی عادت میکنی. چند ماهی که بگذرد دیگر برایتان تمیزی و آدمها مهم نیست. من با خانوادهام مشکل داشتم و نتوانستم با آنها زندگی کنم. الان به فکر زندگی بهتر نیستم همین که چند دست لباس و وسایل ضروری داشته باشیم برایم کافی است. دارم فکر میکنم کمی پول جمع کنم تا از کشور خارج شوم. خودم روی آدمهای پانسیون زیاد حساب باز نمیکنم چون اخلاق ندارند. مثلاً بعضیها حقوقشان کم است و مجبورند به کارهای غیراخلاقی هم تن بدهند. بودند افرادی که از آدمهای مختلف رکب میخوردند و بعد با هم اتاقیهاشان بد رفتاری میکردند. از مونا میگوید که از سمیرم به خیال رسیدن به رویاهایش به تهران آمده بود اما یک هفته نکشیده زیباییش کار دستش داد: «مونا برای پیدا کردن کار به تهران آمد اولش با برخی از بچهها میرفت تا کاری یاد بگیرد اما چند وقت بعد با مردی آشنا شد که حال و روز خوبی هم نداشت.
کم کم یک خط درمیان به پانسیون میآمد، سه ماهی در پانسیون بود و بعدش رفت و دیگر هیچ خبری از مونا نشد.» سپیده امثال مونا و سحر و مریم را زیاد دیده همانهایی که شاید بارها در مترو و خیابان دیده باشیم و بیتفاوت از کنارشان رد شده باشیم: «شبها وقتی جمع میشویم همه از آرزوهایشان میگویند؛ اینکه در شهرشان و کنار خانوادهشان باشند و مجبورنشوند برای پول بیشتر دست به هر کاری بزنند.»