معمای هنر و ثروت: نگاه بازارشناختی به «لامبورگینی»
شاید شما در مقام هنرمند بخواهید فقر را دستمایه کار خود قرار دهید؛ ولی قراردادهای بازار و جامعه مخاطب فقر را به سرگرمی مبدل میکند. همان چیزی که موجب شد تئودور آدورنو مرگ هنر را اعلام کند.
Dilemma اصطلاحی است فلسفی، در باب اما و اگرها. یک معمای دووجهی، دو پاسخ برابر. نمیدانی کدام است. به قول کتاب مشهور سورن کیرکگارد «یا این/یا آن» است. برخی محاق میخوانند این واژه پرطمطراق را و در لفظ آن را معمای بدون راه حل میدانند.
هنر میتواند مثالی بر این اصطلاح باشد، به خصوص هنر این روزهای ایران. وضعیتی که نمیدانی چیست. هنرمندش در مواجهه با پدیدههای روز واکنش نشان میدهد. دم از اعتراض هنرمندانه میزند. میگوید قصدش برجسته کردن پلشتیهای اجتماعی است. میگوید با هنرش آگاهی میآفریند. جامعه را نسبت به آنچه در حال رخ دادن است، روشن میسازد. همه چیز بوی تعهد اجتماعی میدهد؛ اما وجه دیگری در حال رخ دادن است.
در سوی دیگر ماجرا بازار است. بازار هیولای چند سری است که هر چیزی را در خود میبلعد. شاید آنچه دفع میکند متاعی گرانبها چون عنبر باشد و شاید نتیجهاش اسفناک. مخروبهای پس دهد که خاکسترش هم به جای نماند. مهم این است که بازار باب طبعش چه چیزی باشد. هنر این روزها باب طبع بازار است. پولساز است و پولآور، برای بازار شیک و مشتریپسند است.
در چنین وانفسایی هنر تبدیل به یک Dilemma میشود. دو وجه خوشایند که توأمان ناخوشایند هم میشود. شما را در شک فرومیبرد که واقعیت چیست؛ حقیقت پیشکشمان. مثال هم نمایش «لامبورگینی» ساخته سیامک صفری است. قرار است واکنشی به پدیده گورخوابها و انهدام ناگهانی پلاسکو باشد. وجه قالب نمایش پدیده گورخوابهاست. دو مرد گورخواب که البته وجوه فیلسوفمآبانه هم دارند. یکی از آنان نیچه میخواند و آن یکی از اعضای سابق ارکستر سمفونیک است. اما مسئله Dilemma این نیست؛ بلکه نسبت میان Text و Context است.
متن «لامبورگینی» با موضوعیت فقر شکل میگیرد. قرار است قهرمانانش دو مرد فقیر باشند. آنان به واسطه فقری که از آن رنج میبرند دراماتیک میشوند؛ اما زمینه (Context) ماجرا مسئلهساز است. نمایش در سالنی روی صحنه میرود که قیمت بلیت آن برای هر کسی خریدنی نیست. سالن نمایش شهرزاد این روزها نمادی از زندگی بورژوازی تهرانی است. جایی برای جمع شدن بورژواهای هنردوست. در چنین زمینهای آنان به پای تماشای نمایشی در باب فقر مینشینند. مقولهای که به نظر کمتر از یک درصد جمعیت تماشاگر آن را درک کرده باشد.
اکنون در یک تناقض به سر میبریم. پاسخ به این پرسش که کارکرد چنین نمایشی چیست ما را در یک Dilemma اسیر میکند. کمی به حافظه تاریخی خود مراجعه میکنیم. چه زمانی فقر به عنوان عنصری نمایشی وارد تئاتر میشود؟ پاسخ روشن است. «وُیتسک» گئورگ بوشنر را برخی نخستین تراژدی مینامند که قهرمانش نه فراتر از ما، که موجودی فروتر از ماست. مردی بیچاره و مفلوک که در سیطره قدرت و ثروت، زندگیش را از دست میدهد. کمی پیش رویم تاریخ ما را با فقرای محبوبی آشنا میکند، «اتوبوسی به نام هوس» یا «مرگ فروشنده» که از قضا هر دو برای اجرا در برادوی نوشته شدند.
اما در همان حوالی نام «در انتظار گودو» نیز دیده میشود. نمایشنامه بکت را میتوان الگوی «لامبورگینی» دانست. یک کمدی – تراژدی که مجموعهای از مکالمات دو شخصیت در باب همه چیز است. ظاهر ژولیده و در هم ریختهاشان با گفتار فلسفیشان همخوانی ندارد. دقیقاً همانند چیزی که در «لامبورگینی» شاهد آن هستیم. زمانی که یک زندانی نمایشنامه بکت را در زندان روی صحنه برد و در نامهای از نتیجه شگفتانگیز آن گفت، بکت رابطهای ویژه میان اثر و بستر اثر ایجاد کرد. اجرای «در انتظار گودو» با مفهوم اسارت بشری نهفته در متن، در زندان بار معنایی دیگری پیدا میکرد. اجرا در زندان چندان در قیود اقتصادی نبود؛ بلکه رسالت هنری هنرمند ارجحیت پیدا میکرد.
در «لامبورگینی» این متن و زمینه در تضاد کامل به سرمیبرند. ما از خود میپرسیم کارکرد این نمایش برای فقر چیست؟ آیا این نمایش به فقر کمکی میکند؟ آیا مردمان تماشاگر را نسبت به فقر و پدیدههایی که تشریح میشوند روشن میسازد؟ آیا از این هیاهوی دور و برش چیزی نصیب فقرا میشود؟ سهم فقرا از تماشای این نمایش چیست؟ آیا عوامل نمایشی برای فقر سوبسیدی قائل میشوند؟
پاسخ تمامی این پرسشها خیر است. این هنر به واسطه فقر پولساز میشود. نمایش با فروش خوبی روبهرو میشود. قهرمانان پوشالی در آن مورد تقدیر قرار میگیرند. تا شبی که قلمم در باب نمایش روی کاغذ میلغزد هیچ فقیر قهرمانی در پایان اجرا مورد تشویق قرار نگرفته است. یک جای کار میلنگد. این همان Dilemmaای است که از آن سخن گفتیم. از سویی فروش یک نمایش به چرخه هنری کشور کمک میکند و میتواند هزینه زندگی یک سال چند هنرمند را تأمین کند؛ اما در سوی دیگرش آن است که این کسب درآمد به منزله فقیر بودن اشخاص دیگری است که دستمایه اثر هنرمند قرار گرفته است.
در چنین موقعیتی باید توقف کرد. میتوان فریاد زد که با هنری روبهروییم که از بدبختی مردم کاسبی میکند. میشود آرام گفت تماشاگر در پی دیدن نمایش به کاتارسیس ارسطویی میرسد و در قبال گورخواب با تأمل بیشتری رفتار میکند. او با شنیدن جملاتی که به از دست دادن گورها پس از عکاسی از محل زندگیشان اشاره دارد، شاید رسانهای کردن هر نوع فقری را کنار گذارد. شاید در برخورد با یک گورخواب او را به چشم یک فیلسوف ببیند، نه یک عامل مخرب برای جامعه.
اما یک پرسش، چنین نگرشی درست است؟ آیا ملاک انتخاب «لامبورگینی» برای مخاطب بورژوا، گورخواب است؟ آیا شما سی تومان هزینه میکنید تا درباره گورخواب بشنوید؟ آیا ستارهها در انتخاب مخاطب دخیل نیستند؟ آیا جنجالهای رسانهای – همانند جنجال رسانهای گورخوابها – دلالت بر مخاطب یافتن اثر نمیشود؟
پس به نظر عوامل بیرونی وجود دارد که دخلی به موضوع نمایش ندارد و به فروشش کمک میکنند. آرام آرام همه چیز در فروش خلاصه میشود و مفهوم اولیه اثر گم میشود. مثلاً موسیقی رپی که قرار بود واکنش یک هنر علیه وضعیت اجتماعی باشد و در نهایت با یک بازی رسانهای کاملاً حذف میشود و گروه آن را فراموش میکند. مثل تیزر آخر نمایش که دیگر نامی از حمید صفت در آن دیده نمیشود. این یک بازی است، بازی خطرناکی که برای من Dilemma است، Dilemma امروز؛ ولی فردا جرثومهای سر دل هنر ایران.