در جستجوی مخاطب از دست رفته

    کد خبر :66519

کوروش سلیمانی پس از موفقیت در سنگلج و کار تحسین برانگیز «روال عادی» در حال تمرین اثر از پیتر شفر، نمایشنامه‌نویس بازیگوش بریتانیایی است.

پلاتوی تمرین مولوی، همان گروه فاوست، یک متن غربی، میانه تمرین وارد می‌شویم. این یک تمرین دو نفره است. این تمرین نمایشی است از کوروش سلیمانی،‌ یک سال و اندی پس از رکوردشکنی در سنگلج، رکوردی که این روزها پشت هم شکسته می‌شود. پس از «روال عادی» در کنار مسعود دلخواه، همان مردی که پشت پلاتو «مفیستو» روی صحنه برده است. پس از موفقیت چشمگیر در نقد و تحسین برای بازی در نمایش دکتر خاکی و بچه‌ها. «فالو می» در حال تمرین است. در میانه راه و آغاز ورود ما.

سلام علیک محترمانه و تعارفات درگوشی. روی ردیفی از صندلی‌ها می‌نشینیم. آن سو، روبه‌رویمان زوجی یک به دو می‌کنند” جدال زناشویی. یک میز و یک چهارپایه. زن نشسته و مرد ایستاده، جدال بر سر زبان و تفکر است. واژه حقیقتاً مبدل به یک چالش تاریخی می‌شود. سلیمانی اوج را می‌خواهد. دستانش بلند می‌شود. اشاره می‌کند با سکوت و می‌نویسد. از جا برمی‌خیزد و به میانه صحنه می‌رود. عرض سالن را طی می‌کند. در طول پیش می‌رود. به ستون سالن تکیه می‌دهد؛ ولی دخالت نمی‌کند. او بیش از حد مؤدب است.

بعداً از این ادب و مؤدب بودن می‌پرسم. می‌گوید «چون خودم بازیگرم. هر آنچه برای خود نمی‌پسندی برای دیگران هم مپسند. من حتی وقتی بازیگرم می‌گوید من با این شیوه نمی‌توانم کار کنم و جلو نمی‌روم، خودم را ملزم می‌کنم که روشم را تغییر بدهم؛ چون معتقد به نتیجهٔ نهایی هستم. هر کس یک مدلی است، من قائلم به نتیجهٔ نهایی، یعنی معتقدم کارگردان وظیفه‌اش این است که مانند یک مدیر بهترین نتیجه را از کارکنانش بگیرد یک نکتهٔ دیگری وجود دارد من حقیقتش این احترامی که به گروه می‌گذارم به تماشاچی هم می‌گذارم، من با تک‌تک تماشاچی‌ها صحبت می‌کنم و از آنها تشکر می‌کنم و آنجا معتقدم تماشاچی از این طرف شهر می‌آید که کار من را ببیند، این خیلی مهم است و حتی من خودم را نشان او ندهم و یک‌طوری با غرور بگویم من کارگردان هستم، نه این حرف‌ها چیست ما همه آدم‌هایی هستیم که چند صباحی داریم با هم زندگی می‌کنیم. در مورد بازیگران هم وقتی می‌بینم در این هوای گرمای از آن طرف شهر آمد سر تمرین و مگر من به او چه می‌دهم؟ اگر ته این سفره چیزی باقی بماند به او می‌دهم، قرارداد آن‌چنانی نداریم، تأمین آن‌چنانی نداریم به خودم اجازه نمی‌دهم به خودم که مانند یک رئیس شرکت که به او بگویم تو باید این کار را انجام بدهی، سعی می‌کنم با لحنی که درخور شخصیت آنهاست با آنها صحبت کنم و خدا را شکر نتیجه گرفتم و پشیمان نیستم، چون اساساً احساس می‌کنم در تز زندگی‌ام هم به احترام خیلی معتقدم.»

خدا عمرش دهد. به فکر مسیر و گرما و دستمزد است. کم پیش می‌آید. یادی از دکتر صادقی می‌کنیم. کسی که کوروش سلیمانی با او رشد کرده است. قبولش دارد. ازش حساب می‌برد. می‌گوید «دکتر هم بی‌احترامی نمی‌کند؛ ولی بسیار تند است.در تمرینات شاید یک جاهایی اشک آدم را درمی‌آورد. به لحاظ سخت‌گیری، سخت‌گیر است. من می‌گویم یک جاهای مسیرِ تمرین پیچ می‌خورد باید بنشینید این کلاف را دوباره باز کنید و بعد دوباره ادامه بدهید و این روند ادامه داشته و جواب گرفتم.»

به دلخواه هم نقبی می‌زنیم، از او یاد می‌کنیم و می‌گوید «دکتر می‌گفت تو با مهربانیِ خیلی سخت‌گیری، یعنی چیزهایی را می‌گفتند و من می‌گفتم بله چشم ولی دلیلم را هم می‌گفتم که چرا نمی‌پذیرفتم. من کار را دیدم، اجرا روی صحنه دیدم و می‌دانم وقتی فلان بازیگر در آن حد می‌آید داخل دیگری حتی در چه ثانیه‌ای برمی‌گردد او را نگاه می‌کند، یعنی این را مانند فیلم در ذهنم دیدم، تصویرش را کامل دارم حتی من از آن دسته هستم آن‌طور که اسناد سمندریان به ما یاد داده دفترچهٔ کارگردانی دارم، خیلی منظم، بازیگر در فضای گنگ راهی نمی‌رود که قرار است چه کند و مسائل را یکی‌یکی به آنها می‌گویم و به تدریج جا می‌افتد یعنی شاید به چند هزار تذکر می‌رسد، ولی معتقدم اگر می‌شود یک لحظه را درست کرد، درست نکردن از آن نگذریم چون نهایتاً آن کیفیت نهایی ده تا از این لحظات کنار هم رخ بدهد، یک‌دفعه می‌بینید 10 درصد کیفیت کار شما پایین آمد.»

مرد مهربان نظاره‌گر کار خود است. مسعود میرطاهری دیالوگ‌هایش را فراموش می‌کند. من‌من می‌کند. سوفلور جمعش می‌کند. لعنتی به ذهنش خطور نمی‌کند. تکرار صحنه قبل. خدا را شکر سوفلور هست. سلیمانی می‌رود وسط بحث و ایده می‌دهد. با هم مصالحه می‌کنند. اصلاً جدالی در کار نیست. جدال بین آن زن و شوهر انگلیسی است. خدا به خیر کند که زن و شوهر دعوا کند و ابلهان باور.

جای مرد و زن تغییر می‌کند. یک بار مرد خشمگین است و یک بار زن. سلیمانی به مریم داننده‌فرد ایده می‌دهد تا به یک چرخش و رسیدن به یک موقعیت نزدیک شوند. متین حرف می‌زند. خشم نمی‌گیرد. هیجان هم ندارد. در عوض مریم شنگول است. پرانرژی برخورد می‌کند. پویایی با اوست. بماند که هنوز وحید آقاپور از جا برنخاسته، می‌تواند توفان به پا کند. این سه تن به همراه کوروش سال گذشته «فاوست++» را روی صحنه برده بودند. نمایشی که دیده نشد. میلاد اکبرنژاد را به غیاب برده است. نمایشی دلی از یک نویسنده، درباره جهان خودش.

از او می‌پرسم چرا به بازیگران میلاد رسیده است و می‌گوید «میلاد اکبرنژاد از بچه‌های دانشکده بود. میلاد سال بالایی ما بود و طبیعتاً کسانی که با میلاد کار می‌کنند همدیگر را از قبل می‌شناسند. من با وحید آقاپور، بیشتر کارهایم را انجام می‌دهم، در مورد مسعود میرطاهری کمتر پیش آمده بود با هم همکاری کنیم و در مورد مریم داننده‌فر هم همین‌طور؛ همکاری در «فاوست ++» باعث شد به شناختی بهتری نسبت به دوستان دست پیدا کنم و چون از قبل درصددِ اجرای نمایشِ شیفر بودم طبیعتاً وقتی که هماهنگی و نظم و اخلاق حرفه‌ای بچه‌ها را در پشت صحنه و روی صحنه خلاقیت آنها را دیدم، گزینه‌هایی بودند که به ذهن من رسیدند و طبیعی است این همکاری که یک‌بار تجربه شده و نتیجه‌اش خوب شده است، دوباره هم تکرار شود.»

سالن تمرین مولوی ساده است. کمی تاریک است. کلاً نور سالن اندک است. نوری مضاعف در گوشه پلاتو، نوری کمکی به سمت و سوی سقف تعبیه شده است. یک نور زمینی. با این حال نمایش بوی نورپردازی شادتری می‌دهد. نوری که برای کارهای پیتر شفر مناسبت دارد.

«این متن را علی منصوری ترجمه و انتشارات افراز چاپ کرده است. سال 1962 دو تا نمایشنامه همراه با هم نوشته است که معمولاً با هم اجرا می‌شود؛ ولی الزامی وجود ندارد، چون هیچ ارتباطِ محتوایی، روایی با هم ندارند. شاید به لحاظِ جهان‌بینی که روی تفکرات شیفر حاکم بوده و بحث روانکاوی رابطهٔ زن و مرد به هم مرتبط هستند. نام اصلیِ این دو تا public eye و Private Ear. برای public eye عنوان چشم عمومی انتخاب شده است و موضوع بحث ماست. یک اصطلاح است. یک ترجمهٔ تحت‌الفظی می‌تواند داشته باشد؛ ولی از طرف دیگر مانند خیلی از اصطلاحات انگلیسی به لحاظ تحت‌الفظی ترجمه آن صحیح نیست. باید معنی دیگری را در آن جستجو کرد. public eye به معنای کارآگاه خصوصی است.

اما چرا شده فالو می؟ تعدادی از کارهای پیتر شیفر از جمله آماتوس، آگِئوس یا اسب یا همین چشم عمومی تبدیل به فیلم شده است. سال 1972 کارول رید. فیلمی براساس نمایشنامه با عنوان فالومی کارگردانی است. ما این اسم دوم را ترجیح دادیم. یعنی بین چشم عمومی، کارآگاه خصوصی و فالومی. شفر خیلی علاقه به موضوعات پلیسی داشته است، همان طور که می‌شود در اکبر رادی نشانه‌های مشترک جست، در کار پیتر شیفر هم می‌شود این نشانه‌ها را بعد از یک مدت کار کردن متوجه شد. یکی بحث کارآگاه و پلیس است. اگر فالومی به شکل مشخص دوستی به او برنمی‌خورد به این دلیل است، ما این اجازه را به خودمان دادیم. به توجه به اینکه همین نام را پیتر شیفر برای فیلمنامه‌اش انتخاب کرده از آن انتخاب کردیم.»

داستان «فالو می» داستان زن و شوهری است که مرض شک به جانشان افتاده است و این وسط کارآگاهی خصوصی، گجت‌وار وارد منازعه‌اشان می‌شود. در زمانه تماشای ما، میان اعضای گروه بر سر یک رویداد مباحثه‌ای شکل می‌گیرد. درباره رفتار شخصیت‌ها حرف می‌زنند. به یک روانشناسی نیاز است که در جمع شکل می‌گیرد. وحید آقاپور هم نظر می‌دهد، درباره یک واژه. نمی‌پذیرند و شوخ طبعی کل فضا را فرامی‌گیرد. وحید دقیق است و دقیق نگاه می‌کند. نسبت به نمایش مسئولیت نشان می‌دهد، با اینکه حرفش به کرسی ننشست.

به نتیجه مطلوب می‌رسند و سلیمانی با انگشتان دست تحسین می‌کند. کوروش سلیمانی درباره تمرین می‌گوید «کار تئاتر در جغرافیای همیشه یک دورهٔ طولانی‌ طلب می‌کند. من متن را تقریباً دو سال پیش ارائه دادم. قصد من هم اجرای یک کارِ آکادمیک بود با حضور کسانی که در سال‌های اخیر از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدند که غالباً شاید 6، 7 نفر از بچه‌های گروه ما همه فارغ‌التحصیل هنرهای زیبا هستند و غالباً هم ارشد، یعنی در یک سطحی کیفی آکادمیک خوب، چه طراحان ما، چه بازیگران ما. خیلی برای من مهم بود در شرایطی که تئاتر ما یک مقدار سهل‌انگارانه پیش می‌رود، یک مقداری دارد درگیر موضوعاتی مانند کاسب‌کاری، توجه به مسائل حاشیه‌ای، بها دادن بیش‌ازحد به جایگاه چهره‌ها، نه بازیگران و غیره دچار می‌شود، بهتر است ما که نمایندگان طیف دانشگاهیان تئاتر هستیم، بیاییم این شکل تئاتری را که یاد گرفتیم ارائه کنیم که یادآوری شود. در کنار همهٔ جنس‌های دیگر که ما منتقد آن هستیم. در نتیجه آمدم این متن را ارائه کردم؛ چون به نظرم شیفر نویسندهٔ بسیار خوبی است. به اعتراف کسانی که درام را پیگیری می‌کنند یکی از بزرگان نیمهٔ دوم قرن بیستم است و البته می‌خواهم بگویم نمایشنامه‌ها او هر کدام در یک فضا است با یک دیدگاه بررسی می‌شود. نمایشنامه فالومی موضوعِ بحثش ارتباطات زناشویی است، یعنی بررسیِ رابطهٔ زن و مرد. من همیشه احساس می‌کنم، متنی که کار می‌کنم چه جایگاه کارگردان، یعنی در اینجایگاه خیلی بیشتر، چه بازیگرش هستم مربوط باشد به روزگار ما، طبیعتاً برای انتخاب متن بعد از اینکه متن را خواندم و دیدم از آن متن‌هایی است که اصلاً نمی‌توانم آن را زمین بگذارم و یک‌دفعه همهٔ آن را خواندم، دیدم چقدر موضوع آن در عین حال که کمدی است، چون احساس من این است که جامعهٔ ما در این روزگار احتیاج به کمدی دارد اما اینجا یک شرط است، یک تبصره است، نه هر کمدی، نه هر ابتذالی و نه استفاده از هر واژگان و رفتاری روی صحنه به زعم اینکه تماشاگر بخندد، من اصلاً به آن جنس اعتقاد ندارم؛ ولی معتقدم کمدی باید یکی از جریانات اصلی تئاتر ما باشد، اما کمدیِ شریف، طنز، کمدی‌ای که بخنداند؛ ولی خودش تبلیغ فحاشی و اتفاقات نادرست نباشد، در نتیجه این کمدیِ انگلیسیِ خیلی شیرین است.»

وحید آقاپور به میان تمرین می‌آید. وارد گود می‌شود. مریم داننده و مسعود میرطاهری جا می‌خورند. ما هم جا می‌خوریم. با مطایبه و شوخ‌طبعی، لطایف الحیلی نمایشی جسته ظاهر می‌شود. این بخشی از نمایش است. وحید شیرین است. شخصیت شیرینی دارد. خودش که سنگین و رنگین است. شیر تو شیر می‌شود. مسعود گیج می‌شود. اصل ماجرا هم باید این باشد؛ ولی این مجاز نیست، واقعی است. یک مسابقه یک رالی سه نفره که مدام در آن جابه‌جا می‌شوند. جا عوض می‌کنند. سعی می‌کنند به میزانسن لازم دست یابند.

مزاح و شوخی اوج می گیرد. وحید کل تمرین را دگرگون می‌کند. ریتم تند؛ اما نمایش پیش نمی‌رود. انرژی هزینه می‌کند. این صحنه بار دیگر تکرار می‌شود. هر آنچه رج زده شده بود اکنون با ضربات نهایی قطعی می‌شوند. به نمایش نزدیک می‌شود.

از کوروش درباره متن و انتخابش می‌پرسم و می‌گوید «من که این متن را انتخاب کردم دو دلیل داشت یکی محتوایی بود چون موضوعِ روابط زن و مرد به نظرم یکی از مهمترین موضوعاتِ روزگار ماست. دوم به لحاظ فرم که کمدی بود و من احساس کردم این متن با توجه به ظرفیتی که دارد و امکاناتی که می‌توانم داشته باشم و توانایی، چون ما خودمان کارمان را تأمین می‌کنیم یعنی اساساً هیچ اسپانسرِ خاصی دنبال کارهایی که چهره‌های خاص در آن وجود ندارند نمی‌آیند و جریانات دیگری است و من در این حد توانایی دارم که یک جمع‌وجوری را خودم تهیه کنم؛ در نتیجه الآن این دو دلیل اصلی را داشت.»

کوروش دغدغه مخاطب دارد. برایش مهم است مخاطب رضایت داشته باشد. معتقد است «اینکه در سالن‌های تئاتر کارهایی ارائه می‌شود که تماشاچی خسته از کار و زندگی و استرس می‌آید در سالن و بدتر دچار استرس می‌شود و دچار افسردگی می‌شود و احساس می‌کند چقدر دنیایِ پر از زشتی و خیانت وجود دارد، من احساس کردم وظیفهٔ هنرمند الآن این نیست. من در تئاتر احساس می‌کنم باید علاوه بر دغدغه‌های زیبایی‌شناسی که داریم یک مقدار به جامعه‌مان هم نگاه بکنیم ببینیم چه نیاز دارد، چون وظیفهٔ تئاتر در ارتباط با مردم معنا پیدا می‌کند ما نباید خودمان را یکسری آدم برج عاجی نشان بدهیم که بگوییم مردم که نمی‌فهمند. نه وظیفهٔ ما این است که سطحِ آگاهی مردم را بالا ببریم، اگر اعتقاد به پرومته داریم و آن را خواندیم، باید تلاشش را انجام بدهیم زجرش را بکشیم و وظیفه‌مان را انجام بدهیم، شاید الآن چنین حرفی خیلی خریدار نداشته باشد، بگویند یک مقدار شلوغش کنیم، من هر گونهٔ تئاتر را دوست دارم و دوستانِ خوبی هم دارم ولی عمدتاً آدم‌های خلاقش را دوست دارم چون ممکن است با سلیقه‌ای سازگار نباشم ولی خلاقیت را دوست دارم.»

«روال عادی» زمانی به کوروش سلیمانی پیشنهاد می‌شود که او در حال تمرین فالومی بوده است.دستیار دکتر تماس می‌گیرد، متن را می‌خواند، بدون آنکه اجرای قبلی را دیده باشد. با خواند متن فکر‌نمی‌کند به کار طنازی خواهند رسید. می‌گوید «اگر شما متن را بخوانید چنین فضایی نیست، تماشاچی وقتی حضور پیدا می‌کند انگار یک سفالی را شما بگذارید در کوره، در برخورد تماشاچی است و واقعاً مانند کوره عمل می‌کند که این سفال تَرک می‌خورد، پودر می‌شود یا اینکه با جلایی بیرون می‌آید، تماشاچی خیلی می‌تواند یک کاری را شکل بدهد، یعنی آن فوت آخری که به سفال می‌دمد و البته قرار بود خیاط را کار کنم برای آن هم پیشنهاد شد ولی چون تمرینات آن خیلی گسترده بود و نمی‌توانستم برسم نرفتم و می‌خواستم با دکتر خاکی کار کنم، بعد گفتند نه یک کار دو نفره است و جمع‌وجور است.»

درباره آن نقش و بازی می‌گوید «انتخاب هم انتخابِ درستی بود، دکتر دلخواه خیلی خوب این کار را انجام داد، نقشِ کمیسر آن شیرینی نداشت و من چند بار به دکتر دلخواه گفتم که وظیفهٔ من پاس گل است، گل‌زن شما هستید، سر یک جمله کافی بود من اگر لبخند می‌زنم، اگر اخم می‌کنم، اگر شوکه می‌شوم نسبت به جمله دکتر دلخواه، یک ثانیه پایین و بالا می‌شد، خنده از 30 درصد به 5 درصد می‌رسید با برعکس، یعنی یک‌طوری من برای خودم قرارداد کرده بودم که باید نقشِ خبرچین چون پیش‌برندهٔ داستان است دیده شود و خیلی جاها حتی بعضی از نقدها را دیده بودم که نوشته بود فلانی خیلی فداکارانه بازی کرده است یعنی خیلی کمک کرده است که آن نقش، باید هم این‌طوری می‌بود و من فداکاری نکردم من درست کار کردم. من می‌خواستم یک همذات‌پنداری بین تماشاگر، کمیسر و بازرس باشد، چون احساس می‌کنم همهٔ آدم‌ها می‌توانند ما را به همدلی وادار کنند، یعنی بالاخره آدم هستند و در شرایط این‌طوری شدند، من برای کمیسر زندگی ساخته بود، برای زن و بچه‌اش، همکاران اداره‌اش و بعد دیدم چقدر بدبخت است و چقدر با فلاکت زندگی می‌کند و اینجا هم یک بازیِ خاصی می‌خورد.ـ»

سلیمانی بسیار اهل معامله می‌آید. شبیه آن بازاری‌هاست که مکاسب خوانده است و برای هر چیزی حساب و کتابی دارد. از آنهاست که با دستی که بدهی با هم دست از او پس می‌گیری. یک بده بستان عاری از خطا. معتقد است تا جایی که بلد است و توانایی‌اش را دارد و هنر و تئاتر را می‌فهمد، سعی می‌کند، جنس سالمی را تحویل دهد؛ چون حرفش همیشه این است «ما دقیقاً یک جایی تئاتر مانند ارائهٔ محصول است نه باید کم‌فروشی کنیم نه باید غش در آن باشد، نباید بدرفتاری کنیم با مشتری در بخش عرضهٔ یک اثر اینها مهم است و تماشاچی هم می‌فهمد.»

از کار قبلیش، «ناگهان پیت حلبی» سخن می‌گوید. «خوشبختانه کار قبلی خیلی تجربهٔ خوبی برای من بود. بلیت آن کار 12 تومان بود و بعد به 5 تا 7 تومان می‌رسید، یعنی اگر شما با کارهای ایرانشهر مقایسه کنید که بلیتش 35 تومان است راحت می‌توانست تا 120 تومان فروش داشته باشد. من دنبالِ این داستان‌ها نبودم و نیستم و سنگلج را خیلی دوست دارم و آن کار باعث رونقش شد و خوشحال‌تر از این هستم که کارم مبتذل نبود. درعین‌حالی که مردم خندیدند، سعی کردم با بهترین کیفیت، چون متنی که امیرعلی نوشته بود نمایشنامه نبود. خودش این را جاهایی گفته و ما در روند تمرین صحنه‌ها را خلق کردیم که کجا اتفاق بیفتد؛ ولی با چنین تیمِ خوبی که ما داشتیم که این احترام و محبت بین همدیگر بود و اساساً مدیریت گروه به نظرم کم از بحث‌های هنری نیست. ما در گروه‌ها این‌قدر حرف‌وحدیث داریم؛ ولی خوشبختانه در گروه‌هایی که من کارگردانی می‌کنم واقعاً همه برای هم مایه می‌گذارند. حتی در طراحان ما هم اصلاً سینا ییلاق‌بیگی یکی از طراحان پرکار ماست و هم تدریس می‌کند و هم دلسوزانه پای‌کار است، مثلاً مژگان عیوضی طراحِ لباسِ حرفه‌ای است، سینا کنار وحید و دوستان دیگر بازی کرده است، مجید کاشانی که طراحی پوستر را انجام داده یکی از گرافیست‌های درجه 1 ماست، کنسرت‌های آقای کلهر را می‌زند و خیلی خاص کار می‌کند و پوستری که خواهید دید اصلاً هیچ ربطی به پوسترهایی که الآن با 4 تا عکس می‌سازند ندارد یعنی ما ساعت‌ها راجع به آن بحث کردیم.»

تمرین به پایان رسیده است. شیرینی خوشمزه‌ای و شکلاتی خورده‌ایم. بچه‌ها مرور می‌کنند. برنامه هفته بعد را می‌گذراند. با شروع شدن اجرای «مفیستو» تمرین هم به پایان می‌رسد. از کار راضی هستند و هنوز وقت برای رج زدن و ترمیم کار وجود دارد. بازیگران به شناخت بهتری از این مثلث نامتجانس رسیده‌اند.

سلیمانی بسیار جدی می‌گوید «سعی من این است که بگویم تئاتر یک مسئلهٔ جدی است، به بچه‌ها می‌خواستم بگویم ما آپولو هوا نمی‌کنیم، شاخ غول نمی‌شکنیم اما کار ما به اندازهٔ یک تئاتر مهم است و این اهمیت دارد برای ما که جوانی‌مان را گذاشتیم، ما داریم سعی خودمان را می‌کنیم و کم‌فروشی نمی‌کنیم حتی در طراحی صحنه و لباس می‌گوییم بهترین چیز را در حد توانمان انجام بدهیم روی صحنه هم همین‌طور است و داریم تمرینات آخر را پیش می‌رویم که بتوانیم با کمک شما انجام بدهیم و بتوانیم بگوییم این شکل تئاتر هم است و گروه آن دنبال تئاتر کار کردن بودند و نه چیز دیگری.»

او معتقد است «بحث تبلیغات بسیار جدی است و شکل سالم و درستش هم است. کار مروارید یک بخش کوچکی نه همهٔ آن به کار 7 قبیلهٔ گم‌شده، سال 79 بود بهترین کارهای دکتر است که حتی یک دوره‌ای هم در نظرسنجی‌ای که انجام شد برای نمایشنامه بعد از انقلاب، یکی از بهترین ده اثر 7 قبیلهٔ گم‌شده شد. به نظرم کار خوبی بود و می‌شد بهتر هم باشد، سالنش مناسب نبود، همان چیزی که برای کار میلاد رخ داد، کار میلاد خیلی کار خوبی بود ولی سالن آن باید چهارسو می‌بود. البته من راجع به پوستر و تبلیغات به میلاد می‌گفتم حالا امیدوارم خودم اشتباه نکنم.»

مولوی مشتریان ثابت خودش را دارد. تعریف شده است. یاد تمرین‌های پیام لاریان در همین مکان می‌افتم. جایی که او نیز خوش درخشید و جایزه‌های فجر را درو کرد. بخش مهمی از آن ناشی از هویت مولوی بود. سلیمانی می‌گوید «بحث ما این است که هر سالنی هم تعیین‌کننده است که شما چه کاری را چگونه روی صحنه ببرید، من سالن سنگلج را برای «ناگهان پیت حلبی» می‌پسندیم چون ما یک کار متکی بر نمایش‌های آئینِ سنتی خودمان کار می‌کردیم، اینجا که تالار مولوی و تالار دانشگاه تهران است و همهٔ ما سابقهٔ جشنواره‌های دانشجویی آن سال‌ها را در آن داریم و خیلی برای ما دوست‌داشتنی بود کار کردن در آن، یک وجههٔ آکادمیک دارد و من می‌گویم امیدوارم این کار ما علاوه بر اینکه با مخاطبِ عمومی ارتباط خوبی می‌گیرد، چون حرف روز را دارد می‌گوید و اینکه حواسمان باشد از هم مراقبت کنیم، فالومی فقط یک تیک زدن در فضای مجازی نباید باشد ما باید از هم مراقبت کنیم و همدیگر را فالو کنیم و همراهی کنیم، پشت سر هم باشیم، در هر صورت حرف‌هایی که برای جامعه عمومی دارد امیدوارم در بحث تئاتر دانشگاهی هم یک کار استاندارد آکادمیک را ارائه بکنیم.»

کارمان تمام می‌شود. من به سوی صف بلیت «مفیستو» و گروه به سوی کار و بارشان. قرار است پانزدهم مرداد کار آغاز شود. فعلاً دلخواه در حال ترکاندن است. «مفیستو» مخاطب دارد و بعید نیست کار به نحوی ادامه پیدا کند. الله اعلم. ما منتظر «فالو می» می‌مانیم.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید