خدمات نظافت منزل؛ از لیسانسه تا مرد ۶۰ ساله!
«صدای زنگ تلفن از اول اسفندماه قطع نمیشود. مدام تماس میگیرند و دنبال کارگر مطمئن هستند. دم عید که میشود کارگرهای بیشتری را استخدام میکنیم. البته تنها برای یک ماه؛ چراکه اکثرشان 29 اسفند برمیگردند شهرشان تا سالتحویل کنار خانوادههایشان باشند.» اینها را مدیر یکی از دفاتر خدماتی نظافت منزل میگوید. کسی که هشت سال است این دفتر را تاسیس کرده و در تمام این سالها با کارگران در ارتباط است و تمام ریزودرشت مشکلاتشان را میداند.
احمد امیری میگوید: «وقتی با دفتر تماس میگیرند بیشتر دنبال کارگر مطمئن هستند. متاسفانه به کارگرها، چون از قشر پایین جامعهاند، خیلی زود تهمت میزنند. کافی است در خانهای چیزی گم شود. اولین کسانی که مورد بدگمانی واقع میشوند همین کارگرها هستند که آمدهاند خانهای را تمیز کنند. در این سالها از این شکایتها کم نداشتهایم که البته در اکثر مواقع هم تهمت بوده و مشخص شده است کارگران کاری نکردهاند. ما بهسادگی کارگری را نمیپذیریم. معمولا دربارهشان تحقیق میکنیم و ضمانت هم میگیریم. برای ما مهمترین مسئله این است کسی که برای کار به دفتر میآید معتاد نباشد. در این مورد بسیار جدی هستیم، چون کسانی که استخدام میشوند وارد خانه و زندگی دیگران خواهند شد.
کارگران شب عید که معمولا از شهرستان میآیند، ممکن است در روستای خودشان برووبیایی داشته باشند. خیلیهایشان کشاورزند یا مغازه کوچکی دارند، اما برای درآمد بیشتر راهی شهرهای بزرگ میشوند. خیلیهایشان میگویند در ماه اسفند بهاندازه یک سالشان درآمد کسب میکنند و همین پایتخت را در نظرشان به گنج بزرگی شبیه کرده است. آنها که دنبال پول بیشترند معمولا شمارهشان را به صاحبخانه میدهند تا سال بعد مستقیم با خودش هماهنگ کنند. اینطوری درصدی هم به شرکت نمیدهند و تمام پول به خودشان میرسد. این جملهها را مدیر دفتر خدماتی هم تایید میکند و میگوید: «این کار را خیلیها انجام میدهند و ما هم معمولا مقاومتی نمیکنیم. به هر حال شب عید آنقدر مشتری هست که کم شدن چند کارگر و مشتری تا سال آینده اذیتمان نکند.
ضمن اینکه شرکت برای مشتریها ضمانت به حساب میآید که خیلیها حاضر نیستند کارگری را بدون آن به خانه بیاورند. کارگران شب عید از هر قشری هستند. خانمهای جوان بیشتر کارگر خانم میخواهند، چون معمولا موقع خانهتکانی تنها هستند. اما آنها که روزهای تعطیل را برای تمیز کردن خانه برمیگزینند، معمولا از کارگرهای مرد استقبال میکنند که دیرتر خسته میشوند. ما بیشتر جوانها را استخدام میکنیم که نیروی جوانی داشته باشند، اما به هر حال هستند کسانی که سنوسالی از آنها گذشته، اما تقاضای کار میکنند. ما با همه راه میآییم. نیاز به پول اولین علت مراجعه افراد به ماست. مرد 60ساله هم نیاز به کار دارد و ما نمیتوانیم او را ناامید کنیم. اینجا حتی لیسانسه بیکار هم داشتهایم.
برای اینکه شب عید پولی داشته باشد و دست جلوی خانوادهاش دراز نکند به اینجا آمده است.» اینها همه حرفهای احمد امیری است. کسی که از بیرون ماجرا را میبیند. برای او زنگهای تلفنی که از آخرین روزهای بهمنماه شروع میشود نشاندهنده پول بیشتر است، اما کارگرها طور دیگری به ماجرا نگاه میکنند. آنها وارد خانهها میشوند؛ خانههای شمال شهر، غرب و شرق. تنها فرقی که میبینند در متراژ خانههاست و اسباب و اثاثیهای که میتواند لاکچری باشد. آنها تنها یک روز در این خانهها کار میکنند و از فردا همه چیز فراموش میشود.
این میان شاید تنها خاطره رفتارهاست که باقی میماند؛ برخوردهایی که خیلی وقتها خوب نیست. از تهمتها گرفته تا تحویل دادن لباسهای کهنهای که شاید دورریختنی باشد. یکی از کارگرها که از سبزوار آمده میگوید: «در خانه گاهی چیزهایی به ما میدهند که ما همانها را دم در دور میاندازیم. نمیدانم چرا فکر میکنند هر چیزی را میتوانند به ما بدهند و ما هم باید استقبال کنیم.» از این قصهها زیاد است و این پرونده روایت کسانی است که با کارگران زحمتکش شب عید گپی کوتاه زدهاند.
این خرقه که من دارم…
احسان حسینینسب: گفت: «از بیکاری به تنگ اومدهم.» گفتم: «راست میگی. بیکاری خیلی بده.» گفت: «روم نمیشه جلوی بابا و مامانم دست دراز کنم و پول توجیبی بگیرم ازشون، با بیستوهفت سال سن.» گفتم: «آره. خیلی بده آدم تو این سنوسال دستش جلوی مامان و باباش دراز باشه.» گفت: «اون بندهخداها هم چیزی نمیگن. ماهانه یه مبلغی میریزند به حساب من. ولی خب، من که میفهمم نباید اونا بهم پول بدن.» گفتم: «اگه نگیری میتونی زندگی کنی؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس یه کاری باید بکنی. اینطوری که نمیشه. به کارگری فکر کردی؟» گفت: «آره. ولی من آدمِ کارِ کارگری نیستم. یعنی قوه و بنیه ندارم. بعدش هم… خودت میدونی که برای وقتم برنامه دارم.»
راست میگفت، همهاش را. هم اینکه از بیکاری به تنگ آمده بود و افسرده شده بود، هم اینکه دیگر رویش نمیشد از پدر و مادرش پول توجیبی بگیرد، هم اینکه آدم کارِ کارگری، یعنی کارگریِ روزمزد نبود؛ راست گفته بود، واقعا برای وقتش برنامه داشت: مینوشت، میخواند، اصلاح میکرد، بازنویسی میکرد و بابت این همه کار پولی درنمیآورد. مختصری حقالزحمه یا حقالتالیف یا حقالتحریر میگرفت و دوباره چند ماه را باید در عسر و حرج میگذراند تا نوبت چک بعدیاش برسد که آقای ناشر، حق و حقوق کارهای او را پرداخت کند. چکی که ناشر میداد، متضمن مبلغ بسیار ناچیزی بود. مبلغی که کفاف زندگی او را نمیداد و در گشادهدستترین حالت، خرجِ یک ماه زندگیاش را تامین میکرد. بعد دوباره میخورد به بیپولی و نداری و ناچاری.
گفت: «یک راه دارم. بروم توی خونهها کار کنم.» گفتم: «چه کاری؟ معلم خصوصی بشی؟» پوزخند زد. از زیر سایبانِ چشمش به من نگاه کرد. گفت: «معلم بشم؟ معلم چی؟ معلم خصوصی شدن مگه الکیه؟ باید بشناسنت. من میتونم ادبیات درس بدم، اما تا حالا معلمی نکردم که کسی منو بشناسه.» پرسیدم: «پس چی؟» پوزخندش روی لبش بود هنوز: «راهپلهها رو بشورم.» نوبت من بود که پوزخند بزنم. توی سرم چرخید: «تو صاحب چند تا کتاب تالیفی هستی، لامصب. نویسندهای، ویراستاری میکنی. توی عالم ادبیات متخصصی. این حرفا چیه؟» حرفها را توی سرم خواند. گفت: «کار جوهر مَرده، احسان جون.» جدی نگرفتمش. کار جوهر مرد است، اما آدمیزاد که هر کاری نمیکند. میکند؟
برایم پیام فرستاد. پیام را باز کردم. عکس بود؛ یک تراکت تبلیغاتی. رویش نوشته شده بود: «نظافت ساختمان و منزل. با نازلترین قیمت» و پایینش شماره تلفنش را نوشته بود. کار خودش را کرده بود. پایین پیامش نوشته بود: «این رو بفرست برای دوستات و فامیلات که اگه کار نظافت داشتن، به من بدن.» فروریختم. همانطور فروریخته، نشستم و سر کردم در گریبانم و تمام آدمهایی را که در ساختمانهای مختلف در حال نظافت دیده بودم در خاکوخلِ خاطراتِ ذهنم کاویدم و همهشان را نویسندهای، ویراستاری، روزنامهنگارِ بیکارشدهای دیدم که جیب خالیشان مجبورشان کرده دست به کار نظافت ساختمان بزنند.
خوب که تمیز نشد؛ بیا این هم دستمزدت
حسامالدین مطهری، داستاننویس:
– پسرم، بلدی از اینها کجا دارند؟ مال کف استخر و این چیزهاست. دستم بشکند، داشتم خانهاش را تمیز میکردم، گوشه دستمال خورد بهشان، چهار،پنجتایش افتاد و شکست. خانم گفت باید بروی عینشان را بخری؛ عینشان، همینرنگی. پُرسانپرسان گشتم پیاش. گفتند باید بروی ونک، ملاصدرا. شیرازی میشناسی شما؟
-ها مادر، بلدم. بورسشان است. محل کارم توی شیرازی است. با هم ایستگاه ونک پیاده میشویم میرویم بهت نشان میدهم.
- بیانصاف فدای سرت که هیچ، حتی نگفت از کجا پیدا کنم. خانهشان را اگر ببینی، اگر ببینی، این چهار تا تکه پیش آن کاخ هیچی نیست. منِ پیرزن را انداخته بیرون بروم پی چهار تا
تکه کاشی.
- کاشیهای لبپر را نشانم داد؛ هر یک به رنگی و شفاف و صیقلخورده و برّاق، عین دل پیرزن. ها، قلب آدمیزاد را رنج هی سمباده میزند، هی سمباده میزند و صیقل میدهد. رنج را هم که غریبه نمیدهد، آشنا بهت میرساند. اصلا آشنا میشود که رنج برساند.
بیآرتی رسید به ونک؛ ما شوشنشینها را خالی کرد. پیاده شدیم؛ او از قسمت زنانه و من از قسمت مردانه. من جای پسرش بودم یا شاید هم نوهاش. ونک را نیمدور زدیم و پیادهرویِ ملاصدرا را به حرف و درد دل کشیدیم بالا و رسیدیم به شیرازی؛ چه شیرازی؟ نه آن شیراز که حافظ و سعدی و عُرفی قربانصدقهاش رفتهاند، نه، شیرازِ کاسبها، شیرازِ خانمهای خانه، شیرازِ معناگرفته با ماشینهای مدلبالا و خانههای اعیانی و کتانیهای برند و شیکوپیک گشتن، شیرازِ استخرها و جکوزیهای پرجلوه اینستاگرام. ها، نه آن شیرازِ باغِ ارم و باغهای دلگشا، بلکه شیرازِ پول… پول… پول… و اگر نداری پول؛ استکان پشتِ استکان رنج بچش.
پیرزن انگار عزیزم بود؛ عمر همان و دریای دل همان. اما چادر چاقچورش کمی مندرستر، کمی افتادهقیمتتر. من چه داشتم جلویش بگویم؟ هیچ. والا هیچ. خانمِ خانه نشسته بود روی کاناپه و بیهیچ نگاهی، پشت به پیرزن گفته بود: «میروی عینشان را پیدا میکنی، عینِ عینشان را.» لابد وقت نداشته سر برگرداند و پیرزن را، یک انسان را نگاه کند. اینجور آدمها هزارتا کارِ مهم دارند؛ مهمتر از نگاه کردن به چشمهای شورابزده زنی که یک اتفاق گناهکارش کرده، یک اتفاق در خانوادهای فقیر متولدش کرده، یک اتفاق کارگرش کرده. رفیقی دارم که میگوید: «همه آدمها یکاندازه رنج میکشند، حسام. رنج به عدالت تقسیم شده و فقیر و غنی به یک میزان در طول عمرشان رنج میبرند.» شاید این را برای دلخوشی من گفته باشد.
با هم رسیدیم به مغازهای در شیراز جنوبی. گفتند: «نداریم. بروید بالا.» خیابان را حرفزنان و نفسنفسزنان کشیدیم بالا و رفتیم شیراز شمالی؛ انگار همه عمرِ پیرزن هی سربالاییرفتن بود، هی کف استخرِ اعیاننشینها را رنگیرنگیکردن بود. راستی از این همه رنگ که به جهان هست، از آن آبی و فسفری و سبز و نارنجیِ کاشیهای کف استخر یا جکوزیِ خانه اعیانیِ خانمِ بیاعصاب، رنگی هم به زندگیِ پیرزن میرسد؟ روسری آبیای مثلا، یا دامن سبزی؟ و از آن دامن سبز خیالی، نوری به دل و دیده مردی دویده؟ کاشیها را پیدا کرد. خداحافظی کردیم، ولی تا خانه خانم -با خیالم- پیاش رفتم. تا آخرِ روز، تا تمیز کردن بقیه جاهای خانه و تا «بیا معصومهخانم، خوب که تمیز نشد، ولی این هم دستمزد امروزت.»
بهخاطرِ «آب» که دیگر نیست!
روزنامه آسمان آبی -هدی فرحپور، مددکار اجتماعی: آقاکاظم را یکی از دوستانمان معرفی کرده بود. قد بلند و دستان قوی داشت. هر سال دم عید، یک ماه به تهران میآمد، خانهتکانی چند آشنا را انجام میداد، درآمدی کسب میکرد و میرفت. کار کردن برای غریبهها برایش سخت بود. آقاکاظم در یکی از روستاهای غرب کشور کشاورز بود. میگفت: «زمستان زمین خواب است؛ کشاورز کار ندارد.» میگفت: «زمستان در تهران بازارِ کارِ منزل داغ است.» میگفت: «بمانم خانه، بیروزی میمانیم. باید کار کرد.» اکثر جوانهای روستا از روستا بیرون آمده بودند و کاظم از آخرین بازماندهها بود. دوستانش کارگر ساختمان شده بودند؛ زمستانها کار ساختمان کمتر پیدا میشد و آقا کاظم کار منزل را انتخاب کرده بود.
اولین مشتریاش پیرزنی از اقوام دور بود. کاظم توی همان خانه، کار در منزل را یاد گرفته بود؛ وگرنه در خانه خودش همیشه «سرور» و «سالار» بود و هیچوقت دست به سیاهوسفید نمیزد. هر بار که از غرب کشور میآمد تهران، چند ماه میهمان برادرش میشد. همصحبتی با آقاکاظم تفریح جالبی بود. گاهی که سر حال بود، از روستایشان میگفت. و برای من گوش دادن به حرفهایش، با لهجه شیرین کردی، بهترین دلمشغولی عالم بود. از بیکاری و بیآبی مینالید، هزینه کود و بذر گزاف بود و گاو و گوسفند را هم فقط برای مصرف شخصی میشد نگه داشت، آن هم تازه اگر میشد! زن و بچهاش در چند ماهی که او در تهران کار میکرد، در روستا چشمانتظارش میماندند.
یکیدو روز مانده به عید، کاظم با خرید برای زن و بچهاش به روستا بازمیگشت. وقتهایی که برای نظافت به خانه ما میآمد، اگر سرحال و سردماغ بود، از رسمها و رسومشان میگفت، یا ترانهای کردی میخواند، یا از دخترش که سخت دوستش میداشت. همه دنیای آقاکاظم در خندههای دخترش، لباسهای رنگارنگ همسرش، هوای تازه روستاشان در غرب ایران و قوموخویشاش خلاصه میشد. آقا کاظم با تمام کارگرهایی که تا به حال دیدهام، فرق داشت. به راضی بودن صاحبخانه از کارش بسیار اهمیت میداد و همین اصلِ مهم در کار، باعث شده بود تبلیغ چهرهبهچهره، کارش را زیادتر و روزیاش را بیشتر کند. سرش که شلوغتر شد، فقط برای کارهای سنگین میآمد و به هر مشتری یک روز بیشتر وقت نمیداد.
از اوایل بهمن تا آخر اسفند کار میکرد، ولی برای وقت گرفتن باید از چند هفته قبلتر با او هماهنگ میکردی، وگرنه وقتش پر میشد. خانههایی بودند که برای بهخدمت گرفتنِ آقاکاظم سرودست میشکستند. آقاکاظم کمکم دستبهآچار هم شده بود. لامپها را عوض و قفلهای خرابِ درها را تعمیر میکرد. آرامآرام حمل اثاثیه و اسبابکشی را هم به کارش اضافه کرد. پارسال، در روزهای گرم وسط تیرماه، در اسبابکشی یکی از خویشاوندانم دیدمش. تعجب کردم. حالا که وقتِ در تهران بودنِ آقاکاظم نبود. الان باید توی مزرعهاش کار میکرد؛ توی ارتفاعات غرب ایران. اینجا چه کار داشت؟ همین را از او پرسیدم. گفت: «چند وقتی است تهرانم.»
پرسیدم: «پس زمینت، مزرعهات، کشاورزیات… آنها چه؟» خندید. گفت: «آب نیست. آنها که زمینهاشان بزرگ است و وضعِ مالیشان خوب، برای آبیاری زمینهاشان آب میخرند. ولی خردهزمینِ شراکتیِ ما آنقدر درآمد ندارد که بتوانیم آب هم بخریم.» پرسیدم: «یعنی بیکار شدهای؟» گفت: «نه، بیکار نشدهام. حالا دیگر بیشتر وقتها در تهرانم. دارم کمکم خودم را آماده میکنم که اوایل پاییز زن و بچهام هم بیایند اینجا. داریم اتاقی نزدیک خانه برادرم میگیریم. این هم یک شکل زندگی است.»