وقتی دشمن مهربان می‌شود

    کد خبر :81494

وقتی نگهبان عراقی به سمت کوروش می‌آمد چشم این بنده خدا باز بود. او با خودش فکر می‌کرد که کوروش دروغ می‌گوید. وقتی خواست او را بزند من نگذاشتم. گفتم این بنده خدا چشمش نمی‌بیند. اول این بنده خدا را پانسمان کنید اگر وقت شد و نوبت به من رسید پای مرا هم پانسمان کنید.

علی حیرتی از دیگر آزادگان استان همدان است او درباره جراحتی که هنگام اسارت داشت برای ایسنا روایت می‌کند: زمانی که بنده را به اسارت گرفتند و از جبهه وارد اردوگاه داخل بغداد شدم پایم خیلی عفونت کرده بود. هر ۱۲ روز یا هر۱۳ روز یکبار پانسمان پایم را عوض می‌کردند. بعضی وقت‌ها هم می‌شد که باند پانسمان خالی هم گیرمان نمی‌آمد و با ساولن زخم‌ها را  فقط  شستشو می‌دادیم. بعد از ۱۲ روز من چند بار این باند را باز می‌کردم و شپش‌های آن را از بین می‌بردم و خون زخم پایم را می‌شستم و مجدداً خودم پای خود را پانسمان می‌کردم.

یک روز که داخل اردوگاه بودیم بر اثر شلاق‌ها و کابل‌هایی که عراقی‌ها به پایم  زدند  چند بار بیهوش شدم و به هوش آمدم. بعد متوجه شدم که زخم پایم خونریزی کرده و به نگهبان گفتم زخم پای من خونریزی کرده  و پتوها را کثیف و بوی عفونت آن بچه‌ها را اذیت می‌کند. یک کاری شما انجام بده. دستش را به داخل جیبش برد و گفت:«اگر جیبم را بکنم و به تو بدهم راضی می‌شوی؟» در جوابش گفتم: «من کاری با جیب شما ندارم. این زخم من را اذیت می‌کند».«خب من چکار کنم. پس چرا زمانی که مقاومت می‌کردی نمی‌گفتی پایم خونریزی می‌کند حالا که اسیر شدی این را می‌گویی.» جواب دادم: «شما ما را به این مکان آورده‌اید، یا می‌خواهید از ما نگهداری بکنید یا نمی‌خواهید«.

نگهبان لگد محکمی به پایم زد و رفت. بعد از مدتی مجروحین را برای پانسمان کردن زخم‌هایشان بردند و تعداد آنها خیلی زیاد شد. به یاد دارم کوروش از دیگر همرزمانمان هم در میان ما بود. مرتب داد می‌زد: «نوبت به ما نرسید!؟» وقتی نگهبان عراقی به سمت کوروش می‌آمد چشم این بنده خدا باز بود. او با خودش فکر می‌کرد که کوروش دروغ می‌گوید. وقتی خواست او را بزند من نگذاشتم. گفتم این بنده خدا چشمش نمی‌بیند. اول این بنده خدا را پانسمان کنید اگر وقت شد و نوبت به من رسید پای مرا هم پانسمان کنید.

به بیشتر از ۴۰ یا ۵۰ نفر باند پانسمان و ساولن نرسید، بقیه ماندند. من هم وقتی به مجروحینی که بدتر از خودم بودند نگاه کردم، زخم پایم را به کل فراموش کردم و اینکه من هم نیاز به پانسمان دارم. افسر عراقی آمد و به دکتر گفت: «این اسرا را همینطوری می‌خواهید داخل آسایشگاه‌ها بفرستید!؟» دکتر گفت: «خب من که چیزی ندارم کاری از دستم بر نمی‌آید«.

افسر سوار بر ماشین شد و رفت، ولی بعد از چند دقیقه که برگشت با خود هم ساولن آورد و هم باند پانسمان. سپس زخم‌های همه بچه‌ها پانسمان شد و یکی یکی به داخل آسایشگاه‌ها آورده  شدند.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید