پيامک هايي که وحشتناک ترين قتل را رقم زد
در پروندهاي متهم در لايحهاي که از زندان فرستاده بود ضمن اعتراف به جرم قتل همسرش و ابراز ندامت از کرده خود، سرگذشت زندگيش را نوشته بود و گفته بود ماهواره لعنتي اين بلا را بر سر او آورده است و آماده است در برابر جنايتي که کرده مجازات شود.
در پروندهاي متهم در لايحهاي که از زندان فرستاده بود ضمن اعتراف به جرم قتل همسرش و ابراز ندامت از کرده خود، سرگذشت زندگيش را نوشته بود و گفته بود ماهواره لعنتي اين بلا را بر سر او آورده است و آماده است در برابر جنايتي که کرده مجازات شود.
متهم در يک خانواده مذهبي با سطح زندگي متوسط متولد شده بود. در يک خانواده پرجمعيت، با سه برادر و سه خواهر. پدرش ابتدا مغازهدار بوده و سپس با وساطت يکي از بستگانشان توانسته بود در يکي از ادارات دولتي استخدام شود.
چون حقوقي که ميگرفته کفاف زندگي آنان را نميداده، ترجيح داده بود در کنار کار اداري، مغازه را نيز با همکاري اعضاي خانواده سرپا نگه دارد.
متهم در کنار کار کردن در مغازه و کمک به پدر، تحصيلاتش را ادامه داده بود و موفق شده بود در يک رشته فني فوقديپلم بگيرد. پس از اتمام خدمت سربازي، پدرش او را در ادارهاي که خودش در آنجا شاغل بوده استخدام کرده بود. متهم براي اين که از آموختهها و مهارت فني خود نيز استفاده کند، بعدازظهرها پيش يکي از دوستانش که در کار کامپيوتر بوده مشغول شده بود. دو سال بعد ازدواج کرده بود.
هرچند خيلي دوست داشته زودتر بچهدار شوند، اما نهايتا در برابر خواسته همسر تسليم شده بود و تصميم گرفته بودند، يکي دو سالي بيدغدغه زندگي کنند. اين زوج جوان به قدري به هم وابسته بودند که هرگز طاقت دوري همديگر را نداشتند.
هر زمان که در اداره يا مغازه بوده ، او به همسرش زنگ ميزده يا همسرش به او تلفن ميکرده است. اين عشق و علاقه متقابل به قدري زياد بود که فاميل به آن حسرت ميخوردند و حسودي ميکردند.
اگر جايي يکي از اين دو دعوت ميشدند هميشه با خانواده ميرفتند. براي همين همه اقوام و دوستان ميدانستند بايد آنها را خانوادگي دعوت کنند. فاميل و دوستان به اين زوج، ليلي و مجنون و دو مرغ عشق ميگفتند. چون متهم صبح تا شب سرکار بود، همسرش ميگفت از اين که اين مدت را در خانه تنها باشد، حوصلهاش سر ميرود. پيشنهاد کرد ماهواره داشته باشند، اما متهم به خاطر چيزهايي که گاهي در منزل برخي اقوام يا دوستان از ماهواره ديده يا شنيده بود، حاضر نميشد اين خواسته همسرش را بپذيرد. پيشنهاد کرد بچهدار شوند. ميگفت بچه او را از تنهايي درميآورد و به اندازه کافي سرگرمشان ميکند، اما همسرش در مقابل ميگفت دوست ندارد در ابتداي زندگي به دست و پاي خود قيد و بند بزند. ترجيح ميدهد در فراغت و آرامش از زندگيشان لذت ببرند.
هر روز که ميگذشت اصرار همسرش براي خريدن ماهواره بيشتر و بيشتر ميشد. اين شد که ديگر او نتوانست در برابر اين همه اصرار مقاومت کند.
سرانجام به رنگ جماعت درآمد. چند صباحي نگذشته بود که احساس کرد، رفتار همسرش کمي عوض شده است. اگر قبلا در هزينههاي زندگي صرفهجويي ميکرد تا بتوانند يک منزل نقلي براي خودشان داشته باشند، امروز همهاش دنبال خريدن فلان مانتو و لباس و کفشهايي بود که مد ميشد و روز به روز رنگ عوض ميکرد.
همسرش هفتهاي يک بار به بهانه گشت و گذار او را به مراکز خريد ميبرد. مدل لباس پوشيدنهايش عوض شده بود. در رفت و آمدها و مهمانيها خيلي راحت با مردها قاطي ميشد و ميگفت و ميخنديد. بعضي وقتها که شوهرش زنگ ميزد، ديگر در خانه نبود و ميگفت با چند تا از دوستانش آمدهاند بيرون قدمي بزنند.
چند باري سر اين موضوع حرفشان شده بود. ديگر از آن تلفن کردنهاي سابق به شوهرش خبري نبود.
متهم پس از مدتي احساس کرد وقتي به گوشي همراه همسرش دست ميزند، او ناراحت ميشود يا گاهي با صداي آهسته و گفتن «الان نميتوانم بعدا تماس بگير» به کسي که تماس گرفته بود، جواب ميدهد.
رفتارش نسبت به شوهرش روز به روز سردتر ميشد و در مقابل شک و ظن شوهر نسبت به همسر بيشتر. شبها ديگر وقتي از سرکار ميآمد اشتهاي چنداني براي خوردن شام نداشت. با يکي دو لقمه کنار ميکشيد. موقع خواب تا مدتها فکرش مشغول بود.
به چيزهاي مختلفي فکر ميکرد. گاهي تا ساعاتي از شب خوابش نميبرد و در افکاري که او را احاطه کرده بودند غوطهور ميشد. يک شب بعد از اين که مطمئن شد همسرش به خواب رفته است، سراغ گوشي همراه او رفت. با کمال ناباوري متوجه شد، باز کردن صفحه گوشي نياز به وارد کردن رمز ورود دارد.
شمارههايي را که احتمال ميداد وارد کرد ولي هيچ يک صفحه گوشي را باز نکرد. با ناراحتي به رختخواب برگشت، اما خودش را کنترل کرد. خوابش نميبرد. فکري به ذهنش رسيد. فرداي آن روز ديگر به مغازه دوستش نرفت و زودتر به خانه آمد. موقع شب همسرش را به يکي از پارکهاي تفريحي برد. هنگامي که با هم روي صندلي نشسته بودند، از همسرش خواست به خانوادهاش زنگ بزند تا اگر مايل بودند در پارک به آنها ملحق شوند.
همسرش برخلاف معمول گفت ترجيح ميدهد تنها باشند. نهايتا در مقابل اصرار شوهر تسليم شد. گرچه ميخواست شوهرش متوجه گذاشتن رمز بر صفحه گوشياش نشود، اما شوهرش توانست اين رمز را به خاطر بسپارد. پس از برگشتن به منزل در فرصت مناسبي سر وقت گوشي همراه رفت. پس از باز کردن صفحه متوجه شمارههاي ناشناسي شد که بين همسرش و آنان چند بار مکالمه تلفني صورت گرفته بود.
وقتي پيامکهايي را که رد و بدل شده بود ديد. برق از چشمانش پريد. خواست روسرياي را که کنار تخت افتاده بود بردارد و آن را دور گردن همسرش بپيچد و در همان حال خواب خفهاش کند، اما در اين صورت زنش نميفهميد براي چه کشته ميشود. سراغ آشپزخانه رفت. چاقويي را برداشت. به اتاق خواب آمد. ابتدا برق را روشن کرد.
با روشن شدن برق همسرش بيدار شد. با چشمان خوابآلود از شوهرش خواست برق را خاموش کند تا بخوابند، اما او در پاسخ گفت «خفهشو کثافت عوضي».
موهاي زنش را گرفت و او را به بيرون از تختخواب کشيد و کشان کشان تا هال آورد. همسرش داد ميزد «مگر ديوانه شدي؟ ديوانه، ديوانه، ديوانه!» متهم يکي از پيامکهايي را که روي صفحه گوشي بود به همسرش نشان داد و گفت «ديوانه خودتي، خودت بخوان». همسرش گوشي را گرفت و آن را به کف هال کوبيد. متهم که قرار از کف داده بود، با چاقو چند ضربه بر پيکر او وارد کرد و بعد گلويش را بريد.
منبع:اریا