آیا سوسیالیسم دوباره سر بر آورده؟

    کد خبر :492662
سوسیالیسم

در تمام نزدیک به سه دهه‌ای که از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی می‌گذرد، صاحبنظران سیاسی به‌خصوص در کشورهای غربی از مرگ سوسیالیسم گفته‌اند و این ادعا آن‌قدر تکرار شده که کم کم به نوعی عقیده تبدیل شده است. این در حالی است که نشانه‌های زیادی علیه این طرز فکر وجود دارد؛ چنان‌که در همین روزهای اخیر سایت و نشریه معتبر اکونومیست در سرمقاله‌اش ادعا کرده که یک دکترین چپ جدید که البته این نیز مثل سلفش قادر نیست به مسائل کاپیتالیسم پاسخ دهد، در حال ظهور است.

به گزارش شفقنا؛ سرمقاله اکونومیست چنین آغاز می‌شود:

در سال ۱۹۹۱ بعد از فروپاشی شوروی چنین به‌نظر می‌آمد که عصر برخوردها و منازعات ایدئولوژیک سر آمده. در این مبارزه که تقریبا در تمام قرن بیستم برقرار بود، کاپیتالیسم پیروز شده و سوسیالیسم هم بدل شده بود به نوعی ضرب‌المثل درباره شکست‌ اقتصادی و سرکوب سیاسی؛ که تنها در قالب حزب کمونیست چین ادامه حیات می‌داد که آن نیز البته با پیروی از خط مشی بازار در واقع سایه‌ای از کمونیسم بود. امروزه اما بعد از گذشت ۳۰ سال فترت، سوسیالیسم دوباره مد شده است.

نویسنده سرمقاله روزنامه اکونومیست در ادامه از الکساندریا اوکازیو کورتز، نماینده کنگره آمریکا که خود را سوسیالیست دموکرات خوانده نام می‌برد و می‌گوید که «محبوبیت این نماینده حتی به‌رغم چپ‌روی تعداد روزافزونی از نامزدهای دموکرات در انتخابات ریاست‌جمهوری ۲۰۲۰ نشان از محبوبیت دوباره سوسیالیسم دارد». در بریتانیا هم این واقعیت که «جرمی کوربین رهبر حزب کارگر هنوز هم شانس دست ‌یافتن به کلید خانه شماره ۱۰ داونینگ استریت را دارد»، به‌باور نویسنده مقاله جز این واقعیت را بازتاب نمی‌دهد.

در ادامه هم چنین آمده که بازگشت طوفانی سوسیالیسم مدیون انتقاد تندی است که از ایرادات و مسایل و مصایب جوامع غربی به عمل آورده است. در شرایطی که سیاستمداران راست‌گرا همه‌شان دست از جنگ ایدئولوژی‌ها کشیده و به‌سوی میهن‌پرستی افراطی و نوستالژی بازگشته‌اند، سیاستمداران چپ‌ با تمرکز روی موضوعاتی چون نابرابری، محیط ‌زیست و البته الزام گردش قدرت از نخبگان به مردم عادی خود را دوباره به نقطه فوکوس دوربین‌ها بازگردانده‌اند. البته در این رستاخیز نکاتی نادیده مانده. به‌رغم این‌که تولد دوباره چپ اوضاع را درست خواهد کرد، اما نگاه بدبینانه آن نسبت به دنیای مدرن بیش از حد و سیاست‌هایش درباره بودجه، بوروکراسی‌ و اقتصاد بیش از حد ساده‌انگارانه است.

تجدید حیات سوسیالیسم اما از این نظر که سال‌ها بود، درست از دهه ۱۹۹۰ به این‌سو، که احزاب و گروه‌های چپ میانه‌روی پیشه کرده بودند، جالب توجه به‌نظر می‌رسد. یعنی از زمانی‌که در دهه نود رهبران انگلستان و آمریکا، تونی بلر و بیل کلینتون که نماینده دیدگاه چپ در ساختار نظام‌شان بودند، ادعا کردند که به یک «راه سوم»، که درواقع نوعی همسازی بین نگاه دولتی و بازار آزاد بود، دست یافته‌اند، سوسیالیسم از دست رفته به‌نظر می‌رسید. خود این راه سومی‌ها هم ظاهرا به این موضوع اذعان داشتند که سوسیالیسمی که مدعی ارائه‌اش هستند، ربطی به سوسیالیسم واقعی ندارد. برای همین هم بود که تونی بلر در سال ۱۹۹۴ همزمان با تلاش‌هایش علیه حزب کارگر که خواستار مالکیت دولتی شرکت‌ها بود اظهار داشت که «این سوسیالیسم من است». سوسیالیسم تونی بلر اما نتوانست ‌کسی را فریب دهد، مخصوصا سوسیالیست‌ها را.

امروزه اما چپ‌ها راه سوم را یک بن‌بست می‌بینند. بیشتر سوسیالیست‌های جدید، متولدین قرن بیست‌ویک هستند (یا در این هزاره از آب‌وگل درامده‌اند). این‌ سوسیالیست‌های جدید را سوسیالیست‌های هزاره نامیده‌اند. موسسه نظرسنجی گالوپ می‌گوید که بیش از ۵۱ درصد آمریکایی‌های ۱۸ تا ۲۹ ساله نگاهی مثبت به سوسیالیسم دارند. شاهد این مثال می‌تواند انتخابات مقدماتی ریاست جمهوری سال ۲۰۱۶ آمریکا باشد که در آن تعداد آرای جوانان ایالت‌های مختلف به برنی ساندرز بیش از مجموع آرای هیلاری کلینتون و دونالد ترامپ بود. در انتخابات ریاست‌جمهوری فرانسه نیز حدود یک سوم رای‌دهندگان کمتر از ۲۴ ساله به نامزد چپ‌گرای افراطی رای دادند. اما نباید ناگفته بماند که سوسیالیست‌های هزاره همه‌شان هم جوان نیستند. بیشتر هواداران پروپاقرص آقای کوربین تقریبا در سن‌وسال خود او هستند.

اهداف و خواسته‌های این سوسیالیست‌های هزاره هم همه‌شان خواسته‎‌های افراطی نیستند. در آمریکا یکی از اهداف سوسیالیست‌ها سیستم مراقبت بهداشتی همگانی است که در دنیای ثروتمند یک خواسته معمولی و خواستنی است. حتی رادیکال‌ترین‌های جناح چپ این کشور هم به این نکته اذعان دارند که باید مزایا و نقاط قوت اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد را حفظ کرد و مورد استفاده قرار داد. در واقع هم در اروپا و هم در آمریکا جناح چپ یک ائتلاف گسترده و سیال را به نمایش می‌گذارد، یا به عبارت بهتر جنبشی که در آن ایده‌ها آن‌قدر روی‌شان کار می‌شود که تخمیر می‌شوند و به بار می‌نشینند.

با این‌حال سوسیالیست‌های هزاره با سوسیالیست‌های کلاسیک نقاط مشترکی نیز دارند. مثلا سوسیالیست‌های جدید هم مثل اسلافشان فکر می‌کنند که نابرابری از کنترل خارج شده و اقتصاد به خدمت علایق جعلی طبقه‌ای خاص درامده است. به‌باور این گروه درآمد و قدرت توسط دولت باید دوباره توزیع شود تا تعادلی در معیارها به‌وجود آید. آن‌ها فکر می‌کنند کوتاه نظری و لابی‌گری دولتمردان را به نادیده گرفتن احتمال روزافزون وقوع فجایع طبیعی کشانده. و البته در اندیشه آن‌ها سلسله‌مراتبی که بر جامعه و اقتصاد- قانون‌گذاران، بوروکراسی‌ها و کمپانی‌ها- حکمفرماست، دیگر در خدمت عامه مردم نیستند و باید دموکراتیزه شوند.

در وجود برخی از معضلات، شامل مواردی چون نفرین لابی‌گری و غفلت از مسایل زیست‌- محیطی تردیدی وجود ندارد. نابرابری در غرب قطعا در ۴۰ سال گذشته به‌طور محسوس و ملموسی افزایش یافته است. در آمریکا میانگین درآمد یک درصد بالای جامعه ۲۴۲ درصد افزایش یافته، که تقریبا معادل ۶ برابر افزایش درامد میانگین مردمی است که درامد متوسط دارند. اما تشخیص‌های چپ‌گرایان جدید معتقد به جریان چپ جدید در بحش مهمی از آسیب‌شناسی‌شان اشتباه است و به تبع آن نسخه‌پیچیدن‌های این جریان نیز از همین مشکل رنج می‌برد.

بیایید از این تشخیص آغاز کنیم. اشتباه است اگر فکر کنیم نابرابری در تمام این سال‌ها به‌نحوی بی‌وقفه افزایش یافته است. نابرابری درآمدی آمریکایی‌ها در سال‌های میان ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۵ بعد از اصلاح مالیات‌ها و قوانین نقل‌وانتقال مالی کاهش یافت. متوسط درامد واقعی خانوارهای آمریکایی نیز طی ۳ سال منتهی به ۲۰۱۷ تقریبا ۱۰ درصد افزایش یافته. یک باور عمومی مبنی بر متزلزل بودن وضعیت شاغلان نیز در آمریکا وجود دارد. اما ۹۷ نفر از میان هر ۱۰۰ آمریکایی بین ۲۵ تا ۵۴ ساله در سال ۲۰۱۷ شغل تمام وقت داشته‌اند. که این آمار در مقایسه با تنها ۸۹ نفر شاغل سال ۲۰۰۵ نشان از روند رو به بهبود اشتغال دارد. در حقیقت بزرگ‌ترین منبع نگرانی درباره تزلزل اوضاع اشتغال کمبود مشاغل باثبات نیست، بلکه ریسک یک رکود اقتصادی دیگر است که باعث نگرانی می‌شود.

سوسیالیست‌های هزاره هم‌چنین در تشخیص باور عمومی مردم هم اشتباه کرده‌اند. آن‌ها راست می‌گویند که مردم احساس می‌کنند که کنترل‌شان را بر زندگی‌هاشان از دست داده‌اند و فرصت‌ها را یکی یکی از دست می‌دهند. جامعه هم‌چنین از وجود انواع نابرابری اقتصادی و اجتماعی خشمگین است. برای همین هم مالیات دادن در طبقه ثروتمند در قیاس با مردم عادی بیشتر رواج دارد. با این‌حال هیچ اشتیاق عمومی برای توزیع مجدد منابع قدرت و سرمایه از راه‌های رادیکال وجود ندارد. در واقع نرخ حمایت آمریکایی‌ها از حرکات منتهی به توزیع مجدد قدرت و ثروت نسبت به سال‌های دهه نود بالاتر نرفته؛ و مردم این کشور به‌تازگی در همین دو سال اخیر میلیاردری را که وعده بخشودگی مالیاتی داده بود به ریاست جمهوری برگزیده‌اند. این معیار در مورد بریتانیایی‌ها نیز مصداق دارد و حتی می‌توان گفت که مردم این کشور حتی در قیاس با آمریکایی‌ها نیز نگاه بی‌عقده‌تری نسبت به ثروتمندان دارند.

اگرچه تشخیص بیماری جامعه توسط چپ‌ها خیلی بدبینانه به‌نظر می‌رسد، اما مشکل اصلی نه این تشخیص، که اتفاقا در نسخه‌ای است که این طیف برای حل معضلات اجتماعی می‌پیچند، که بسیار عصبی و البته از نظر سیاسی بسیار خطرناک است. مثلا در زمینه سیاست‌های مالی؛ بسیاری از چپ‌ها هنوز به این افسانه باور دارند که هزینه گسترش خدمات دولتی را می‌توان از طریق افزایش مالیات طبقه ثروتمند تامین کرد. اما در واقعیت این موضوع ثابت شده که گسترش خدمات عمومی بدون افزایش مالیات کسانی که درامد متوسط دارند، مقدور نیست. خانم الکساندریا اوکازیو کورتز طرحی مبنی بر شناور شدن هفتاد درصد از مالیات‌های درامدهای بالا ارائه داده؛ ولی یک محاسبه قابل قبول حکایت از این دارد که چنین طرحی افزایش آورده‌ای در حدود تنها دوازده میلیارد دلار دارد که در حدود سه‌دهم درصد کل درامدهای آمریکا از طریق مالیات است. برخی از چپ‌های تندرو حتی طرح‌های افراطی‌تری را نیز دنبال می‌کنند که یکی از مهم‌ترین‌شان حمایت از تئوری مالی مدرن است که طبق این تئوری دولت‌ها می‌توانند با پائین نگه داشتن نرخ بهره بانکی، برای پیگیری پروژه‌های عمومی در حد نیازشان از بانک‌ها وام‌ بگیرند. این در حالی‌ست که حتی اگر دولت‌ها بتوانند بیش از مقداری که قانون‌گذاران تصویب کرده‌اند، قرض بگیرند، اقتصاد آن کشورها بی‌تردید نخواهد توانست زلزله‌ای را که این اقدام ایجاد می‌کند، تحمل کند.

بی‌اعتمادی به بازار، سوسیالیست‌های هزاره را به نتیجه‌گیری اشتباه درباره محیط زیست نیز کشانده. سوسیالیست‌های جدید درامدهای مبتنی بر اخذ مالیات کربن را که یکی از بهترین راه‌ها برای تشویق بخش خصوصی برای ابداع و اختراع وسایلی برای جلوگیری از افزایش آلودگی محیط زیست و تغییرات آب‌وهواست، منکر می‌شوند و از طرح و برنامه‌های دولتی و هزینه‌های عمومی برای رواج انرژی سبز دفاع می‌کنند.

از نگاه سوسیالیست‌های هزاره، اقتصاد دموکراتیزه شده بیش از این‌که نیاز به تمرکز قدرت داشته باشد، نیازمند تنظیم قدرت است. از این نظر این نگاه تا حد زیادی به نگرش محلی‌گرایی اکونومیست نزدیک به‌نظر می‌رسد، با این تفاوت که محلی‌گرایی نیازمند شفافیت و مسئولیت‌پذیری است، نه کمیته‌های جورواجور، آن‌گونه که جناح چپ بریتانیا می‌پسندد. در آمریکا نیز لوکالیسم از همان مشکلاتی رنج می‌برد که در بریتانیا می‌بینیم و می‌توان تحت عنوان بوروکراسی آن را تعریف کرد.

چپ‌ها دموکراتیزه کردن را در بازار کسب‌وکار نیز محور قرار می‌دهند. چپ هزاره در مورد کارگران خواستار سهیم کردن آن‌ها در کارخانه‌هاست. کشورهایی مانند آلمان در این زمینه قوانین کارگری دیرینه‌سال دارند که جزو سنت‌هاشان شده. در جاهای دیگر اما تلاش سوسیالیست‌ها برای گرفتن کنترل هر چه بیشتر شرکت‌ها و کارخانه‌ها به تردید آن‌ها در مورد تبعات جهانی‌شدن مربوط است. ولی به‌هرحال قدرت گرفتن بیشتر کارگران و موضع‌گیری آن‌ها علیه تغییرات منجر به پدیده‌ای می‌شود که از آن به استخوانی‌شدن اقتصاد تعبیر می‌شود و حکایت از دشوار شدن اوضاع می‌کند؛ و می‌دانیم که دینامیسم کمتر مانع استفاده اقتصاد از فرصت‌های پیش‌رو می‌شود.

واقعیت‌های اقتصادی تاریخی اما حکایت از این می‌کنند که تمرکز دولت‌ها باید به‌جای محافظت از مشاغل و شرکت‌ها روی کارامدی بازارها باشد و سیاست‌ها به‌جای مشاغل روی صاحبان مشاغل یا به عبارت بهتر روی کارگران فوکوس کنند. باید به‌جای تمرکز روی توزیع مجدد، دولت‌ها روی بهبود آموزش و افزایش رقابت فوکوس کنند. باید این موضوع فهمیده شود که در موضوع گرمایش زمین و تغییرات آب‌وهوا تنها با تلفیقی از ابزارهای بازار و سرمایه‌گذاری عمومی می‌توان مبارزه کرد. سوسیالیست‌های هزاره جدید اشتیاق شدیدی برای چالش با مسایل دارند. اما مثل سوسیالیست‌های قدیمی از عدم موفقیت در اقدامات جمعی و بی‌باوری به توانایی‌های فردی آسیب می‌بینند.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید