افسانه‌ی خواهران رزمی‌کار به روایت «ماه عسل»

    کد خبر :28966

خواهران منصوریان که اکنون در سکوهای قهرمانی جهان ایستاده‌اند و در رینگ مبارزه می‌جنگند، روزگاری برای نگه‌داشتن زندگیشان می‌جنگیدند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، خواهران منصوریان، قهرمانانی هستند که از صفر به سکوهای قهرمانی جهان رسیده‌اند. خواهران منصوریان رزمی کار می‌کنند و شاید مبارزه در میان رینگ بهترین فرصت برای جنگیدن بدون واسطه با زندگی باشد. آنان از زمانی که زندگی را درک کرده‌اند، مشغول جنگیدن بوده‌اند و اکنون نیز هستند. روزگاری در زندگی جنگیده‌اند و البته پیروز شده‌اند و اکنون نیز در میدان مبارزه، مردانه می‌جنگند و باز هم پیروز می‌شوند. سهیلا، مرضیه، الهه و شهربانو، دیشب و پریشب مهمان برنامه‌ی «ماه عسل» بودند تا ماجرای زندگیشان را برای ایرانیان روایت کنند. البته از میان آنان فقط سهیلا، الهه و شهربانو رزمی‌کار می‌کنند.

شب گذشته در هفتمین برنامه‌ی «ماه عسل» در رمضان 1396، برای دومین شب پیاپی خواهران منصوریان مهمان این برنامه بودند. در آغاز برنامه ابتدا خلاصه‌ای از برنامه‌ی نخست پخش شد. در ادامه صحبت‌های خواهران منصوریان و احسان علیخانی را در نخستین قسمت حضور این بانوان ورزشکار در «ماه عسل» می‌خوانید:

سهیلا: رفتن شهربانو خیلی ما را اذیت کرد.

الهه: حدود شش ماه بود که پدرم به دلیل نبود کار در سمیران به شیراز رفته بود. اما نیامدنش ادامه دار شد و کار به جایی رسید که ما تا دو سال از پدر بی‌خبر بودیم.

سهیلا: شهربانو مدرک دیپلمش را قاب کرد و به دیوار زد و گفت می‌خواهم کار کنم.

شهربانو: عمویی داشتیم که شیراز بود و آنجا کار می‌کرد. من را با خودش به شیراز برد. در خانه‌ی یک خانواده مشغول کار شدم.

الهه: یادم هست که مادرم با خدا حرف می‌زد و از نگرانیش درباره وضعیت شهربانو می‌گفت. ای خدا اگر بچه‌ام تب کند چه کسی بالاسرش هست.

سهیلا: وابستگی شدیدی به پدرم داشتم. رفتنش خیلی برایم سخت بود. همچنین رفتن شهربانو. دو سال از رفتن شهربانو گذشت و ماندن در خانه برایم خیلی سخت بود. من هم به شهر رفتم و در کنار خانواده‌ای زندگی کردم. اتاقی در اختیار من گذاشتند پر از عروسک. تا می‌خواستم خوش باشم یاد خانواده‌ام می افتادم که الان من خوشم اما خانواده‌ام چه می‌کنند.

الهه: من چیزی از بابا نخواسته بودم. حضورش در خانواده ما کافی بود. نباید می رفتم.

سهیلا:‌ یه جاهایی به پدرم حق می‌دهم که رفت. البته من هم دوست دارشتم با بابام برم مدرسه. روز اول مدرسه همه با پدرشان می‌آمدند.(اشک در چشمانش جمع و سرازیر می‌شود)

الهه: همه در رسیدنمان به اینجا نقش داشتیم. همه با هم تلاش کردیم. حتی پدرم.

سهیلا: سخت کوشی را از پدرمان یاد گرفتیم. در برنامه شما هیچ کاری نشد ندارد. امیدوارم الهه و مرضیه بعد از 15 سال قهری با پدر، پدرم را ببخشند. الهه 15 سال است که با پدرم حرف نزده است.

الهه: اگر زمان‌هایی که از کودکی‌ام گذشته، برگردد، شاید پدرم را ببخشم.

تا اینجا خلاصه‌ی برنامه‌ی پیشین بود. در آغاز قسمت دومِ حضور خواهران قهرمان، احسان علیخانی صحبت‌هایی کرد و در ادامه باز هم خواهران منصوریان به بیان زوایای دیگری از زندگی خودشان پرداختند.

علیخانی:‌ از فاصله دیشب تا الان ناراحت نیستید که کل قصه‌تان را تعریف کردید.

شهربانو: شاید عده‌ای هستند که در حال حاضر در جایی از ایران یا هر کجای دنیا شرایطی مانند زندگی ما دارند. شاید با دیدن ما و شنیدن داستان زندگی‌مان یک یا علی بگویند و بلند شوند و به هدفشان برسند.

الهه: اگر خانواده‌ای با شرایط ما در هر کجایی هستند، باید پدر و همه اعضای خانواده کنار هم بمانند.

علیخانی: از دیشب تا کنون دوستانتان تماس نگرفته‌اند که بگویند نباید می‌رفتید به برنامه «ماه‌عسل».

سهیلا: خیلی‌ها از دیشب تا کنون با من تماس گرفتند و وقتی که فهمیده بودند ما با چه مشکلاتی به اینجا رسیده‌ایم باورشان نمیشد.

الهه: در این همه سال ما با یک نفر هم درددل نکرده بودیم. اومدیم اینجا و با کل ملت ایران درددل کردیم. اینقدر در این راه سختی بود که خیلی‌ها در میانه راه می‌مانند. اما ما کم نیاوردیم و جنگیدیم و ایستادیم و همه با هم زندگیمان را ساختیم.

مرضیه:من شرمنده‌ی خواهرانم هستم. آن زمان که معروف و قهرمان نشده بودند حاضر نبودم بگویم که خواهرانم هستند. اما الان شرمنده‌ی هر سه تاشونم. الان نمیگم مرضیه منصوریان هستم. اول میگم خواهر شهربانو و الهه و سهیلا هستم.

الهه:‌ شهربانو و سهیلا از خانه رفتند تا بار خانواده برای معاش سبک‌تر شود. زمانی که شهربانو رفت کار می‌کرد و برای ما پول می‌فرستاد. اما وقتی برگشت خیلی خوشحال بودیم. بودنش برایمان مهم‌تر بود.

شهربانو:‌ وقتی برگشتم 18 ساله بودم.

الهه: وقتی آمد ورزشکار شده بود. باشگاه رفته بود. چیزهایی به من یاد داد. از پولی که درآورده بود اسبی خرید. تا از کرایه دادن آن اسب به توریست‌ها در آبشار سمیران درآمدی برای خانه به دست بیاورد. مادرم از درآمدی که داشتیم بخشی را کنار می‌گذاشت تا ما را به اصفهان بفرستد تا در آنجا به باشگاه برویم. از ترمینان صفه تا ورزشگاه تختی دو ساعت پیاده روی بود. ما فقط کرایه اتوبوس برای رسیدن به اصفهان را داشتیم و مجبور بودیم مسیر ترمینال تا ورزشگاه تختی را پیاده برویم. شب هم خسته و کوفته باز می‌گشتیم.

علیخانی:‌ وسط این همه دردسر، تصمیم رفتن به باشگاه و پرداختن به ورزش حرفه‌ای چطور به سرتان زد.

شهربانو:‌ روزهایی که در شیراز و در آن خانواده کار می‌کردم، باشگاه هم می‌رفتم. همه‌ی کارهایم را در آن خانه انجام می‌دادم و بعد می‌رفتم باشگاه. وقتی به خانه برگشتم هفته‌ای سه جلسه با الهه به اصفهان می‌رفتم تا در آنجا به باشگاه برویم. وقتی شرایطش را نداشتیم و پول کرایه‌مان کم بود، یک نفرمان می‌رفت.

الهه: هر کسی به اصفهان می‌رفت و یاد می‌گرفت باید می‌آمد و به دیگری یاد میداد.

شهربانو: اسبی که خریده بودم را دوری 100 یا 200 تومن کرایه می‌دادم تا مردمی که برای تفریح به آبشار سمیران آمده بودند، با اسب دور بزنند. گاهی مشکلات هم برایم پیش می‌آمد. تقریبا همیشه دعوا داشتم و بحث داشتم و درگیر می‌شدم. بعضی مواقع خودم هم خجالت می‌کشیدم که بروم. چون دیگر سنم بالا رفته بود. گاهی الهه را می‌بردم و اسب را به او می‌سپردم و خودم از دور حواسم به او بود.

علیخانی:‌چه می‌شود که دختران این خانواده به ورزش رزمی علاقه مند می‌شوند.

مرضیه:‌ آرزوها. یک شب الهه دفتر نقاشی آورد و گفت بیایید آرزوهایمان را بکشیم. سهیلا خودش را کنار پدر کشیده بود. الهه خودش را کنار معبدی در چین کشیده بود و می گفت باید به آنجا بروم و فنون رزمی را در آنجا بیاموزم. شهربانو هم خودش را در کنار اسبی کشیده بود.

علیخانی:‌ پس با این حساب و تا کنون همه به آرزوهایتان رسیده‌اید به جز سهیلا. الهه لژیونر رزمی در چین است و آنجا به ورزشش ادامه می‌دهد. شهربانو هم اسبش را خرید. فقط آرزوی سهیلا مانده است.

شهربانو: ورزش های دیگر به گروه خونی من نمی خورد. استاد خوبی هم در اصفهان گیر آوردیم. این مربی وسایل ایمنی مانند هوگو برایش خیلی مهم بود. اما ما فقط یک دست هوگو و پابند و کلاه داشتیم. یک روز دو نفره رفته بودیم به اصفهان برای تمرین. اما مربی اجازه تمرین نداد و گفت هر کسی وسیله ایمنی کامل دارد بیاید. همه وسایل را به الهه دادم و گفتم برو تمرین. بعد از تمرین هم همه می‌رفتند به منزلشان و بعداز ظهر دوباره برای تمرین بازمی‌گشتند. اما ما به پارکی که نزدیک باشگاه بود رفتیم و چند دقیقه استراحت کردیم و بعد به تمرین رفتیم. مربی‌مان بعدها فهمید و گفت چرا به من نگفتید.

الهه: ما از کسی کمک نمی‌خواستیم. وقتی شهربانو ازدواج کرد، در آبشار عاشق پسری شد و با او ازدواج کرد.

شهربانو: با یکی بحثم شد. آنها دو سه نفر بودند. همه آمدند که من را بزنند. یه دفعه پسری آمد و پشت من درآمد. وقتی ایشان ورود کرد آن سه نفر رفتند. بعد از آن با هم آشنا شدیم و سال 1385 ازدواج کردیم. حدود 21 ساله بودم. در همان سمیرم ازدواج کردیم. همسرم هم شرایطش بد نبود. وقتی من سوار اسب میشدم و به آبشار می‌رفتم کمی خانواده همسرم ناراحت بودند. از یه طرف نگران خانواده خودم بودم و از یه طرف هم مجبور بودم به زندگی‌ام فکر کنم. بعد از ازدواج کل دغدغه‌ام خانواده‌ام بود. تا زمانی که الهه اولین اردویش را رفت و جایزه‌اش 900 هزار تومان بود. فکر می‌کردم جایزه‌اش را برای خودش بردارد. به هر حال او زحمت کشیده بود و می‌بایست برای آینده‌اش برنامه داشته باشد. اما جایزه‌اش را وسط گذاشت و گفت آن را برای کل خانواده خرج کنیم. بعد از آن بود که خیالم راحت شد و مسئولیت را به الهه سپردم. می‌دانستم که او می‌تواند از خانواده حمایت کند.

علیخانی: مرضیه با یه بچه به خانواده باز می‌گردد چون طلاق می‌گیرد. شهربانو ازدواج کرده و رفته است. و اولین جایزه را هم الهه منصوریان می‌گیرد.

الهه: از مسابقات جوانان آسیا برگشتیم و دیدم که در پشت شیشه‌های فرودگاه همه اعضای خانواده برای استقبالم آمده بودند. هنوز این هزینه را نداشتیم که بیایند به استقبالم.

شهربانو: همسرم گفت که باید بچه ها را ببریم به استقبال الهه.

الهه: شهربانو می‌گفت می‌خواهم ووشو کار شوم. گفتم باشه بیا من هم کمکت می‌کنم. بعد از اولین اردویی که داشتیم دیگر من بیشتر در اردو بودم. هر چند ماه یک بار به خانه باز می‌گشتم تا پولی که از اردوها می‌گیرم را به خانواده بدهم. مادرم در 15 سال اذیت شده بود و من می خواستم که در آینده مادرم خوشحال باشد. یک بار که از اردو برگشتم دیدم که سفره پهن است و شیشه خانه شکسته و در سفره است. پدرم به خانه آمده بود و خواسته بود که خانه را بفرشیم تا پول طلبکاران را بدهد. گفتم که ناراحت نباشید و مدال بعدی را می‌گیرم و خانه دیگری می‌خریم. دو سه سال بعد در مسابقات آسیایی گوانگجو مدال گرفتم و 50 سکه بهم دادند. اما نه با این پول که با پول بسیار بیشتری بهترین خانه‌ی شهرمان را برای مادرم خریدم. مسابقات جهانی مالزی بود که برای اولین بار می‌خواستم جایزه جهانی بگیرم. من به فینال رسیده بودم. برنده شدن در آن بازی زندگیمان را تغییر می‌داد. راند اول بازی دماغم و گونه‌ام شکست و چشمم کبود شد. یک چشمم کامل نمی‌دید.

شهربانو: آن زمان من هم در اردوی تیم ملی بودم. داشتم در پشت صحنه تمرین می‌کردم. دیدم همه کنار مانیتور هستند. فهمیدم اتفاقی افتاده است. می‌دانستم که در آن زمان الهه بازی دارد. دیدم خونریزی شدید کرده و صورتش کبود شده است. اما فقط التماس می‌کرد که می‌خواهد مبارزه را ادامه دهد.

الهه: خود مربی‌ام گفت بازی نکن. اصرار کردم که باید ادامه دهم و خواهش کردم که هیچ وقت حوله به وسط بازی نیاندازد. از داور خواهش کردم که بازی را تمام نکند. خون را در دهنم قورت می‌دادم تا داور نبیند که از دهانم خون می‌آید. گونه‌ام هم شکسته بود. اما من فقط به پیروزی فکر می‌کردم چون می‌خواستم مادرم خوشحال باشد.

شهربانو: حریفش هم فقط مشت میزد به چشم مجروح الهه. در نهایت بازی را برد.

الهه: یک چشمم کامل نمی‌دید. از درد زیاد و بعد از پایان مبارزه در آغوش مربی‌ام بی هوش شدم و من را به بیمارستان بردند. در بیمارستان مدالم را برایم آوردند. در بیمارستان پسری مصری بستری بود که او هم در مسابقات بخش آقایان شرکت کرده بود و دماغش شکسته بود و انصراف داده بود، اما من گفتم طلا گرفتم. وقتی وضعیت من را دید، مسخره‌ام کرد که مگر می‌شود تو با این وضعت طلا بگیری. اما ما عادت به جنگیدن داشتیم. از بچگی در حال جنگیدن بودیم.

مرضیه: اون روز تلویزیون را خراب کردم تا مادرم چهره‌ی الهه را نبیند که کبود و خونی شده است.

شهربانو: هر بار که از مسابقه‌ای باز می‌گردیم مردم سمیرم همه می آیند به استقبالمان. آن روز بعد از برنده شدن الهه همه آمده بودند و خیلی‌ها گریه می‌کردند.

سهیلا: دکتر گفته بود که الهه ممکن است برای همیشه کور شود.

الهه: برای من اما مهم نبود. مهم برایم راحتی خانواده ام بود. مادرم گفته بود نانی که شما با کتک خوردن می‌آورید را نمی‌خواهم. در لیگ چین هم بازی‌های سنگینی انجام می‌دهیم.

سهیلا: مادرم برای رفتن ما به لیگ چین اصلا راضی نبود.

الهه: من آرزوی مدال طلای المپیک را دارم. به مردم قول می‌دهم که مدال بیاورم.

شهربانو:‌ آن زمان در اردو بودم. اما وزنم خط می‌خورد.(مدال‌های طلای بسیاری در سطح آسیا و جهان دارد)

سهیلا:‌ طلای جام جهانی را دارم. مسابقات اینچوان کره بود که شهربانو 60 کیلو بود و من و الهه در وزن هم بودیم. به مادرم گفتم برای من دعا کن.

الهه: من هم به مادرم گفتم برای من دعا کن.

سهیلا: شب مسابقه الهه تا صبح فیلم می دید. روز مسابقه رسید و الهه فکر می‌کرد این مسابقه را راحت از من می‌برد. اما من بازی را بردم. البته در بازی دوم باختم.

شهربانو: اندازه همه کسانی که رزمی هستند، تمرین می‌کنیم و عرق می‌ریزیم. اما چون ووشو المپیکی نیست به اندازه دیگران جایزه نمی‌گیریم.

مرضیه: دغدغه‌ام برایشان بسیار زیاد بود. الهه بعدها بزرگترین باشگاه را در سمیران راه انداخت و من شدم مدیر آن باشگاه.

علیخانی: بعد از افطارِ دیشب من و خواهر بزرگتر شما گفت و گویی داشتیم و تصمیمی گرفتیم. می‌خواهیم اتفاقی بیافتد که اگر شما نخواهید جلویش را می‌گیریم.

فیلمی پخش شد.

علیخانی: در قصه ی دیروز ما خانم سهیلا منصوریان خواهشی کرد که ما هم در این میان شگفت زده شدیم. از میان شما چهار خواهر، هنوز دو نفرتان پدرشتان را نبخشیده است. حاضرید پدرتان را ببخشید. به این موضوع فکر کنید.

شهربانو به پشت صحنه‌ی برنامه می‌رود و پدرشان را با خودش به داخل استودیو می‌آورد.

پدر: هر کسی بچه اش را دوست دارد. حاضرم تیغ توی پای خودم برود اما در پای بچه‌ام نه. همیشه با من و عصای دستم بوده‌اند. مشکلی پیش آمد که نتوانستیم کنار هم باشیم. بدهکاری و چک و سفته داشتم. دیگر نتوانستیم کنار هم بمانیم.

علیخانی: شما پدر کارگر کشاورز زحمتکشی بودی که زمینی برای خودش نداشت.

پدر: آن زمان من کشاورزی می‌کردم. در واقع رعیت زمین دیگران بودم. شش ماه کار کشاورزی داشتیم و شش ماه زمستان کار تعطیل بود. شش ماه هم می‌رفتم شیراز تا کارگری کنم.

علیخانی: چرا از کنار خانواده برای همیشه رفتید.

پدر: به خاطر این که طلبکاران درِ خانه و با مامور و با حکم جلب نیایند. آن زمان بچه‌ها آرامش نداشتند. دیدم شهربانو بزرگ شده و دانا و عاقل است و می‌تواند خانواده را اداره کند. گاهی باید از دست مامورها به کوه فرار می‌کردم.

الهه: پدرم بهترین پدر دنیا است. چون دیدم که چطور برای زندگی ما تلاش می‌کرد. رفتنش باعث شد که آن پدری که کوه استوار بود و حامی ما بود ول می کند و میرود. من می خواستم که کنار هم باشیم. الان که بازیکن تیم ملی هستم کاش می بود و با هم تقسیمش می کردیم. یادم هستم که در اولین مسابقات بازیهای آسیایی باید پدرم می آمد و رضایت میداد که من بروم. اگر رئیس فدارسیون قبول نمی کرد که مادرم به جای پدرم امضا کند نمی توانستم برود. آن زمان هر چه دنبال پدرم گشتیم پیدایش نکردیم.

علیخانی: مشکل بزرگ همه ما این است که نمی توانیم شرایط دیگران را درک کنیم. قضاوت در خانواده شما دو گونه است.

شهربانو: الهه و سهیلا کوچکتر بودند. می دیدم که در شرایط گرم تابستان ما را می فرستاد که استراحت کنیم و بعد خودش می رفت گندم درو می کرد.

پدر: اول برای بچه ها چادر می زدم تا زیر چادر و در سایه استراحت کنند. وقتی دخترانم می دیدند که من دارم کار می کرد، می آمدند به کمک من.

علیخانی: (روبه سهیلا می‌گوید)شما این آرزو را داشتید. از احساست بگو.

سهیلا: من بخشش می‌خواهم. درست است کنار هم جمع شده‌ایم. اما دوست دارم از ته دل پدر را ببخشند. پدر حق داشت برود. سختی خیلی بهش فشار آورده بود. از یک طرف هزینه های تحصیلمان را تامین می کرد و از طرف دیگر فشار بدهکاران و از طرفی هم تامین هزینه‌های زندگی. من به پدر حق می دهم.

علیخانی: همه ی امروز ما برآورده کردن آرزوی یک قهرمان است.

الهه: حسی که الان دارم در این پانزده سال نداشتم. الان دوست دارم که پدرم کنارم باشد. حس می کنم پدرم باید من را ببخشد.

پدرم: بچه ام به گردنم حق دارد. آنها باید من را ببخشند.

علیخانی: شما وقتی ارتباط نداشتی با دختران قهرمانی شان را میدیدی؟

پدرم: بچه‌ام حق‌های بسیاری به گردن من دارد. همیشه قهرمانی‌شان را می دیدم. اولین روز عاشورا هیات آماده می کردم و دعا می‌کردم تا بچه‌ها قهرمان شوند.

مرضیه: به پدرم افتخار می‌کنم.

پسر: بالاخره انسان سختی‌های زیادی می‌کشد و این جمع باید سال‌ها پیش اتفاق می‌افتاد.

دختر کوچک: خوشحالم. هیچ وقت فکر نمی کردم این جمع دوباره جمع شود.

شهربانو: قهرمانی‌هایم را مدیون پدرم و همسرم هستم.

دختر دیگر: الان خوشحالم.

الهه: سخت بود داستان زندگیمان را تعریف کنیم. اما الان خوشحالیم.

پدر: امیدوارم برای مردم افتخار بیافرینند.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید