روانکاوی فردریک دار در «قتل عمد؟»

    کد خبر :251748

رمان «قتل عمد؟» یکی از آثار نسبتا متفاوت فردریک دار در حوزه ادبیات پلیسی است که می توان از منظر روانشناسی، نکات جالبی را در نقد آن مطرح کرد.

رمان «قتل عمد؟» نوشته فردریک دار که چندی پیش در قالب یکی از عناوین مجموعه پلیسی «نقاب» توسط انتشارات جهان کتاب چاپ شد، یکی از آثار قابل تامل و توجه این نویسنده است که طی مدتی که ترجمه آثارش در این مجموعه چاپ می‌شود، با آن‌ها روبه رو بوده ایم. این رمان را می‌توان به علت مولفه‌هایی که نویسنده در پرداخت شخصیت اصلی قصه به کار برده، از منظر روانشناختی، نقد و بررسی کرد.

خلاصه داستان این رمان برای افرادی که آن را مطالعه نکرده اند، به این ترتیب است که مردی مبلغ زیادی را به دوستش بدهکار است و راهی برای پرداخت و خلاصی از تحقیری که متوجه اوست، ندارد. مرد طی دسیسه ای که می‌چیند و یک صحنه سازی، طلبکار را به خانه اش کشانده و وقایع را طوری ترتیب می‌دهد که گویی طلبکار و همسرش قصد مراوده نامشروع و خیانت به او را داشته اند. به همین دلیل با تپانچه هر دو را می‌کشد و شرایط را طوری ترتیب می‌دهد که گویی در اثر برافروخته شدن سر مسائل ناموسی دست به این دو قتل زده است؛ به این امید که هیئت منصفه و قاضی دادگاه به همین علت از گناهش در بگذرند و جنایتش را غیرعمد تشخیص بدهند. این خلاصه داستان، تنها صفحات ابتدایی کتاب را شامل می‌شود که با روایتی سریع مطرح می‌شوند و تقریبا، اول داستان این رمان را شامل می‌شوند.

به طور معمول از آنچه که مربوط به یک رمان جنایی و به ویژه یک رمانِ متعلق به فردریک دار توقع داریم، این رمان هم در وهله اول و مرحله شکل گیری جنایت، حاوی القای شک و تردید و در عین حال داشتن حالِ خوش از انجام جنایت به خاطر راحت شدن از مشکلات است. به عبارت ساده تر، نویسنده مانند آثار پیشین اش، دوگانگی حال و هوای قاتل را به تصویر می‌کشد که با ارتکاب قتل، هم از مشکلی آسوده می‌شود و حال خوشی پیدا می‌کند و هم دچار شک و تزلزل می‌شود. بدیهی است که اگر نویسنده به طور مستقیم هم در پی بیان این مفهوم نباشد، خودمان به عنوان مخاطب به این نتیجه خواهیم رسید که «جنایت بدون مکافات نیست» و این یکی از سنت‌های طبیعت و زندگی بشری است.

پیش از ورود به بحث روانشناسی شخصیت، بد نیست اشاره‌ای هم به شخصیت قاضی داستان داشته باشیم که مخاطب رمان‌های پلیسی را به یاد شخصیت سربازرس مگره می‌اندازد؛ شخصیتی آرام و مسلط و در مواقع لزوم ضربه زننده. به این ترتیب، فرازهایی از رمان که شخصیت قاضی در آن‌ها حضور دارد، مخاطب را به یاد رمان «مگره و زن بلند بالا» و بخش نفس گیر بازجویی مگره از متهم، می‌اندازد. در طول روایت راوی از جلسات بازجویی قاضی، گفته می‌شود که «قاضی لوشوار می‌دانست برای از پا درآوردن متهم چه شیوه ای اتخاذ کند…» در این زمینه، فردریک دار، برای القای هیجان و بالا بردن ضربان روایت، در چند مقطعِ مربوط به بازجویی از عبارت تکراری جالبی استفاده می‌کند: «آژیر خطر در وجودم به صدا درآمد.» جملاتی هم که پس از این جمله می‌آیند، نشان دهنده تشویش و اضطراب شخصیت راوی یا همان قاتل هستند. گویی همیشه منتظر ضربه ای از طرف قاضیِ کارکشته است و مانند حیوانی که قرار است شکار شود، به طور غریزی منتظر بلند شدن صدای هشدار (درونی) و فرار از بن بست است.

شخصیت اصلی و فعال این رمان، مانند تعداد زیاد دیگری از رمان‌های دار، یک مرد سی و چند ساله است و جذابیتی که برای چنین شخصیتی در «قتل عمد؟» در نظر گرفته شده است، رویارویی اش در دو جبهه، یکی با همسر خودش و دیگری وکیل مدافع مونث اش است. بحث شخصیت طلبکار استفان و وقوع قتل هم، مبحثی دیگر است. رابطه برنار (شخصیت اصلی و همان راوی داستان) با همسرش، موجب شده پیش تر به فکر کشتن او بیافتد و در یک سانحه رانندگی هم از تصور مردن همسرش خشنود شود. از طرف دیگر او برای نجات ناچار است با وکیل مدافعش که زنی فعال نیست و کنش‌های منفعلانه ای دارد، نیز درگیر شود. (البته در انتها مشخص می‌شود که شخصیت بی دست و پای خانم وکیل مدافع چندان واکنشی نبوده و برای خودش کنش‌های فعالی داشته که موجب شکل گیری جنایت دوم و فاجعه ای بزرگتر می‌شوند.)

به هر حال، شخصیت‌پردازی دار در این رمان برای عامل اصلی و پیش برنده داستان یعنی برنار، به طور کامل از منظر نقد روانشناسی قابل بررسی است؛ تاثیری که مادر برنار روی او داشته و تاثیری که زن وکیل روی او دارد، به هم شبیه هستند و از این نظر می‌توان وارد بحث‌های فرویدی و یونگی درباره تاثیری که زن روی مرد دارد و مبحث آنیمای مرد شد.

از منظر جامعه شناسی، دار دو مولفه جامعه فرانسه را در رمانش داخل کرده است؛ یکی تضاد طبقاتی فقیر و غنی یعنی اشراف زادگی استفانِ مقتول و روستازادگی برنارِ قاتل و دیگری صمیمت فرانسوی‌ها که در صفحه ۲۷ به آن اشاره می‌شود: «معمولا از قدم گذاشتن به آستانه در آپارتمانم گریزانم. در کافه‌ها وقت می‌گذرانم؛ نه برای صرف مشروب، برای بهره مند شدن از این گرمی‌و صمیمیتی که فرانسوی‌ها کشته مرده آن اند.» نکته مهم درباره روانشناسی شخصیت برنار همین جاست. او که از همسر بی تفاوت و سردش خسته شده، سعی می‌کند کمتر به خانه برود و در ادامه هم همین نداشتن تعلق خاطر به او باعث می‌شود که او را هم داخل در نقشه ای کند که برای کشتن استفان می‌کشیده است. درباره مساله تضاد طبقاتی هم، شخصیت راوی در طول داستان اشاره می‌کند که استفان که مبلغ ۸ میلیون فرانک به او قرض داده، مرتب با رفتارِ از بالا به پایین اش او را تحقیر می‌کرده است.

در ادامه مساله روانشناسی، برنار در فصل ۱۰، از خود و پیشینه ناموفقش می‌گوید. او از جمله شخصیت‌هایی است که در تحلیل‌های موفقیت و روانشناسیِ امروزی می‌توان نام بازنده بر آن‌ها گذاشت و البته خودش هم به طور صریح به این مساله اشاره می‌کند. اما در ادامه و هنگام رسیدن به صفحه ۱۰۵ کتاب، یعنی زمان شکل گیری رابطه نزدیک بین وکیل و موکل، جملات جالبی از زبان راوی مطرح می‌شود که در نقد روانشناسی جالب اند. شخصیت سیلوی، یعنی وکیل مدافع که دختری ۲۹ ساله و مجرد است، از اعتماد به نفس کافی برخوردار نیست. در نتیجه برنار سعی می‌کند برای نجات خودش هم که شده به او قوت قلب داده و نوع آرایش و لباس پوشیدن مفتضح او را اصلاح کند. وکیل جوان به مرور عاشق برنار می‌شود. این مساله هم به طور کاملا زیرپوستی و نه چندان صریح روایت می‌شود. اما برنار در جایی از صفحه ۱۰۷ به نتیجه ای جالب می‌رسد: «من پیش از اولین موکل، اولین مرد او بودم» در صفحه ۱۰۵ هم وقتی وکیل مدافع جوان روی برنار تاثیر می‌گذارد، این سطور را می‌خوانیم: «لعنت بر شیطان، چرا مرا به یاد مادرم می‌انداخت؟ او هم همان حالت دلواپس و دلسوز را داشت! همان شهامت بیمناکی که وقتی مرد دائم الخمر همسایه عربده جویی می‌کرد، می‌رفتم و در کنارش پناه می‌گرفتم.»

نکته جالب درباره رمان «قتل عمد؟» این است که هدف اصلی‌اش اصلا طرح چگونگی تلاش و ارائه راه حل از طرف برنار برای سرپوش گذاشتن روی جنایتش نیست. هم قاضی و هم وکیل مدافع از ابتدا حدس زده اند که برنار، صحنه سازی کرده و ماجرا به گونه دیگری بوده است. با کامل تر شدن مدارک هم حدس شان بدل به یقین می‌شود. دغدغه دار از نوشتن این رمان ظاهرا همان تحلیل روانشناسی بین زن و مرد بوده است؛ کما این که این رمان را به پی یر بوالو (دیگر نویسنده جنایی نویس فرانسوی که در آثار مشترکش با توماس نارسژاک به خوبی به این دغدغه پرداخته) تقدیم کرده است.

نگارنده این یادداشت، تا فصل دوم رمان بنا داشت، عنوان آن را «جنایتکاران تنها می‌مانند» بگذارد. اما شکل گیری عشق بین وکیل و قاتل، باعث بروز شک و تردید در این جمله شد و در نهایت، تصمیم بر این گرفته شد که مانند نویسنده کتاب که علامت سوالی مقابل عنوان «قتل عمد» گذاشته، ما هم از چنین نمادی مقابل عنوان مذکور استفاده کنیم: جنایتکاران تنها می‌مانند؟ در رمان پیش رو، چنین اتفاقی نمی‌افتد. عشقی که شکل می‌گیرد ابتدا می‌تواند دوطرفه باشد اما برنار با رندی و فریبکاری به دنبال نجات خود است ولی سیلوی که دختری تنها است و مورد توجه مردان قرار نمی‌گیرد، از برنار برای خود معشوقی بزرگ می‌سازد. طبق توقع و روش معمولی که از دار سراغ داریم، و همچنین روند پیشرفت این رمان، می‌توان فهمید که قرار است یک اتفاق جدید رخ بدهد و این اتفاق در صفحه ۱۱۱ رخ می‌دهد یعنی در یک سوم پایانی داستان.

ضربه‌ای که در این مقطع وارد می‌شود، مطلبی است که سیلوی مبنی بر خیانت واقعی همسر برنار مطرح می‌کند. او مدعی می‌شود که همسر مقتولِ برنار واقعا معشوقه استفان بوده و نامه‌هایی واقعی (جدا از نامه‌های جعلی که برنار موجب نوشته شدنشان شده بود) وجود دارد. این اتفاق در حکم صعود نمودار سینوسی این داستان است و مخاطب را برای مطالعه حریص تر می‌کند.

تحلیل روانشناسانه رمان «قتل عمد؟» فقط به مسائلی که اشاره کردیم خلاصه نمی‌شود و پیچیده‌تر از آن است. در پایان، برنار متوجه می‌شود که سیلوی، ماجرای نامه‌های عاشقانه و وقیحانه همسر برنار را از خود درآورده و آن را دستاویزی برای تصاحب مرد مورد علاقه اش قرار داده است. رفتاری که برنار در مواجهه خیانت واقعی همسرش در پیش می‌گیرد، بسیار جالب توجه است. برنار متوجه می‌شود همسرش برخلاف تصوراتش، آدمی‌افسرده و سرد نبوده بلکه در پی جوانی و عشق بوده، بنابراین به او خیانت می‌کرده است. برنار با همین رویکرد در ذهنش شروع به تجزیه و تحلیل کرده و نسبت به همسرش، عشق آتشینی پیدا می‌کند. از طرف دیگر، وکیل مدافع هم در پی عشقش به برنار، برای تبرئه اش و سلطه بر او، ماجرای نامه‌های عاشقانه را مطرح می‌کند. جالب است که برنار با وجود خیانت واقعی همسرش (البته به قول سیلوی) از او منزجر نمی‌شود بلکه نسبت به او حس ترحم و عشق پیدا می‌کند. علتش را هم می‌توان در مباحث فروید مربوط به آنیما یا آموزه‌هایی که یونگ درباره ارتباط زن و مرد دارد، جستجو کرد (که از حوصله طرح در این مقاله خارج است.)

پایان بندی رمان نیز یک تراژدی است. برنار که نمی‌خواهد آبروی همسرش به دلیل خیانت به او برود، وکیل مدافع جوان و شوریده را در سلولش خفه می‌کند. غافل از این که همسرش پاک بوده و خیانتی در کار نبوده است.

کش و قوس داستانی و تحلیل‌های پیچیده روانشناسی که فردریک دار در این رمان داخل کرده، آن را یک سر و گردن نسبت به برخی از آثاری که در قالب مجموعه «نقاب» از او خوانده ایم، قرار می‌دهد. مطالعه این رمان هم به عنوان یک اثر پلیسی به مخاطب کتابخوان پیشنهاد داده می‌شود هم به عنوان یک اثر داستانی با محوریت موضوعات روانشناسانه.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید