روایت «آقا قنبر» از سقوط پرواز تهران – یاسوج

    کد خبر :237731

«هواپیما‌های تهران – یاسوج هر روز در آسمان ما پرواز می‌کنند و پروازشان بلند است، اما این هواپیما کوتاه پرواز می‌کرد و صدایش هم کم بود. ۲۰ یا ۳۰ متر از سر قله دنا فاصله نداشت. با خودم گفتم این هواپیما چطور می‌خواهد دور بزند و قله را رد کند؟ گفتم اگر همان طور به راهش ادامه بدهد به کوه‌های دنگزلو و تنگه نول می‌خورد.»

روزنامه قانون نوشت: «هنوز ساعت ۹ صبح نشده بود که قنبر بدری، پیرمرد ۵۷ ساله «دنگزلویی»، هواپیمای ۳۷۰۴ تهران به مقصد یاسوج را در آسمان بالای سرش دید. او طبق عادت هر روز صبح از اتاقش بیرون آمد تا آب و غذای گوسفندانش را در آغول کنار حیاط بدهد و دوباره به اتاقش برگردد. سوز و سرمای زمستان، راه لوله‌های آب داخل حیاط را بسته بود و آقاقنبر مشغول باز کردن یخ لوله‌ها شد تا راه آب را باز شود و سر صبحی از تشنگی نجات پیدا کنند. آقا قنبر پرواز را دوست داشت، اما هیچ وقت سوار هواپیما نشده بود تا آن جا که هر وقت صدایی از آسمان می‌شنید، با عشق و علاقه ابر‌ها را تماشا می‌کرد و رد هواپیما یا جت توی آسمان را می‌گرفت و در عالم خودش غرق می‌شد.

او می‌گوید: «هواپیما‌های تهران – یاسوج هر روز در آسمان ما پرواز می‌کنند و پروازشان بلند است، اما این هواپیما کوتاه پرواز می‌کرد و صدایش هم کم بود. ۲۰ یا ۳۰ متر از سر قله دنا فاصله نداشت. با خودم گفتم این هواپیما چطور می‌خواهد دور بزند و قله را رد کند؟ گفتم اگر همان طور به راهش ادامه بدهد به کوه‌های دنگزلو و تنگه نول می‌خورد.»

آن روز هوا ابری و فشار باد زیاد بود. هواپیما آن قدر پایین می‌پرید که برق آفتاب بر دیواره‌های سفید هواپیما افتاده بود. چشم‌های آقاقنبر به آسمان بود که کم‌کم هواپیما میان مه و ابر‌های سیاه گم شد و از جلوی چشم هایش کنار رفت. دو ساعت بعد دامادش از داخل گوشی موبایلش خبر داد که هواپیمای تهران – یاسوج به کوه خورده و خبری از مسافرهایش نیست. آقاقنبر همانجا به دامادش گفت: این هواپیما را دیده که پایین می‌پریده، گفت: با چشم هایش رد هواپیما را تا جایی که ابر‌های سیاه جلوی چشم‌هایش را نگرفته، دنبال کرده و حالا می‌تواند آدرس دقیق بدهد که هواپیما را کجا می‌توانند پیدا کنند. داماد آقاقنبر حرف‌های پدرزنش را شنید و سکوت کرد و چند دقیقه بعد از خانه بیرون رفت تا این که فردا ظهر در روستای‌شان غلغله‌ای بر پا شد.

جوان‌های روستا همگی در محل ستاد بحران در روستای «نقل» در همسایگی روستای دنگزلو جمع شده بودند تا برای کمک عازم منطقه شوند. گروه‌های نجات یکی یکی به منطقه رفته و عاجز و دست خالی برگشته بودند تا این که داماد آقا قنبر به دهدارشان گفت که پدرزنش هواپیما را دیده و می‌داند کجا سقوط کرده.

دهدار دنگزلو همراه با چند نفر از اهالی روستای نقل، سوار ماشین پژوی سفیدرنگ شدند و آمدند در خانه آقاقنبر. نزدیک به ۲۰ ساعت از حادثه گذشته بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت. آقاقنبر گریه‌های خانواده مفقودی‌های هواپیما را در تلویزیون دیده بود و جلوی همسرش گریه کرده بود.

پرسیدم چرا نشسته‌اید و کاری نمی‌کنید؟

او می‌گوید: «می‌دانستم که هواپیما به قله دنا در دنگزلو و پازن پیر خورده؛ اسم منطقه‌ای که هواپیما در آن سقوط کرده، «پازن‌پیر» است. در داستان‌ها آمده که سال‌ها قبل در آنجا گوزنی زندگی می‌کرد که هیچ کسی نتوانست آن را شکار کند و سرانجام به عمر طبیعی اش مرد؛ برای همین به آن منطقه پازن‌پیر، یعنی گوزن پیر می‌گویند. می‌دانستم هواپیما آنجاست. به دهدار گفتم این همه آدم دور هم جمع شده اید، اما هیچ کاری نکرده‌اید. گفتم شما به جای این که توی بخشداری جمع شوید، باید بروید این بندگان خدا را پیدا کنید. گفتم شما چرا مسیر برعکس را می‌روید؟ چرا گردنه خطیرسوخته را می‌گردید؟ مگر هواپیما دلش درد می‌کنه که بیاد تو این دره بیفته. هواپیما به کوه پازن‌پیر خورده و افتاده است.»

بعد از آن آقا قنبر دقیق و درست آدرس هواپیما را به مسئولانی که آنجا بودند، داد. گفته بود تا می‌توانید گردنه سی‌سخت را بگیرید و بروید خیلی زود هواپیما و مسافر‌ها را پیدا می‌کنید. آقا قنبر می‌گوید: «راه‌هایی که این‌ها برای پیدا‌کردن هواپیما رفته بودند، همه صعب‌العبور بود و در تابستان هم کسی نمی‌توانست از آنجا به راحتی برود چه برسد که زمستان باشد و برف همه جا را سفیدپوش کرده باشد.»

آقاقنبر از روی تجربه سال‌ها زندگی در منطقه، هوا را می‌شناخت و می‌دانست باید هر چه زودتر هواپیما را پیدا کنند تا زیر برف دفن نشود. او می‌گوید: «هوا نزدیک به تاریک شدن بود، به نیروهای‌شان گفتم که فردا صبح زود راه گردنه سی سخت را بگیرند و بروند و خیلی زود هواپیما را پیدا می‌کنند، بعد هم که هواپیما پیدا شد، از سمت کوه گل پایین بیایند.»

خلاصه فردا ساعت ۱۰ صبح نیرو‌های امدادی از همان آدرسی که آقاقنبر به آن‌ها داده بود، رفتند و در کمتر از چند ساعت هواپیما را پیدا کردند. آقاقنبر فردای آن روز به دهداری رفت تا ببیند با آدرسی که داده، هواپیما را پیدا کرده اند یا نه. وقتی فهمید پیدا شده، خوشحال شد، اما این که سرنشینانش کشته شده بودند، دلش را درد آورد. او می‌گوید: «این‌ها دختر و پسر‌ها و خواهر و برادر‌های ما بودند که کشته شدند.»

اشتباه نوشته‌اند. من چوپان نیستم

آقاقنبر دو روز پیش همراه با دوتا از هم‌ولایتی‌هایش از روستای‌شان کوبید و آمد تهران تا مقابل دوربین تلویزیون صداوسیما درباره روز حادثه و آدرسی که برای پیدا کردن هواپیما و مسافر‌ها به نیرو‌های امدادی داد، بگوید.

اما تلویزیون در آخرین لحظه‌ها او را نپذیرفت. این طور شد که به دعوت یکی از خبرنگار‌های روزنامه به «قانون» آمد و ماجرای آن روز را تعریف کرد. آقاقنبر ۵۷ ساله است، هم‌ولایتی اش که کنارش نشسته، می‌خندد و می‌گوید: «سیگار قیافه‌اش را خراب کرده.» آقاقنبر چهره اش شبیه کودکی می‌شود که از حرف رفیقش ناراحت شده، اما چیزی نمی‌گوید. کت و شلوار مشکی و رنگ و رو رفته‌اش در ساعت‌های طولانی که برای آمدن به تهران در اتوبوس نشسته، چروک شده است. مدام دست‌های قاچ قاچ شده اش از سرما را به هم می‌مالد. پوست تیره و چروک‌های صورتش، یادگار سال‌ها آفتاب و برفی است که در ییلاق و قشلاق‌هایش دیده است.

او می‌گوید: «ما عشایر هستیم. روستای‌مان نزدیک پادناست. اسم پدرم غلامحسین است و از تیره اولی و فارسی‌مدان هستیم. تا ۳۰ سال پیش در گرما و سرما ییلاق و قشلاق می‌کردیم. برای قشلاق در زمستان‌ها از روستای‌مان به سمت کازرون می‌رفتیم و برای تابستان‌ها به لرکش روستای‌مان می‌آمدیم. خیلی‌ها از روستای‌مان مهاجرت کردند و رفتند. حالا نزدیک ۳۵ خانوار در روستای‌مان زندگی می‌کنند.»

آقاقنبر پنج تا بچه دارد؛ چهار تا دختر و یک پسر. دوتا از دخترهایش در دانشگاه شیراز و اصفهان درس خوانده اند و لیسانس‌شان را گرفته اند، اما دوباره به روستای‌شان برگشته‌اند. یکی با پیرعمویش ازدواج کرده و دیگری با یکی از اقوام‌شان. آقاقنبر می‌گوید: اهالی روستای ما دخترهای‌شان را زود شوهر نمی‌دهند و اجازه می‌دهند که درس بخوانند. ناگهان همان طور که خسته از دوری راه روی صندلی نشسته و در حال سرکشیدن استکان چایش است، می‌گوید: «چرا در روزنامه‌ها نوشته‌اند من چوپان هستم؟ من تنها کسی هستم که در روستای‌مان ۴۰ تا گوسفند دارم. به کسی که خودش گوسفند دارد، چوپان نمی‌گویند.»

آب و آبادانی را از سرزمین ما بردند

آقاقنبر شروع می‌کند به تعریف کردن از خاطراتش در منطقه‌ای که هواپیما سقوط کرد؛ انگار که دارد از تاریخچه یک آرامگاه باشکوه حرف می‌زند. دلش از تمام کسانی که نتوانستند به موقع به فریاد کشته شده‌ها برسند، خون است. او می‌گوید: «از اسفند چیزی نمانده، امیدوارم برف‌ها آب شود و بشود بقیه کشته‌ها را پیدا کرد. آن منطقه برای من پر از شادی و خاطرات خوب است حالا عید و بهار و تابستان هم که بیاید حاضر نیستم برای چرای گوسفندانم به آنجا بروم. ما تمام شب‌های تابستان و بهار را در آن منطقه می‌خوابیم. ظهر‌ها به خانه می‌آییم و نان و آب و غذا برای خودمان و گوسفندان‌مان برمی داریم و می‌بریم تا فردا ظهر.»

آقاقنبر شغلش دامداری و کشاورزی است، اما در تمام روستا فقط او است که گوسفند دارد و بقیه از راه کشاورزی زندگی شان را می‌گذرانند. آقاقنبر ناگهان بعض می‌کند و می‌گوید: «سیب‌های سمیرم را تمام دنیا می‌شناختند، اما چند سال است کاری کرده اند که سیب های‌مان سوخته. آب سمیرم را دارند می‌کشند، ببرند کرمان، باغ‌های ما خشک شده است. سیب‌ها بی آب و خراب شده اند. خیلی از کشاورز‌ها درخت‌های سیب را قطع کرده اند تا به جایش گندم و جو بکارند. من امسال نزدیک به ۳۰ تن سیب داشتم که به پسرم دادم ببرد اصفهان بفروشد، اما بعد از یک ماه هنوز نتوانسته این ۳۰ تن را بفروشد. او هر شب داخل ماشین شب را صبح می‌کند. سیب‌ها کیلویی ۹۰۰ تومان خرج برداشته الان هم می‌گویند ما سیب‌ها را کیلویی هزارتومان می‌خریم.».

اما با همه این‌ها آقاقنبر شکرگزار است. حتی اگر روزی بیاید که چیزی در سفره برای خوردن نداشته باشد، می‌گوید این مشیت الهی بوده است. ساعت از هشت شب گذشته است. آقاقنبر همراه با هم ولایتی هایش باید سوار ماشین شوند و به شهرشان برگردند. از جا بلند می‌شوند و خستگی شان را با خودشان برمی دارند و می‌روند.»

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید