گزارشی درباره یکی از فقیرترین روستاهای کشور
«صنم» را در همین جاده از دست داده. وقتی نیمه شب، داغی تب صورتش، دست مادرش را سوزانده، همان شبی که از سوز سرمای کوهستان، دستپاچه، بچه را پیچیده لالوی یک پتوی وصله شده و بعد هم با موتور مرتضی، خودشان را رساندهاند به اول جاده، همان وقتی که بعد از 3 ساعت رسیدهاند به یک مامای محلی در «چاه ابراهیم» و بعد هم ناامید، مسیرشان را پی یک دکتر قابل به سمت «زه کلوت» کج کردهاند، اما وقتی به درمانگاه رسیده، هرچه لای پتو را باز و بسته کردهاند، خبری از بچه نبوده است!
خودش میگوید، «هی پیچیدم، هی پیچیدم، نه یکبار، نه دوبار که چندین بار، بعد هم سر پتو را روی هم چفت کردم تا بچه سرما نخورد، یک دستم روی بدنش بود و دست دیگرم هم پشت کمر مرتضی، از سوز سرما خودم را محکم چسبانده بودم به ترک موتور، نفهمیدم، نگو بچه افتاده وسط راه! همان وقت برگشتم، آنقدر سریع که نفهمیدم مرتضی کجاست. سر و صورتم از سرما، یخ زده بود، وجب به وجب کوه را گشتم، دستم رمق کندن نداشت، پایم لای سنگها تاول زده بود، یک جا نشستم روی همین سنگها، نحسی سرما را ریختم توی سرم، یک سنگ تیز برداشتم، میخواستم خودم را راحت کنم، فقط جیغ میکشیدم جیغ، مرتضی دستم را گرفت، یک سیلی محکم زد توی صورتم، همان وقت فهمیدم او هم آمده، میگفت زن ناشکری نکن، خدا قهرش میگیرد، من اما مثل دیوانهها میخندیدم، با صدای بلند، نعوذبالله، درهم میگفتم……ای واااااای، صنمم، ماند لای همین سنگها، وسط همین جاده…. میگفتند خوراک گرگ و کفتار شده، محلیها هم که آمدند، نه جنازهای پیدا شد، نه استخوانی، نه…..»
ته دنیا، برای خیلیها ته دنیا نیست، شاید غبار پس گرفتهای باشد از غم روزگاری که حداقل یک روزش بد باشد، روز دیگرش، بد نیست! حتی درد از دست دادن بعضی چیزها که توان تحملش، کمر خیلیها را خم کرده، بعد از چند ماه و چند سال، دوباره همان کمر خمیده را صاف میکند، شبیه همه از دست دادههایی که حالا نسخه چگونه «سرپا ماندن» را برای دیگران تجویز میکنند….ته دنیا، اما برای من بعد از یک سفر دو روزه به جنوب کرمان، معنی میشود، در نقطهای به نام «پیرخوشاب»! جایی در 75 کیلومتری جنوب «زه کلوت» در جنوب کرمان که تا رسیدن به این نقطه، جانتان هزاران بار به لبتان میرسد. یک جاده صعبالعبور کوهستانی که ورودیاش، 75 کیلومتر نوشته شده، اما خروجیاش با خود خداست…
هرچه میروی، هرچه چشم میاندازی، هرچه مسیر تیرهای چراغ برق را پی میگیری، بازهم خبری از انتهایش نیست…تنها حسناش به شب بیداری رانندههاست، جاده کسی را اسیر خواب آلودگی نمیکند، آنقدر پاپیچت میشود، آنقدر بالا و پایینت میکند، آنقدر سرت را به سقف میکوبد که خیال یک خواب سخت هم به سرت نمیزند… اما کدام راننده! کدام جاده! کدام پیر خوشاب!…. ساعتها که چشم میاندازی جز ابتدای راه و جز چند وانت سفید درب و داغان از شهر آمده، چیز دیگری جز تکرار تصویر «کویر سنگفرش شده»، عایدت نمیشود!
فقط سنگ میبینی و سنگ و نه حتی جانور جانداری که آمدنش، نظم این تکرار را برهم بزند…کمی که جلوتر میرویم، سروکله چند نخل سرپا و چند درخت بنه و کهور برای لحظهای هم که شده، حال و هوایمان را عوض میکند… اما باز هم این تصویر صخرههای سر سخت کوهستان است که تا انتها همسفر راهمان میشود…. آنجا که در سربالاییهای طاقتفرسای پر پیچ راه، اشهدمان را به رانندهای میسپاریم که چندین بار، حول و حوش این حوالی به هوای سرکشی آمده است! رانندهای که مرتب میگوید: «ما که با این ماشین آمدهایم (پیکاپ)، خدا به داد پیر خوشابیها برسد.» راننده راست میگوید حرفش حق است، وقتی مسیر 75 کیلومتری را بعد از 5 ساعت سخت طی میکنیم، وقتی بدون قطرهای آب به هوای پیدا کردن یک سرویس بهداشتی، تمام راه را قدم به قدم، میگردیم، وقتی از درد کمر و گردن، حتی نای پیاده شدن از ماشین را نداریم، وقتی که از زور تکانهای شدید بین راه، نمیتوانیم روی پایمان بایستیم! نه! باز هم نمیتوانیم قصه «زهرا» را باور کنیم…..»
مادر شدهای؟نه.
«پس نمیتوانی درد زایمان را بفهمی؟ وقتی شکمت سفت میشود، بچه خودش را ول میکند، محکم لگد میزند، از زور درد، پاهایت فلج میشود، هی خدا خدا میکنی، زودتر راحت شوی، ولی درد، ول کن نیست، هی به دلت میپیچد، یکباره نفست میگیرد، آه میکشی، داد میزنی، اما همه تماشاگرند، نگاهت میکنند، زنها فقط به قصد دلداری دورت جمع میشوند. بچه ولی بیخیال آمدن نمیشود، هی چنگ میزند، هی عذابت میدهد…فهمیدی؟» نه.
«حالا فکر کن، مجبور باشی، پیاده راه بیفتی روی سنگلاخ توی سرما، با دمپایی که بهزور جلوی پایت را گرفته، مردت چه کند؟ هی به خودش میپیچد، رگ غیرتش بیرون میزند. دربه در دنبال موتور، یکی- دو نفر اینجا بیشتر ندارند که! بعد تو میمانی با شکمی برآمده و دست مردی که به ناچار روی سنگها، کشان کشان حملت میکند. بعد کیسه آبت که پاره شد، آب که روی دامنت را گرفت، با همان لباسهای خیس و دردی که حالا عمقش به استخوانت رسیده، میمانی وسط بیابان، تا یک نفر با موتورش سر میرسد، بعد تو را کشان کشان ترک موتور، میبرند روستای «چاه ابراهیم»، همان جا که لااقل یک مامای محلی به دادت میرسد، اما خدا میداند که تا زن نباشی نمیفهمی سر پا ماندن تا آنجا یعنی چه! نمیفهمی وقتی بچهات لای بدنت، غلت میزند، وجودت پر از خون و کثافت شده و نیمه هوشیار، خودت را به زور، زنده نگه داشتهای، یعنی چه! نمیفهمی وقتی بچههای قد و نیم قدت با پای برهنه تا نصفه راه، پشت سرت میدوند، چه زجری دارد؟ نمیدانی، وقتی که میدانی شاید امیدی به بازگشتت نباشد، چهها که در سرت نمیگذرد؟»
20 ساله است، شناسنامهاش هم همین را میگوید، اما به چشمانش که خیره میشوی، رد زنی 50-40 ساله را میبینی و صورتی که از زور باد و خاک، پر از تاولهای قرمز شده… صورتش آنقدر پف دارد که برآمدگی روی گونههایش، نمیگذارد، چشمهای فرو رفته سرمه کشیدهاش، نمایان شود، یک روسری سفید گلدار پوشیده، با لباسهای محلی زنان بلوچ…. زن دوم است، 14 ساله که بوده به عقد «صادق» درآمده، چند ماه نگذشته، اما از برجستگی شکمش فهمیده، چیزی در وجودش وول وول میخورد، بعد که وقت زایمانش رسیده، تازه فهمیده، درد یعنی چه! حالا اما چهارمی را حامله است، با همان جثه ریز خمیده که یک دستش روی کمرش مانده و دست دیگرش، خمیر نان چانه میکند….
«بعد از زایمان دومم، دردهای کمرم بیشتر شد، همه زنهای اینجا از این دردها دارند، چیز عجیبی نیست که، هر کدام 7-8 شکم زاییدهاند! میدانند وقت زایمان، باید از جهنم جاده رد شوند، اصلاً میدانند که زن بودن یعنی همین، خودمان دیگر عادت کردهایم، ولی ترسمان از بیشوهری است. میترسیم مردمان ترکمان کند، نه اینکه مردمان نجیب نباشد، نه! خودمان رویمان نمیشود!» چرا؟
روزنامه ایران