خبرنگاران و رنجی که می‌برند!

    کد خبر :137531

نمایشگاه مطبوعات شاید عید اهالی رسانه باشد، زمانی برای دیده بوسی و بازدید از غرفه دوستان و همکاران و بعضا رقبای حرفه ای. من هم این فرصت را مغتنم شمردم و صبح زود عزم رفتن به نمایشگاه کردم. این بار بخت یارم بود و خبری از آن ازدحام همیشگی و عبارات رایج زمان سوار شدن ” آقا برو تو” آقا هُل نده” نبود. به ایستگاه مصلی که رسیدم به دنبال تابلویی بودم که روی آن نوشته شده باشد به طرف نمایشگاه مطبوعات! اما چیزی ندیدم، باخودم فکر میکردم شاید تابلو راهنما بود اما من آن را ندیدم، وقتی سوار تاکسی های مستقر در محوطه نمایشگاه شدم مرد میان سالی با موهای سپید و لباس جین آبی رنگش کنارم نشست و با چهره ای بر افروخته و صدایی بلند، لب به اعتراض گشود و تاجایی که دایره واژگانش او را یاری می کرد از اهالی رسانه و مطبوعات انتقاد کرد که برای نبود یک تابلوی راهنما چندین بار مسیر را اشتباه رفتم! با عبور از مجاورت اغذیه فروشی های مسیر به سالن اصلی نمایشگاه رسیدم، فضای خوبی بود، برخلاف فضای جدی و پر تلاطم مطبوعات اینجا فضا آرام بود و غرفه داران متبسم!

در مقابل غرفه یکی از ماهنامه ها ایستاده بودم و با دبیر تحریریه اش گپ می زدم که چهره ای آشنا را دیدم، از دوستان قدیمی که سالها بود می شناختمش، روزگاری در دانشگاه هم کلاس بودیم و هم فکر، از همان دوران دانشگاه به فلسفه و سیاست علاقه مند بود و به قول خودش در هوای سیاست نفس می کشید، بعد ها پس از فارغ التحصیلی هم به سراغ جامعه شناسی رفت.

سرش داغ بود و زبانش سرخ و کلامش تلخ، جبر حاکم بر فضای جامعه هر دوی ما را به سمتی برده بود که بجای دانشکده حقوق و علوم سیاسی سر از دانشکده فنی در آورده بودیم. قلم خوبی داشت و در نشریه دانشگاه مقاله هم می نوشت. مدتی در چند روزنامه و سایت خبری مشغول بود، به لطف فضای مجازی دورادور در ارتباط بودیم و مطالبش را میخواندم.

نزدیک اش رفتم و آرام به شانه اش زدم و صدایش کردم، برگشت، تا مرا دید با تبسمی گرم از من استقبال کرد، جویای احوالش شدم و پرسیدم کجا مشغولی و چرا مثل گذشته پر رنگ نیستی؟ نگاهی معنا دار کرد و با لبخندی تلخ گفت: روزگار بالا و پایین دارد و این روزها هم سهم من همان پایین اش است، روزنامه که تعطیل شد من هم شدم همان خبرنگار حق التحریر سابق.

معلوم بود دل پری دارد و از شرایط ناراضیست، ازش پرسیدم با کدام رسانه کار میکنی؟ گفت : همیشه من مصاحبه کننده بودم و پرسشگر اینبار یکی پیدا شده که از من سوال می پرسد، گفتم خوب اصلا تو سوژه گزارش من باش، از فضای کار در روزنامه بگو، باز هم لبخند تلخی زد و در حالی که برگهای روزنامه ای که در دستش بود را ورق می زد گفت: این مثل معروف را شنیده ای که می‌گویند “مرگ خوب است اما برای همسایه”؟

در فضای مطبوعات و رسانه ها “نقد خوب است اما برای مسولان و سایرین”، در حالی که خبرنگاران همیشه صدای مردم هستند و نگران حقوق تضییع شده و دستمزد های آنها، از بیکاری کارگران می گویند و سفره خالی خانواده هایشان، از بی کاری و استثمار طبقات متوسط جامعه می گویند و بیمه های رد نشده آنها، درمذمت ژن سالاری و فامیل بازی و رابطه های بی اساس در جذب و استخدام قلم می زنند و مسولان را به داخل گود نقد و نقادی فرا میخوانند، اما حق انتقاد از مدیران و مسولان رسانه ای و بی اخلاقی ها و جذب و دفع های بی اساس و رابطه بازی ها و حقوق های پایین درون این مجموعه ها را ندارند، کسی هم صدای آنها نیست و برای آنها دست به قلم نمی شود، چند لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد: این حرف ها هم بی فایده است. گفتم تو که قلم خوب و انگیزه بالایی داشتی، بعید میدانم چنین خبرنگاری رو زمین بماند!

با حسرتی خاص که در کلام و صدایش نهفته بود گفت: وقتی دبیر و سردبیر ها خودشان دست به قلم نباشند، وقتی توقعشان از روزنامه نگار فقط جمع آوری اخبار باشد و در آخر وقت هم در به در یک سرمقاله همه را بسیج کنند که گفتگوی تلفنی یک کارشناس را به سرمقاله تبدیل کنند! دیگر چه نیازی به اهل قلم بودن روزنامه نگار است؟ دو نفر هم باشند که با کمترین دست مزد و بدون مزایا خبر جمع کنند برایشان کافیست، چه نیازی به افراد تحصیلکرده و صاحب قلم است که حقوق مناسب بخواهند و اطاعت پذیری کمتری داشته باشند؟

سکوت کردم و با علامت سر حرفش را تایید، گفتم خوب همه جا که به این شکل نیست نباید نیمه خالی لیوان را دید، در همین فضا روزنامه نگاران زیادی هم مطرح شدند، کم نیستند سردبیران و مدیران مسولی که بی هیچ چشمداشتی نگران حال و روز خبرنگاران و کار آنها هستند، هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت بله ولی به عدد انگشتان یک دست، اینها بازماندگان نسل قدیم روزنامه نگاری هستند که صدایشان هم به جایی نمی رسد.

تقریبا همه غرفه ها را یک دور دیده بودیم اما گویا حرفهایمان را پایانی نبود، جلوی یکی از غرفه ها ایستاد و روزنامه ای را بازکرد و گفت: برای جذب در این روزنامه یا باید سابقه بازداشت داشته باشی، یا بخت یارت باشد و نماینده ای زیر گوشت بزند تا برایت کمپین درست کنند و یک شبه راه چند ساله را طی کنی و تبدیل به اسطوره ای از آزادی بیان شوی و صاحب قلم!، در غیر این صورت باید از نزدیکان و دوستان گردانندگان رسانه باشی یا صاحب یک ژن جهش یافته و خوب!

حرفهایش را که می شنیدم تمام روزهایی که در فضای رسانه کار کردم مثل فیلم سینمایی در مقابل چشمانم آمد ، سکانس های تلخ و متاسفانه ماندگاری که در خاطرم نقش بسته بود، برایم تداعی شد!

نگاهی به هم کردیم و درحالی که میخندید گفت : خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است، من و حرف های تلخم را ول کن ، خودت چه میکنی راضی هستی از شرایط؟ سکوت کردم و نگاهم به نگاهش گره خورد، احساس کردم خودم را در آینه می بینم.

0
نظرات
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد نظرات حاوی الفاظ و ادبیات نامناسب، تهمت و افترا منتشر نخواهد شد

دیدگاهتان را بنویسید